eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
565 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
◇•°•◇•°•◇ 🔸🔹🔸🔹 ◇°•°◇°•°◇ 🗣 حاج حسین یکتا روایت میکرد : تنها تو خــــاکریز سر پست بود رفتم پست رو تـــحویل بــگیرم دیدم تیر خورده تو پیشونیش افتاده کف سنگر !😥 از غصه از فکرش بیرون نمیرفتم تنها شهید شد🕊 کسی نبود سرشو تو بغل بگیره 😞 شب خوابش رو دیدم گفتم: خیلی ناراحت شدم تنها بودی شهید شدی😢 گفت: بهت بگم تیر که خوردم قبل از اینکھ بیوفتم افتادم تو دامن ...❤️ منم با خود غرق در فکر بودم که ما کجا و اینها کجا ؟!😔 فـــــکر میکنیم میدانیم و میفهمیم اما ...😏 از فقط اسم شنیده ایم از شهادت فقط دَم زدیم😣 💢چرا ؟! چون مرد میدان نبودیم چون لذت گناه را بر نگاه ع ترجیح میدهیم !😓 چون از دین فقط ظاهر فهمیده ایم فقط ظاهر ... چون فقط یادگرفته ایم اشک چشمان ع را دربیاوریم ...!😭 💔دلم تنگ شده برای خـودَم ، برای خــودِ گذشتھ ام گذشتھ ای که شبانه روزش با نوکری او میگذشت گذشتھ اے که دَم نمیزدم ، عمل میکردم و زندگیے ام را فدایش کرده بودم .❤️ اما چھ کردم ؟! با خودم ، با امامم ، با زندگے ام ... همھ را زیر کوه بزرگی از معصیت خاک کردم و چسبیدم به دنیا !😪😞 دیگر نمیدانم چـھ کنم خسته شده ام از حالم اما روے بازگشت ندارم انقدر بد بودھ ام شهدا مرا نگاھ کنید🖐 بازهم همان بی معرفت گناهکار آمده است همانی کی هے توبه کرد و هے توبه شکست😰 همان که کربلا را دید و عاشورا را فهمید اما خودش انتخاب کرد مقابل امام زمانش بایستد! شــهدا دستم را بگیرید ؛ مرا ببرید ...! نـگذارید در این دنیا ذره ذره آب شوم😢 یکباردیگرهم قول میدهم ؛ کمکم کنید♥️ @shohda_shadat
سینه‌‌ات♥️ خودش، سنگر است! لیک، قوی دارَش؛ که ...💓 و حرمُ‌الهی، که مأوای عشقِ إلهی گردد، باید که امن‌ باشد... پس بکوش،💪 سلاحِ تقوایت را همیشه پــُر نگه داری‼️ @shohda_shadat
🌹 « خداونـدا ... تو خود می‌دانی ڪہ بهتریـن لحظـه زندگـی‌ام زمانی خواهد بود کہ خونِ بدنم ❣ به محاسنم خضاب گردد و جانم را در راه اعتـلای دین💫 تـو تقدیـم ڪنم » خوشا به حالت شهیـد چه زود حاجـت روا شـدی برای ما جاماندگان هم دعایی کن ... 😔 @shohda_shadat
‌نمیدانم چرا چشمانم گاهے بی اختیار خیس میشوند😪 می‌گویند حساسیت فصلیست...!! "آرے، من✋ به فصل فصل این دنیا بی تو،حساسم"💔 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ @shohda_shadat
این دروغ است که... "از دل برود هر آنکه از دیده رود" به خدا بعد از تو...💔 خاطراتت همه داروندارم شده است... 🕊 @shohda_shadat
