شهدای یاس 🇮🇷🚩
🍃قسمت18 ____ 📚طرح کتابخانی..👇👇 🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱 (خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی) ┄┅┅┅┅❀💠
🍃قسمت19
____
📚طرح کتابخانی..👇👇
🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱
(خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی)
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
شهید کرمی از زبان همسر👇
نشسته بودم روی نیمکت روبه روی دانشگاه به پیشنهادزندایی پوران قرار بود یک بار دیگر همدیگر را ببینیم و حرف هایمان را با همدیگر بزنیم فکرمیکردم
از بچگی همدیگر را میشناختیم فامیل دور بودیم و اهل روستای کهنوش از روستاهای شهرستان تویسرکان استان همدان
هنوز هم خانه پدربزرگ من و پدربزرگ آقا مجتبی همان جاساکن هستند
خانه پدر آقا مجتبی همسایه پدربزرگ من بودند تابستان ها که می رفتیم روستا حدودا یک هفته می ماندیم و معمولا همان مواقع بودکه همدیگررومیدیدیم
از وقتی خانواده آقا مجتبی هم به همدان کوچ کردند کم تر همدیگرومیدیدیم
روستا که بودیم مدرسه ابتدایی مشترک بود خواهرم الهام که دو سال از من بزرگ تره همکلاسی آقا مجتبی بود
بعدها که آقا مجتبی اومد خواستگاری الهام اینوبمن گفت
توی روستا همه ی خانواده ها همدیگر را خوب می شناختند خانواده پدر آقا مجتبی توی روستا به متدین بودن معروف بودند
آقا مجتبی هم پسر ساکت سر به زیر ومومنی بود
همه توی کهنوش قبولش داشتند
حالا هم که رفته بود سپاه یه مدتی بود که از او خبر نداشتم
چند وقت پیش جلوی خونه دایی دیدمش داشتم از خانه ی دایی حافظ می آمدم بیرون که آقا مجتبی را پشت دردیدم
به محض اینکه مرا دید سرش را پایین انداخت
احساس کردم سرخ شده سریع سلام دادم و رد شدم
نمی دانم چطور ولی همان روز به خواهرش یعنی پوران خانم که زن دایی من بود
با من صحبت بکنه اون موقع من مشغول درس خوندن برای کنکور بودم و آقا مجتبی هم دوره های آموزشی
از اولین باری که زندایی پوران حرف زد تا وقتی که با اجازه خانواده هارفتیم همدیگروببینیم حدود شش ماه گذشت...
#شهیدهمدانی
#شهیدمجتبیکرمی
#واحدفرهنگیاجتماعیاوقافناحیه۲
#تیمخادمینافتخاریشهداییاس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
شهداي ياس همدان🕊️
🕊⃟🇮🇷 @shohadayeyas 🕊⃟🇮🇷
شهدای یاس 🇮🇷🚩
🍃قسمت19 ____ 📚طرح کتابخانی..👇👇 🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱 (خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی) ┄┅┅┅┅❀💠
🍃قسمت20
____
📚طرح کتابخانی..👇👇
🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱
(خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی)
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
من دانشگاه بوعلی سیناتو رشته بهداشت محیط قبول شدم یعنی همون چیزی که یک سال براش زحمت کشیده بودم و آرزوش رو داشتم
یکی دو ماه از شروع سال تحصیلی نگذشته بود که زندایی پوران دوباره با حرف هاش کل حواسم وبرد
می گفت پسر خوبیه هم شغل داره هم سر به راهه می خواهیم از فامیل براش زن بگیریم یکی هم که بشناسیمش هم دختر خوبی باشه می گفت از حجابت براش گفتم
از رفتار و حجابت خیلی خوشش آمده
گفته می خوام خودم ببینمش و باهاش حرف بزنم یه بار باهاش حرف بزن ببین ازش خوشت می آد یا نه
گفتم باید فکر بکنم آخه من می خوام درس بخونم خیلی زحمت کشیدم تا دانشگاه دولتی قبول بشم
یکی دو بار حرفش را زد ولی به خاطر اینکه آقا مجتبی می رفت دوره هایی که در اصفهان برگزار می شد
فرصتش پیش نمی رفت تا اینکه یه روز تماس گرفت و گفت اگه موافق باشی آقا مجتبی بیاد جلو دانشگاه توروببینه
با خودم گفتم خب یه بار دیدن که اشکال نداره حرف هایش را می شنوم تا خدا چی بخاد قبول کردم
کلاس ساعت هشت تا ده که تمام شد با سرعت رفتم بیرون دانشگاه روی به روی دانشگاه پارک مردم که فضای مناسبی برای تعطیلات آخر هفته و البته همان دیدارهای عاشقانه است
آقا مجتبی یک گوشه ایستاده بود و سرش پایین بود
هول کرده بودم نمی دانستم چطوری بایدبااون روبه روبشم
چطور باید بهش بگویم و اصلا باید چی کارکنم
بالاخره رفتم جلو چشمش که به من افتاد سریع سلام داد
به تته پته افتاده بودم جواب سلامش را دادم پارک پر از درخت های قدیمی و بلندبود کاج سروبید مجنون از بچگی عاشق بید مجنون بودم
هرچه پیرتر می شن شاخه هاشون بیش تر آویزون می شن و دور نیکمت می افتن
همیشه دوست داشتم زیر درخت بید بنشینم با پیشنهاد آقا مجتبی روی نیمکتی نشستیم ولی بید مجنون نبود خجالت کشیدم بگویم نیمکتی را انتخاب بکنیم که زیر درخت بید باشد
با فاصله از هم نشسته بودیم هر دومون سرمون پایین بود هر کاری کردم سرم رو بلند کنم نتونستم ولی آقا مجتبی هر چند لحظه سرش را می چرخاند و یک نیم نگاهی به من می انداخت اینو ازچرخش سرش متوجه میشدم....
📥ادامه دارد...
#شهیدهمدانی
#شهیدمجتبیکرمی
#واحدفرهنگیاجتماعیاوقافناحیه۲
#تیمخادمینافتخاریشهداییاس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
شهداي ياس همدان🕊️
🕊⃟🇮🇷 @shohadayeyas 🕊⃟🇮🇷
شهدای یاس 🇮🇷🚩
🍃قسمت20 ____ 📚طرح کتابخانی..👇👇 🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱 (خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی) ┄┅┅┅┅❀💠
🍃قسمت21
____
📚طرح کتابخانی..👇👇
🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱
(خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی)
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
از هر دری گفتیم و البته از خودمان می گفت از حجاب شما خوشم آمد دوست دارم زن با حیا باشه
پوشش رنگی و زننده برای یک زن مسلمان مناسب نیست
قبلا می دانستم چادری هستی ولی دوست داشتم ببینم بیرون چطور می گردید
بعد از کارش گفت ببین نسرین خانم من یه نظامی ام هر جا بگن باید برم ممکنه توی ماه بیست روزش رو خونه نباشم
شما باید بدونی که اگه قبول کنی با من ازدواج کنی ممکنه بیشتر عمرت را تنها زندگی کنی
تو کار ما سختی و خطر زیادهست
برای مقابله با اغتشاشات داخلی و تجاوزات خارجی و خلاصه هر جا که لازم باشد از نظام دفاع کنیم همیشه باید آماده باشیم. توکارمامجروحیت هست شهادت هست جانبازی هست
باید از قبل بدونی و با چشم بازقبول کنی
از طرفی درآمد زیادی ام نداره مثل یک کارمند ساده باید زندگی کنیم
ممکنه سفرهای خارج از کشور هم داشته باشه مثلا لبنان من کسی رو می خوام که صبور باشه راستی یه چیز من بچه آخر خانواده و دوست دارم تا وقتی پدر و مادرم سایه شان بالای سرمه کنارشان باشم دوست ندارم پدر و مادرم تنها بمونن
شما قبول می کنی کنار خانواده من زندگی کنی منظورم این است که اگر قبول کردی فردا گله و شکایتی نکنی
ممکنه سخت باشه مستقل نیستی باید با دو نفر دیگه هماهنگ بشی باید به اینا فکر بکنی من فقط گوش می دادم
صحبت های آقا مجتبی که تمام شد من هم از شرط و شروطم مهم ترین شرط من این بود که تازه دانشگاه قبول شدم و می خوام ادامه تحصیل بدم
قرار شد هر دو راجع به حرف های همدیگه فکر بکنیم و نتیجه را به پوران خانم بگیم کلاس بعدی داشت شروع می شد باید سریع می رفتم خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم
تمام کلاس رو به حرف هاش فکر می کنم کار سخت درآمد نه خیلی زیاد و مشکلاتی که ممکن بود به خاطر زندگی کنار خانواده همسر برام پیش بیاد
و البته رفتن به لبنان وقتی از رفتن به لبنان حرف می زد شور و شوق عجیبی داشت ولی من مسئله را خیلی جدی نگرفتم با خودم گفتم مردم تا کجاها فکر می کنند
حتما خواست خودش روبزرگ نشان بده یا کارش را مهم جلوه بده
از طرفی سن زیادی نداشتم می تونستم منتظر بمانم تا یه خواستگار دیگه ای برسه ولی هرچی فکر می کردم نمی تونستم جواب رد بدم
اصلا از شخصیتش خوشم آمده بود با اینکه سن و سال زیادی نداشت خیلی پخته و سنجیده حرف می زد
مودب و با وقار بود با هیکل ورزشی و درشتش مطمئن بودم اهل سیگار و دود نیست
هر چه بیشتر فکر می کردم ویژگی های مثبت بیشتری در وجودش پیدامیکردم..
#شهیدهمدانی
#شهیدمجتبیکرمی
#واحدفرهنگیاجتماعیاوقافناحیه۲
#تیمخادمینافتخاریشهداییاس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
شهداي ياس همدان🕊️
🕊⃟🇮🇷 @shohadayeyas 🕊⃟🇮🇷
شهدای یاس 🇮🇷🚩
🍃قسمت21 ____ 📚طرح کتابخانی..👇👇 🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱 (خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی) ┄┅┅┅┅❀💠
🍃قسمت22
____
📚طرح کتابخانی..👇👇
🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱
(خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی)
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
احساس می کردم بهش علاقه پیدا کردم دیگر نمی توانستم جواب رد بدهم
باید جدی تر فکر می کردم باید با مادرم مشورت می کردم
چند روزی از اولین صحبت های من و آقا مجتبی گذشته بود که دعوت شدیم عروسی عروسی یکی از جوونای روستا و می دونستم خانواده آقا مجتبی ام دعوتن
چون هنوز تصمیم نگرفته بودم و مطمئن بودم خانواده اش راهم میبینم نرفتم
راستش خجالت می کشیدم بااوناروبه روشم
می دونستم حتما با من صحبت می کنن و نظرم رو می پرسن همه رفتند و من رفتم خانه عمه ام بعد از ظهر بود که بابا اومد دنبالم ناهار عروسی را که خورده بودم بلند شده بودن عروسی های ما شب حنابندان است و ناهار عروسی عروس را هم بعد از ظهر می بردن اما معمولا تا نزدیک غروب طول می کشد برای همین از اومدن بابا تعجب کردم گفتم بابا مگه عروسی تمام شده
چرا اینقدر زود برگشتی بابا باید بریم خونه مهمون داریم مامان آقا مجتبی اون جا مادرت را دیده و باهاش رفته خونه مجتبی هم بوده که روش نشده بیاید می خواهد در مورد شما حرف بزنند
خجالت کشیدم و سرم را انداختم پایین از در که رفتیم تو حاج خانم یعنی همان مادر آقا مجتبی بلند شد و دستش رادرازکرد سمتم
سلام دادم ورفتم جلو
خیلی گرمجواب داد...
📥ادامه دارد...
#شهیدهمدانی
#شهیدمجتبیکرمی
#واحدفرهنگیاجتماعیاوقافناحیه۲
#تیمخادمینافتخاریشهداییاس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
شهداي ياس همدان🕊️
🕊⃟🇮🇷 @shohadayeyas 🕊⃟🇮🇷
شهدای یاس 🇮🇷🚩
🍃قسمت22 ____ 📚طرح کتابخانی..👇👇 🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱 (خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی) ┄┅┅┅┅❀💠
🍃 #قسمت23
____
📚طرح کتابخانی..👇👇
🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱
(خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی)
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
مامان و بابا داشتند با حاج خانم حرف می زدن حاج خانم از بابا اجازه گرفت که با پدر آقا مجتبی و خود آقا مجتبی برای خواستگاری رسمی بیان
می گفت مجتبی باید زود برگرده اصفهان خیلی وقت نداره بابا اجازه داد و قرار شد قبل از اومدن تماس بگیرند
مجتبی متولد بیست آذر شصت و پنج بود و من سیزده اسفند شصت و هفت یعنی دو سال و سه ماه از من بزرگ تر بود اون موقع یعنی یازده آبان هشتاد و هفت که اومدن خواستگاری من بیست ساله بودم و مجتبی بیست و دو ساله
داشتم فکر می کردم یک کمی زوده باید بیشتر فکر کنیم ولی نشد حاج خانم و فردای همان روز یعنی یازده آبان تماس گرفت قرار شبش را گذاشت
دیگر وقتی برای فکر کردن نبود با الهام شروع کردیم به تمیز کردن خونه بعد هم انتخاب لباس مناسب برای شب از همه سخت تر قسمت لباس انتخاب کردن بود نمی دونستم چه لباسی بپوشم
که بدش نیاد اون قدر روز اول از حجاب و پوشش حرف زد که ترسیده بودم نمی خواستم همون شب اول پشیمون بشه
با کلی وسواس لباسی رو انتخاب کردم بعد هم یه روسری مناسب و با کلی ذوق و شوق لباس ها رو اتو کردم تمام این مدت الهام و نسیم به من می خندیدند خنده دارتر از همه وقتی بود که داخل آشپزخانه منتظر بودم تا مهمونه از راه برسند و من چایی ببرم
ساعت حدود نه و نیم بود که اومدن صدای زنگ که اومد بابا رفت دم در برای استقبال داشتم از لای در آشپزخانه نگاه می کردم
اول پدر آقا مجتبی وارد شد
بعد حاج خانم و بعد پدر من بعد هم برادر و زن برادر مجتبی و آخرم آقا مجتبی با دسته گل وارد شد
دسته گل قشنگی بود با خودم گفتم نه بابا خوش سلیقه ای
یک کمی سرش را چرخاند و چون من ندید گل به مادرم داد
استرس شدیدی گرفته بودم انگار صدای قلبم رو می شنیدم تکیه دادم به ظرفشویی و منتظر صدای مادر بودم که بگوید نسرین جون چایی رو بیار
یه لحظه احساس کردم پشتم یخ کرد چشمام چشمام گرد شده بود دستم را به کمرم زدم باور کردنی نبود پشت لباسم خیس خیس شده بود
خدای من یعنی لباسی که با اون همه وسواس انتخاب او رو کردم خیس شده بود یعنی باید یه لباس دیگه می پوشیدم ولی حالا که همه نشستن چطور از وسط جمعیت برم و لباسم رو عوض کنم با کلی ایما و اشاره نسیم رو که نشسته بود گوشه هال صدا زدم ازش خواستم از داخل کمد برام یه لباس دیگه بیاره بالاخره با کمی تاخیر چایی را بردم و یک گوشه نشستم...
#شهیدهمدانی
#شهیدمجتبیکرمی
#واحدفرهنگیاجتماعیاوقافناحیه۲
#تیمخادمینافتخاریشهداییاس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
شهداي ياس همدان🕊️
🕊⃟🇮🇷 @shohadayeyas 🕊⃟🇮🇷
شهدای یاس 🇮🇷🚩
🍃 #قسمت23 ____ 📚طرح کتابخانی..👇👇 🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱 (خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی) ┄┅┅┅┅
🍃 #قسمت24
____
📚طرح کتابخانی..👇👇
🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱
(خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی)
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
از حرفای بزرگتررا معلوم بود همه راضیید بیشتر بابای آقا مجتبی حرف می زد
می گفت از دخترم پوران شنیده ام نسرین خانم اهل نماز خواندن و اهل عبادته خیلی خوشم اومده
ماهم یه دختر می خوایم که اهل تقوا باشه اهل حرمت نگه داشتن باشه
الحمدلله تعریف دختر شما را هم خیلی شنیدیم
انشاالله آقا مجتبی را هم به غلامی قبول کنید
البته کار مجتبی سخت است ماموریت زیاد و مرخصی کم این ها رو باید بدانید و تصمیم بگیرید
ولی بچه خوبیه مهربان و سر به راه است اهل دوست و رفیق بازی هم نیست
از تعریف هایی که از من و مجتبی می کردن مشخص بود که همه راضی اند
فقط مونده بود نظر نهایی همه به طرف من برگشتند از خجالت سرم را پایین انداخته بودم و به قول معروف با سکوت نظرم را اعلام کردم
از طرف من که مطمئن شد رفتن سر وقت قرارداد من دوست داشتم مهریه چهارده تا سکه باشد مجتبی هم همین پیشنهاد داد ولی بابای من قبول نکرد
می گفت به خاطر حرف مردم و شرایط جامعه صد و چهارده تا سکه حاج آقا قبول کرد
قرار شد چند تا وسیله سنگین را هم آقای داماد تهیه کنه و بقیه جهیزیه رو هم بابای بنده مجتبی یخچال تلویزیون سرویس تخت و کمد ماشین لباسشویی و یک تخته فرش گرفت
مابقی وسایل هم موند برای ما بین ما این رسم بود این طوری به هیچ طرفی فشار نمی اومد
مادر مجتبی یه انگشتری را که برای نشون آورده بود دستم کرد و کنارم نشست زیرچشمی به آقا مجتبی نگاه می کردم با اینکه خیلی نگذشته بود ولی دیگه مطمئن بودم انتخاب خوبی کردم
وقت خداحافظی مادر آقا مجتبی گفت آقا مجتبی برای یک دوره بیست روزه عازم قم هست اگر اجازه بدهید فردا بعد از ظهر برای خداحافظی بیاید بابا گفت اجازه ما هم دست شماست تشریف بیاورید...
📥ادامه دارد...
#شهیدهمدانی
#شهیدمجتبیکرمی
#واحدفرهنگیاجتماعیاوقافناحیه۲
#تیمخادمینافتخاریشهداییاس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
شهداي ياس همدان🕊️
🕊⃟🇮🇷 @shohadayeyas 🕊⃟🇮🇷
شهدای یاس 🇮🇷🚩
🍃 #قسمت24 ____ 📚طرح کتابخانی..👇👇 🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱 (خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی) ┄┅┅┅┅
🍃 #قسمت25
____
📚طرح کتابخانی..👇👇
🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱
(خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی)
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
از همون موقع دلم براش تنگ شد اون شب تا صبح به اون فکر می کردم هنوز هیچی نشده بود چنان وابسته شده بودم که احساس می کردم
نمی تونم این بیست روز رو تحمل کنم
تا وقتی با حاج خانم بیاد برای خداحافظی مدام به ساعت نگاه می کردم
اومدن و ساعتی نشستن و خیلی زود رفتن وقت خداحافظی طوری که مامان من و مامان خودش نبینه یه بسته بهم داد و گفت دوست ندارم از کسی خرجی بگیری حالا دیگه مسئولیت شما فقط با منه
سرخ شدم سرم را انداختم پایین و پاکت رو گرفتم وقتی رفت سریع رفتم اتاق و در را بستم بسته رو باز کردم پول بود
حدود ده هزار تومن دوباره پاکت رو بستم
و گذاشتم داخل کیفم دلم می خواست گریه کنم
ولی خجالت می کشیدم داشتم به بیست روز بعدی فکر می کردم
و تنهایی یعنی از حالا تنهایی ها و دلتنگی های من شروع شده
جرقه قم در ذهنم زده شد با خودم گفتم فردا پیگیری می کنم
مجتبی خوب خاطره می نوشت این رو وقتی فهمیدم که از قم برگشتیم می گفت
دوره ای که قم داشتم مسابقه خاطره نویسی برگزار کردندو من خاطره اولین دیدارمون رو نوشتم
و به اتفاق آرا برنده مسابقه شدم جایزه اش یه خودنویس بود
اما اینکه چطور شد که من هم راهی قم شدم و جریان اولین دیدارمان چی بود هم خیلی عجیب
چند وقتی بود بسیج دانشگاه برای اردو اسم نوشته بودم و جز لیست ذخیره ها بودم
باید سری به بسیج می زدم مسئول بسیج گفت خانم کرمی چند نفر انصراف دادند
اگر پولتان سریع جور بشه اسم شما را توی لیست اصلی می نویسم
گفتم بله پول همراهم هست بنویسید
لطفا فقط ببخشید کی می ریم
انشاالله آخر هفته دو روز پنجشنبه صبح می رویم و جمعه عصر برمی گردیم
خدا را شکر خیلی ممنونم باورم نمی شد یعنی به همین راحتی جور شد پول خود مجتبی بود
همون پولی که وقت خداحافظی بهم داد دقیقا اندازه هزینه قم بود
پول رو دادم و رفتم خونه از در که رفتم با کلی ذوق و شوق به مامان و الهام و نسیم گفتم مامان دارم می رم با دانشگاه قم باورتون می شه اسمم درآمده داشتند
با یک حالت آمیخته از تعجب و نیشخند و کنایه به همدیگه نگاه می کردند چند ثانیه بعد همگی از خنده منفجر شده اند آره حضرت معصومه طلبیده خوش به حالت کاش ما را هم می طلبید
مامان جون چطور اونم یهویی
قبلا نوشته بودم باور کنید
باور می کنیم باور می کنیم ان شالله بهت خوش بگذره...
#شهیدهمدانی
#شهیدمجتبیکرمی
#واحدفرهنگیاجتماعیاوقافناحیه۲
#تیمخادمینافتخاریشهداییاس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
شهداي ياس همدان🕊️
🕊⃟🇮🇷 @shohadayeyas 🕊⃟🇮🇷
شهدای یاس 🇮🇷🚩
🍃 #قسمت25 ____ 📚طرح کتابخانی..👇👇 🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱 (خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی) ┄┅┅┅┅
🍃 #قسمت26
____
📚طرح کتابخانی..👇👇
🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱
(خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی)
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
پنجشنبه همون هفته ساعت هشت صبح از جلوی دانشگاه حرکت کردیم مامان هادی داداشم اومده بودند برای بدرقه وقتی خداحافظی هادی موبایلش رو داد به من و گفت لازمت می شه
من هم خیلی خوشحال شدم به محض اینکه اتوبوس حرکت کرد با مجتبی تماس گرفتم البته روز قبل هم از خانه به مجتبی زنگ زده بودم اولین تماسمون بود و مجتبی از اینکه صدای منو می شنید تعجب کرده بود
هر دومون دلتنگ بودیم و شدیدا به هم وابسته شده بودیم وقتی خبر رفتن منو شنید از خوشحالی بلند بلند می خندید
باورش نمی شد به این زودی همدیگر رو ببینیم می گفت دارم بال درمیارم رسیدی حتما حتما به من زنگ بزن
به محض اینکه اتوبوس حرکت کرد شماره ی مجتبی را گرفتم منتظر تماس من بود مدام می پرسید کجایی کی می رسی اسکان تون کجاست چقدر دلم می خواست زودتر برسم چشمم که به گنبد حضرت معصومه افتاد اشکم جاری شد خدایی دلم برای حرم تنگ شده از خیابان های اطراف حرم گذشتیم و رسیدیم طرف حسینیه امام صادق که محل اسکان بود
خیلی با حرم فاصله نداشت ولی باید با سرویس می رفتیم و برمی گشتیم وسایل رو گذاشتیم داخل حسینیه و ناهار رو با دو سه ساعت تاخیر خوردیم
بعد از ظهر بچه ها می خواستن استراحت کنن ولی من دلم می خواست زودتر بروم حرم تا هم زیارتی کرده باشم و هم مجتبی را ببینم اما مجبور بودم با بقیه همراهی کنم ساعت حدود پنج سوار سرویس ها شدیم و راه افتادیم
سریع با مجتبی تماس گرفتم و بهش اطلاع دادم همیشه زیارت حضرت معصومه را دوست داشتم تا حالا نشده بود تنهایی برم
زیارت
این زیارت با دفعه های قبل خیلی فرق داشت احساس می کردم دنیا قشنگ تر از همیشه شده تازه معنی دوست داشتن را می فهمیدم برای اولین بار دلتنگی و انتظار را تجربه کردم این دلتنگی با همیشه فرق داشت
حتی داخل حرم هم فکرم مشغول بود دست خودم نبود سریع نماز زیارت و زیارت نامه رو خوندم و رفتم حیاط چون غریب بودم و اولین بار بود تنها حرم می اومدم مسیر رو درست نمی شناختم
کمی دور خودم چرخیدم درب اصلی را پیدا کنم و رفتم داخل حیاط حالا نمی دونستم باید کجا دنبالش بگردم
نسرینخانم صدای مجتبی بود برگشتم طرفش خیلی خوشحال شدم اونم خیلی خوشحال بود
این رو از حرف زدن و رفتارش می شد فهمید اولین برخوردش توی ذهنم موند خیلی صمیمانه و البته مودبانه گفت سلام خانم زیارت قبول منم دعا کردی
گفتم سلام ممنون کی اومدی بله که دعا کردم اصلا همش به یاد شما بودم
گفت یه ربعی هست که رسیدم و منتظر شما بودم پرسید اول بگو تا کی می تونی بمونی کجا دوست داری بریم برای من فرقی نمی کرد فقط دوست داشتم با هم باشیم وقت زیادی هم نداشتیم قرار بود ساعت هشت برگردیم کنار سرویس ها برای برگشتن به حسینیه امام صادق به پیشنهاد مجتبی رفتیم بازار که سوغاتی بخریم...
📥ادامه دارد...
#شهیدهمدانی
#شهیدمجتبیکرمی
#واحدفرهنگیاجتماعیاوقافناحیه۲
#تیمخادمینافتخاریشهداییاس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
شهداي ياس همدان🕊️
🕊⃟🇮🇷 @shohadayeyas 🕊⃟🇮🇷
شهدای یاس 🇮🇷🚩
🍃 #قسمت26 ____ 📚طرح کتابخانی..👇👇 🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱 (خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی) ┄┅┅┅┅
🍃 #قسمت27
____
📚طرح کتابخانی..👇👇
🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱
(خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی)
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
بازارشلوغ بود و مردم سرگرم خرید
اول چیزی درنظر نداشتیم و بیشتر سوغاتی ها رو خود مجتبی انتخاب می کرد و می خرید
اجازه نمی داد من حساب بکنم
میگفت از حالا دیگه فقط من خرج می کنم شما فقط انتخاب کنید
سلیقه اش رو قبول داشتم
تو انتخاب رنگ جنس خیلی دقت داشت برای منو الهام روسری خریدوبرای نسیم گردنی که روی اون آیه وان یکادنقش بسته بود
برای مادر من و حاج خانم یعنی مادر خودش هم روسری های یک شکل برداشت
برای باباهم تسبیح
دو تا هم سوهان گرفت یکی برای خونه ما و یکی هم برای خونه خودشون
یه ساعتی رو که با هم بودیم خیلی خوش گذشت
دو تا آبمیوه گرفتیم و رفتیم داخل حیاط حرم نشستیم
با هم دعا خوندیم و هر چیزی که از خدا می خواستیم و بلند بلند می گفتیم
مجتبی گفت ان شاالله زیر سایه حضرت معصومه یه زندگی خوب و سعادتمند داشته باشیم
من هم گفتم ان شاالله بتونیم همیشه خوب ومهربان بمونیم
یاد حرفای روز اولش افتادم اینکه هراتفاقی ممکنه براش بیوفته
اینکه ممکنه هر بار ماموریت رفتنش پر از خطر باشه خیلی چیزای دیگه
اصلا دلم نمی خواست به اتفاق بدی فکرکنم
بعد با بغضی که نفهمیدم از کجا اومد تو دلم گفتم یا حضرت معصومه سایه مجتبی روروی سرم نگه دار
از اون به بعد هر بار زیارت می رفتم اولین و آخرین دعام همین بود
خدایا مجتبی را برای من سالم نگه دار همیشه از نبودش می ترسیدم...
#شهیدهمدانی
#شهیدمجتبیکرمی
#واحدفرهنگیاجتماعیاوقافناحیه۲
#تیمخادمینافتخاریشهداییاس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
شهداي ياس همدان🕊️
🕊⃟🇮🇷 @shohadayeyas 🕊⃟🇮🇷
شهدای یاس 🇮🇷🚩
🍃 #قسمت27 ____ 📚طرح کتابخانی..👇👇 🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱 (خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی) ┄┅┅┅┅
🍃 #قسمت28
____
📚طرح کتابخانی..👇👇
🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱
(خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی)
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
اون روزخیلی حرف زدیم از آرزوهامون
از سلیقه های مشترک و البته از برنامه عروسی دوست نداشتیم عروسی بگیریم
می خواستیم زیارت بریم وزندگی رو بدون گناه شروع کنیم
ولی همه چیزاونطوری که مامیخاستیم پیش نمیرفت
صدای بوق سرویس راصدای مسئول هامجبورم کردخداحافظی کنم
حالاباید منتظر می موندم تا نماز ظهر که دوباره بریم حرم
سفرقم باهمه ی خاطره های قشنگش تمام شدودوباره باید می گشتم همدان و منتظر می ماندم تا این بیست روز تموم شود
بابای مجتبی در اولین برخورد گفت بابا اینا از قبل هماهنگ کردن شما چقدر ساده اید
سرخ شده بودم
آدم مهربان خوش قلبی بود از همون روز اول مثل پدر خودم دوستش داشتم ازقم که برگشت باکله اعضای خانواده یعنی چهار برادرش وسه خواهر همراه همسراشون و بچه ها اومدن خونه ما برای تعیین تاریخ عقد
برادراش به ترتیب آقا حمید خانمش فریبا خانم و سه تا بچه داشتن وحید هاشم وهاجر اقایونس برادر دوم معلم و صاحب دو تا دختر به اسم نسترن وفاطمه وخانمش آذرخانم
آقای یوسف نظامی هستند ودر نیروی انتظامی کار می کنن به خاطر شغلشون هر چند سالی رو در یک شهر ساکن می شن سال اولی که ما ازدواج کرده بودیم
ساکن کرج بودند سال بعد رفتن اهواز
مجتبی هروقت فرصت گیرمیاورد منوومامان وبرمیداشت ومیرفتیم خونه داداش یوسف
خانمشون زهره خانم مادر زهرا وابوالفضل هستند
اقاایوب سومین بردار هستندو اسم خانمشون لیلا خانم اون موقع فقط فاطمه کوچولو روداشتند
خواهرای اقا مجتبی هم پروین خانم پوران خانم واعظم خانم هستند
پوران خانم زندایی بنده وهمسرشون آقا حافظ هر کدوم دو سه تا بچه دارن
مجتبی از همه کوچک تربود
اونشب هرکسی بایکی مشغول حرف زدن بودن و بزرگترها دنبال زمان مناسبی برای تعیین روز عقد می گشتن
من و مجتبی که بعد از این ماموریت طولانی مجتبی همدیگرودیده بودیم از دور به همدیگه نگاه می کردیم و با ایما و اشاره حرف میزدیم.