💖💖💖💖💖💖 💖 💖 ازاعضای محترم🌹 سلام. ممنون بابت مطالب خوبی که توی کانالتون می ذارید و وقتی که صرف می کنید! من علاقه ی خیلی خاصی به شهدا دارم. به طوری که وقتی به عکس یک شهید نگاه می کنم، احساس می کنم؛ زنده است و خیلی حرف ها برای گفتن داره! اما خانواده ام این امر رو مبنی بر حساس و احساساتی بودن من قلبه می کردند! می گم می کردند، چون یک اتفاقی برای من افتاد که اون ها رو هم تحت تاثیر قرار داد. شهر ما هم مثل خیلی از شهر های دیگه شهیدان زیادی در دوران جنگ داد. ما شهید مدافع حرمی هم داشتیم، که من اصلا نمی دونستم، که کجای شهرم زندگی می کنند. تا اینکه یک شب که حالِ روحی خوبی نداشتم و به قولی به خیابون گردی مشغول بودم تا کمی حال و هوام عوض بشه! وقتی از جلوی کوچه ای رد می شدم. ناگهان نگاهم به سمت وسط کوچه کشیده شد و روی قامت همون شهید مدافع حرم ثابت موند. تمام بدنم می لرزید و قلبم بی وقفه خودش رو به در و دیوار سینه ام می کوبید. وحشت زده چشم هام رو بستم و از جلوی اون کوچه گذر کردم. شاید چند ثانیه ام طول نکشید، ولی حال من رو بد جوری گرفته بود! تا مدت ها جرئت نکردم در آن باره با کسی حرف بزنم. در واقع می ترسیدم حرفی بزنم و باز هم مسخره ام کنند. تا اینکه جریان رو برای عزیزی تعریف کردم و اونجا بود، که فهمیدم توی اون کوچه خونه ی اون شهید بزرگوار قرار داره. این مطلب خانواده ام رو هم منقلب کرد. اما حرفی نزدند و این تنها چیزی نشد که از شهدا دیدم. یک روز که با جمعی از دوستان در پارک روی چمن ها نشسته بودیم، ناگهان نگاهم به سمت آلاچیق کشیده شد و همین امر هم باعث شد، ماجرای رو بشنوم که شاید کمتر کسی اون رو درک کنه! ماجرا از اونجای شروع شد، که پیکر پاک چند شهید گمنام رو به شهر ما آوردند و توی تنها پارک شهرمون، محوطه ای رو به اون ها اختصاص دادند و بعد از بنای آلاچیقی، پیکر مقدس شون رو به آغوش خاک سپردند. خب، بعضی از این امر ناراضی بودند! ولی؛ حرفی نزدند. تا اینکه یک روز یکی از خانم های همشهری ام همان طور که به اطراف پارک نگاه می کنه، از اینکه اونجا رو به قولِ خودش به نوعی قبرستون کردند؛ گله می کنه و این امر رو نا درست و بی ربط می خونه! به نظرش میاد که بچه ها چیزی از شهید و شهید گمنام نمی دونند و اون ها رو باید جای دیگه ای به خاک می سپردند! نه در وسط پارک و کمبود جا رو بهانه ی حرفش می کنه! اون خانوم شب رو به خونه می ره و بی خیالِ حرف های که زده، شب سر رو بالش می ذاره! اون شب یکی از همون شهدا به خوابش می ره و از اینکه اون ها رو ناخواسته به اونجا آوردند و باعث رنجش اون شدند؛ طلب بخشش می کنه و به نوعی حلالیت می طلبه! من اون لحظه رو متاسفانه ندیدم! ولی، همون دوستم گفت، که شنیده، که اون خانوم فردای همون روز سراسیمه خودش رو بالای سر مزار پر برکت اون شهدا می رسونه و از ته دل زار می زنه و طلب بخشش می کنه! مردمی که حالِ زن رو می بینن و صدای زجه ها و التماس هاش رو می شنوند، به سمتش می رند و جویای حالش می شند. زن، شرح موضوع می ده و افراد حاضر در اون جمع رو هم تحد تاثیر قرار می ده. چند روز پیش بود رو دقیق نمی دونم ولی مطلبی رو توی کانال خوندم که بی شباهت به موضوعی که شنیده بودم، نداشت! برام خیلی جالب بود، که دو اتفاق مشابه هم اتفاق افتاده. اشکم جاری شد و این برام به یقین تبدیل شد، که شهدا همچنان زنده اند و این ماییم که در عالم مردگان به سر می بریم. یاحق🌹 باماهمراه باشید🌹 @shohda_shadat