و البته دنبال یه فرصتی بودیم یکمی باهمدیگر صحبت کنیم
بالاخره بعد از کلی حرف زدن هفتم دی ماه برای تاریخ عقل تعیین شد محرم نزدیک بود
قرار شد تامحرم نرسیده عقدکنیم
بخاطراینکه پدرمجتبی مریض حال بود بیشتر کارهای عقدوخودمون انجام دادیم
روزقبلش با هم شناسنامه ها رو بردیم دفتر خونه شماره هفت
اول خیابان تختی دورمیدان امام خمینی و وقت گرفتیم
قرار شدفردا عصرساعت هفت اونجاباشیم
بعد رفتیم بازار رو طلا خریدیم من قصد داشتم یه سرویس سبک بردارم
نمیخاستم هزینه زیادی به مجتبی تحمیل کنم دوست نداشتم برای هزینه های عروسی به کسی مقروض بشه
وارد طلافروشی که شدیم یه سرویس ساده وسبک انتخاب کردم
ولی مجتبی قبول نکرد می گفت نگران نباش اونقدر پس انداز دارم که یه سرویس مناسب برای خانممبگیرم
بالاخره سرویس را انتخاب کردیم قیمتش حدود هفتصد هزار تومن شد
سرویس سبک ولی شیکی بود
حلقه ها رو هم همون جا خریدیم حلقه های یه شکل اول مجتبی قبول نمی کرد
گفت من حلقه طلا خیلی استفاده نمی کنم
اگه ام بخریم بی استفادهمیمونه
امابعدها یه انگشتر نقره برای تولدش خریدم که روی نگینش حک شده بود
یااباصالح المهدی ادرکنی
این انگشتر تا لحظه شهادت دستش بود...
📥ادامه دارد...
#شهیدهمدانی
#شهیدمجتبیکرمی
#واحدفرهنگیاجتماعیاوقافناحیه۲
#تیمخادمینافتخاریشهداییاس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
شهداي ياس همدان🕊️
🕊⃟🇮🇷 @shohadayeyas 🕊⃟🇮🇷
شهدای یاس 🇮🇷🚩
🍃 #قسمت28 ____ 📚طرح کتابخانی..👇👇 🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱 (خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی) ┄┅┅┅┅
🍃 #قسمت29
____
📚طرح کتابخانی..👇👇
🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱
(خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی)
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
روز عقد مامان بابای خودم برادرم هادی و خواهرم الهام و عمه بزرگم و دخترش از طرف ما اومدن و از طرف خانواده آقا مجتبی هم پدر و مادرش برادرش ایوب و برادر بزرگ ترش داداش یونس و آذر خانم و خواهرش اعظم خانم اومدن
قرار شد خانم ها و خواهرش منتظر برگشتن ما بمونند به لطف خدا جمعیت زیاد بود و نمی شد همه را داخل محضر جا داد
خانواده داداش یوسف هم اون موقع ساکن کرج بودن و نتونستن برای مراسم همدان باشن
همگی با همدیگه رفتیم محضر مجتبی کت و شلوار پوشیده بود و کنار حاج آقا پدرش نشسته بود
حاج آقا هر چند لحظه یک بار به مجتبی نگاه می کرد و می خندید
رابطه عجیبی داشتن ولی من نگران بودم یه دست لباس سفید با روسری سفید بلندی که با مجتبی خریدیم پوشیده بودم
چادر سفید را هم داخل محضر روی سرم انداختم و نشستم کنار سفره ی عقد
مجتبی اومد کنارم نشست همه دور تا دور سالن نشسته بودن و منتظر بودن که حاج آقا خطبه ی عقد رو بخونه
من تو فکر بودم شنیده بودم دعای لحظه عقد مستجاب می شه داشتم فکر می کردم چه دعایی کنم که از همه مهم تر باشه
به خیلی چیزا فکر کردم گفتم خدایا سالیان سال سایه مجتبی را روی سرم نگه دار
خدایا این جمع در کنار هم قشنگه این قشنگی رو حفظ کن
بالاخره حاج آقا شروع کردند به خوندن خطبه و همه ساکت شدن بعد از سه بار سوال کردن عاقد با اجازه بزرگ ترهای مجلس بله رو گفتم و همه دست زدند
حالا دیگه من و مجتبی به هم محرم شده بودیم خواهر مجتبی حلقه ها را آورد چند لحظه ای به حلقه خیره شدم
احساس می کردم این حلقه نشان عهد و پیمان من و مجتبی است با خودم عهد بستم لحظه ای از خودم دورش نکنم
با اینکه عقد کرده بودیم ولی هنوز از جمع خجالت می کشیدیم زیرچشمی به هم نگاه می کردیم و منتظر فرصتی بودیم تا یک کمی دور و برمان خلوت بشود تا بتونیم با همدیگه صحبت بکنیم
ولی هر چی منتظر شدیم فایده ای نداشت...
#شهیدهمدانی
#شهیدمجتبیکرمی
#واحدفرهنگیاجتماعیاوقافناحیه۲
#تیمخادمینافتخاریشهداییاس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
شهداي ياس همدان🕊️
🕊⃟🇮🇷 @shohadayeyas 🕊⃟🇮🇷
شهدای یاس 🇮🇷🚩
🍃 #قسمت29 ____ 📚طرح کتابخانی..👇👇 🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱 (خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی) ┄┅┅┅┅
🍃 #قسمت30
____
📚طرح کتابخانی..👇👇
🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱
(خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی)
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
همه اون جمع بیست و پنج سی نفره آن شب دعوت شدند.
خانه بابای مجتبی قرار شد مامانش برنج درست بکنه مجتبی از بیرون کباب بخره ما هم مشغول درست کردن سالاد و مخلفات سر سفره شدیم
اون شب مجتبی بیشتر از بیست دفعه به بهانه های الکی اومد آشپزخانه ی دوری زد و رفت خواهرها و زن داداشاش هم هر دفعه مجتبی را سوژه می کردند تا چند دقیقه ای می خندیدند
همه می دونستن که بهانه ها الکیه و مجتبی فقط برای دیدن من وارد آشپزخونه می شه منم حس مجتبی رو داشتم ولی خب چاره ای نبود بالاخره اون شب تموم شد و ما نتونستیم دو کلمه با هم حرف بزنیم
وقت رفتن هر دو تامون پکر بودیم دوره نامزدی و عقد هشت ماه طول کشید
اون روزا بهترین روزای زندگی من بود بیشترین مدتی که مجتبی رو کنار خودم احساس می کردم همون روزا بود مدتی بود ماموریت های مجتبی کم شده بود و این فرصت خوبی بود برای با هم بودن
مهربانی و صمیمیت خانواده ها هم به ما کمک می کرد تا بیشتر قدر لحظات خودمون رو بدونیم
بیشتر وقت ها یا من خونه پدر مجتبی بودم یا مجتبی خونه ما سرویسشون از سر کوچه ما می گذشت و این بهانه ای بود که هر روز ساعت دو منتظر آمدنش باشم
گاهی سرزده می آمد و گاهی با دعوت من ناهار را با ذوق آماده می کردم و به مامان نگاه می کردم تا با لبخندش اجازه آمدن مجتبی را بگیرم
سرش را که به علامت تایید تکون می داد می دویدم سمت گوشی و به مجتبی زنگ می زدم مجتبی هم منتظر زنگ من بود این رو خودش می گفت می گفت سر قاسم آباد که می رسیم همه همکارا منتظر بلند شدن منن خانواده اش راضی بودن
مجتبی آخرین بچه خانواده بود و غیر از مواقعی که یکی از خواهر یا برادراش با خانواده هاشون مهمون اونا نبودن تنها بود و البته از تنهایی گریزان می گفت پدر و مادرم سر شب شام که می خورند می خوابند و من هم باید توی تاریکی تلویزیون نگاه کنم یا باید بخوابم
بعضی وقت ها هم هماهنگ می کردیم قبل از اومدنش من می رفتم خونه اونا و معمولا بعد از شام مسیر خونه اونا تا خونه خودمان رو قدم می زدیم در مسیر طولانی شهرک تا قاسم آباد نه سرمای زمستان همدان را متوجه می شدیم و نه دوری راه رو بعضی وقتا هم یه تنقلاتی می گرفتیم که توی راه گرسنه نشیم...
📥ادامه دارد...
#شهیدهمدانی
#شهیدمجتبیکرمی
#واحدفرهنگیاجتماعیاوقافناحیه۲
#تیمخادمینافتخاریشهداییاس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
شهداي ياس همدان🕊️
🕊⃟🇮🇷 @shohadayeyas 🕊⃟🇮🇷