؟😎 اصلازن بایدعاشق شود... عاشق مردی که (ع) را میکند... است و دارد..😍🌹 . . اصلا زن باید عاشق شود..❤ . عاشق مرد سر به زیری که است... و جز معشوقش کس دیگری را نمی بیند...🙈 . . اصلا زن باید عاشق شود..!!❤️! . عاشق مردی که فعل قوامون برایش صرف میشود... مردی که است... و مرهم زخمهای زندگیست..😋. . . 🙋 اصلا زن باید عاشق شود.!! ❤ عاشق مردی که میشود... از این زندگی کوتاه تا بهشت فردوس.❣.. . . اصلا زن باید عاشق شود... ❤ . عاشق مردی که عشق .عج دارد... باید مهریه ای بگذارد بسی سنگین... "بله" بگوید به شرط همراهی در رکاب صاحب الزمان عج و شفاعت آخرت😍...🙏 تفسیرمن از همان بودکه گفتم... دربند کسی باش که دربند است... 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 @shohda_shadat
❤️ ❇️⃣1⃣ ◀️ تلفن را قطع می کند و می پرسد : می سوزه؟! داغ شده؟! گیج نگاهش می کنم. عصبی می پرسد : جوابمو بده! مچ پات سرشده؟! داغ شده؟ -آره... فکر کنم... -خب. خب... تکون نده... ازترس دست هایم می لرزد. سارا بعد از پنج دقیقه می رسد. با دیدن من شوکه می شود : چی شده! نگاهش به پایم می افتد. رنگش مثل برف سفید می شود، داد میزنم : _ چتونه؟! پام چی شده؟! سرم را بلند می کنم تا خودم بلای نازل شده را ببینم که یحیی تلفن همراهش را روی شانه ام می گذارد و به عقب هولم می دهد تا روی زمین بخوابم. روبه سارا می گوید : فقط کمک کنید پاشه. می بریمش بیمارستان! سارا بالای سرم می آید و از زیر بغلم می گیرد. پای چپم را روی زمین محکم می کنم و به زور می ایستم. سرم را کج می کنم تاپایم راببینم که یحیی این بار تلفنش را زیر چانه ام می گذارد و سرم را بال می گیرد. جای دست ازتلفنش استفاده می کند! محکم می گوید: نگاه نکن! اینقدر لجباز نباش! سارا به زور حرکتم می دهد. حس می کنم پای راستم قطع شده! لب هایم می لرزد و ته گلویم ترش می شود. حالت تهوع دارم! چرا نباید خودم ببینم؟! کنارمان با احتیاط قدم برمی دارد و با نگرانی لبش را می جود. سارا نفس هایش تند شده. یحیی می پرسد : خسته شدید؟! سارا بدون رودروایسی جواب می دهد : _ آره. سنگینه! _عب نداره. باید تحمل کنید! خنده ام می گیرد! چقدر به خستگی اش بها داد! سارا یکی دوسال از من بزرگتر به نظر می رسد... @shohda_shadat
⃣1⃣ گیج دستم را بالا می آورم و روی سرم می گذارم. سرم را تکان می دهم. گردنم تیر میکشد! مقابلم تارو سفید است. مردم؟! روشنایی چشمم را می زند. لبم را گاز می گیرم و ناله می کنم. چه اتفاقی افتاده؟ دستی شانه ام را فشار می دهد. دردم می گیرد. جیغ می زنم! صدایش درسرم می پیچد: محیا! آروم! دستی روی صورتم کشیده می شود: طفلک من! چند بار پلک می زنم. چشم های عسلی یلدا تنها چیزی است که تشخیص می دهم. باید چه واکنشی نشان دهم. کسی می گوید : نگران نباشید به خیر گذشت! به تقلا می افتم... نفس هایم تند می شود : _ تشنمه! چند لحظه می گذرد. لبه ی باریک و شکننده ی لیوان بلوری روی لب هایم قرار می گیرد. یک جرعه آب را به سختی فرو می برم. گلویم می سوزد. صورتم درهم می رود. از درد! نگاهم به سوزن فرو رفته در گودی دستم می افتد . نقطه ی مقابل آرنجم. دستم کبود شده! نگاهم می چرخد، فضای سنگین حالم را بدتر می کند. عق می زنم! یحیی پایین پایم ایستاده. نگرانی درنگاهش دست و پا می زند، اما... چهره ی درهمش داد می زند که عصبانی است😠! ازمن؟! سارا با پشت دست گونه ام را نوازش می کند : چیزی نشده نترس! کم کم کاملا هوشیار می شوم. یلدا بق کرده و کنارم نشسته... پشت سرش سهیل ایستاده! چرا؟! یک تا از ابروهایم را بالا می دهم : چی شده. یلدا دستم را می گیرد. آرام! گویی می ترسد چیزی بشکند! صدای بم و گرفته ی یحیی نگاهم را به سمتش میگرداند : آوردیمتون بیمارستان🏥. چیزی نشده! خطر از بغل گوشتون رد شد الحمدلله! زمزمه می کنم : _ خطر؟! سارا : آره عزیزم! دکتر می گفت کم مونده بود رگ اصلیت پاره بشه! گیج میپرسم😮 : -چی؟! رگ؟ @shohda_shadat
⃣1⃣ یحیی کلافه یک قدم جلو می آید و درحالی که نگاهش به دستم خیره مانده می گوید : مچ پاتون رو شیشه دلستر برید. خیلی بد و عمیق ! نباید خودتون نگاه می کردید وگرنه حالتون خیلی بدتر می شد! توی چمن ها یه ازخدا بی خبر شیشه رو انداخته. دکتر گفت فقط یک سانت با رگ اصلی فاصله داشته... اما ضعف و حالت تهوع به خاطر خون ریزی شدیدِ. سارا : اگر آقا یحیی نبود من دست و پامو گم می کردم. پات رو که دیدم، خودم ضعف رفتم! یلدا با مهربانی می گوید : شرمنده تلفنم خاموش بود😔. لحنش بوی پشیمانی می دهد. یحیی با غیض نگاهش می کند. حتما موضوع را فهمیده! خدا به خیر کند! یحیی آرام می گوید : نشد توی پارک بگم! ولی اگر به مامان و بابا نگفتم دلیل خودم رو داشتم. مادرم ممکن بود شلوغش کنه و فقط استرس بده نذاره زود کارمو کنم! پدرم هم" نفسش را پرصدا بیرون می دهد .😤" بابا معمولا توی این شرایط جای دلداری اول میگن چرا حواست نبوده. چرا دویدی...چی شد! چرا نشد! و پشت هم سوال و سوال... مابقی هم که مهمون بودن! ساق دست یلدا را چنگ می زنم و می گویم : _کمکم کن! و سعی می کنم بنشینم. یلدا دستش راپشت کتفم می گذارد تا بلند شوم . سارا هم پشتم بالشت می گذارد. سهیل جلو می آید و می گوید : خیلی ناراحت شدم...شرمنده که ما... حرفش رابا نگاه جدی یحیی قورت می دهد! جواب می دهم : نه! این چه حرفیه... شماکه نمی دونستید قرارِ اتفاقی بیفته. یحیی به سمت در می رود : زنگ میزنم به مامان اینا بگم اونا برن خونه ما هم می ریم. و از اتاق بیرون می رود. شلوارش خونـی شده. چرا؟!!!! @shohda_shadat
دوستان چرا کانال را ترک می کنید... اگ مشکلی هست بفرمایید؛ @khademmodafein_haram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا