🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_پنجاه_نهم
زهرا:
_سلام داداش جونم.الهی من قربونت بشم
کیان پشت خط بود و قلب من عجیب میتپید و هرلحظه احساس میکردم ممکن است از درون سینه ام بیرون بیاید و مرا رسوا کند.
همه ی هوش و حواسم را به حرفهای زهرا دادم
_اره عزیزم همه خوبن .خاله ها و عمه ها هم اینجا هستند . نه عزیزم مامان رفته به همسایه ها آش پشت و پای شما رو بده .قربونت بشم من .اتفاقا مهمون ویژه شما هم اینجاست
نمیدانم کیان پشت خط چه گفت که زهرا به من نگاه کرد و زد زیر خنده .
با تصور اینکه کیان متوجه منظور زهرا شده گونه هایم از شرم رنگ گرفت .دوباره حواسم را دادم به زهرا
-من فدای تو و ایکس جان بشم
و دوباره زد زیر خنده
نمیدانم کیان درجواب زهرا چه گفت که زهرا به من چشمکی زد و گفت
-اتفاقا روژان جون با تو کار داره .با من امری نداری عزیزم.مواظب خودت باش .چند لحظه گوشی
با چشمانی گرد شده به زهرا که گوشی را به سمتم گرفته بود ، نگاه کردم و لب زدم
-به خدا می کشمت
زهرا هم نامردی کرد و بلند گفت
-روژان جون خان داداشم منتظره مگه کارشون نداشتی
با دستی لرزان گوشی را گرفتم
-سلام
-سلام خوبید
-ممنونم شما خوبید؟
-الان واقعاخوبم
از این اشاره غیر مستقیمش قلب بی جنبه ام بی قرارتر شد
-الو روژان خانم هستید؟
به خودم آمدم دستم را روی قلبم گذاشتم و با بغضی که نمیدانم از کجا بر گلویم چنبره زده بود گفتم
_هستم .
-زهرا میگفت با من کاری دارید من در خدمتم
با عصبانیت به زهرا نگاه کردم و با من من ادامه دادم
-راستش..راستش من کاری باهاتون نداشتم زهرا دروغ گفت
صدای خنده کیان ،باعث شد لبخند به لب بیاورم و با حرفش اشک به چشمم دوید
-شاید اونم میدونسته که من نیاز دارم قبل قطع شدن ارتباطم صدای کسی رو که تو زندگیم قدم گذاشته رو بشنوم تا یادم بمونه به کسی قول دادم سالم برگردم .میدونید اون کیه درسته؟
اشکم روی گونه ام جاری شد و با صدایی لرزان گفتم
-نمیدونم .
-پس ممکنه من اشتباه کرده باشم و چنین قولی به کسی نداده باشم .
دستپاچه شدم و با گریه گفتم
-به من قول دادید.
-اگه من بفهمم شما خانمها چرا تا تقی به توقی میخوره گریه میکنید عالی میشه.روژان خانم من باید برم الان ممکنه تماسم قطع بشه میشه گریه نکنید و به حرفهام گوش بدید؟
اشک هایم را پاک کردم
-ببخشید دیگه گریه نمیکنم بفرمایید
-میخواستم بگم اولا دیگه دوست ندارم هیچ وقت گریه کنید دوما حتما به تحقیقتون در مورد امام زمان عج ادامه بدید و حتی اگه ممکنه
تو کلاس های سه شنبه های مهدوی شرکت کنید .باشه؟
-چشم
-چشمتون بی گناه .روژان خانم تا حالا مشهد رفتید؟
-وقتی خیلی کوچیک بودم رفتم
-پس اگه من برگشتم و شما به حرفم گوش داده بودید پاداشتون یک سفر به مشهد
با صدای بلند و با تعجب داد زدم
-دونفره!
خندید
-من دیگه باید برم روژان خانم به همه سلام برسونید.مواظب خودتون باشید.امری نداریدبا من؟
-شما هم مواظب خودتون باشید
_چشم.به مامانم بگید شب تماس میگیرم قولتون یادتون نره
-چشم . قولم یادم نمیره
_چشمتون بی گناه .خدانگهدار
تا چشمم به دیگران افتاد متوجه نگاههای متعجب انها علی الخصوص نگاه عصبانی فروغ و دخترش سیمین شدم .
با خجالت گوشی را به زهرا دادم و به سمت خانم جون رفتم...
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_شصت_يكم
وارد اتاق شدم و پشت در نشستم .
بعد از مدتها که خانه قلبم خالی از هرکسی بود ،کیان میهمان قلبم شده بود و حال دیگران میخواستند آن را از چنگم در بیاورند
حال با شنیدن صحبتهای فروغ خانم باید ریشه های درخت نوپای عشقم را قطع میکردم تا بیشتر از این در وجودم رخنه نکند.
با صدای ضربه هایی که به در می خورد از پشت در برخواستم ،اشکهایم را پاک کردم و در را گشودم.
زهرا با نگرانی نگاهم کرد.
_روژان جان باور کن حرفهای عمه فروغ هیچ کدوم درست نیست من که بهت گفتم کیان حتی قبل از اینکه با تو آشنا بشه آب پاکی رو ریخت رو دست سیمین و عمه ,حتی اگه تو هم نبودی بازم این وصلت سر نمیگرفت .بخدا کیان تو رو
سریع دست گذاشتم روی دهانش و آهسته زمزمه کردم
_لطفا ادامه نده .من از اول هم اشتباه کردم .نمی دونم چیشد که دل باختم به استادم اونم وقتی که مثل روز روشن بود که ما زمین تا آسمون باهم فرق داریم.
من باید جلو احساساتم رو می گرفتم .بار اولی بود که چنین احساس ناشناخته ای به یک پسر پیدا میکردم و فکر نمیکردم که این عشق باعث بشه بقیه با تحقیر نگام کنند.میخوام فراموش کنم همه چیز رو این به نفع همه است.
زهرا دستم را کنار زد
_اما آخه.
_زهرا من و تو تا ابد دوست می مونیم ازت خواهش میکنم حالا که از علاقه من با خبر شدی تو رو به دوستیمون قسم میدم .این راز بین من و تو بمونه تا ابد و هرگز هرگز آقای شمس از اون بویی نبره.نمیخوام از چشم ایشون بیفتم .
باشه زهرا جان؟
_با اینکه میدونم اشتباه میکنی ولی باشه تا وقتی تو نخوای به داداش چیزی نمیگم .بیا بریم نهار بخوریم مامان منتظرمونه
_ممنونم.بریم
بعد از صرف نهار زیر نگاههای خشمگین فروغ خانم و سیمین با خاله و زهرا خداحافظی کردم و با خانجون به خانه برگشتیم.
جلو در حیاط ماشین را نگه داشتم
_خانجون بفرمایید اینم خونتون .با اجازه اتون من جایی کاردارم برم تا شب برمیگردم
_برو گلکم مواظب خودت باش
وقتی خانم جون در را پشت سرش بست به سرعت به سمت امامزاده صالح رفتم.
دلم گرفته بود و تنها انجا بود که میتوانستم بدون خجالت ساعتها گریه کنم .
صحن امامزاده خلوت بود صدای مداحی در حیاط امامزاده به گوش میرسید
منم باید برم آره برم سرم بره
نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره
یه روزیم بیاد نفس آخرم بره
منم باید برم آره برم سرم بره
نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره
یه روزیم بیاد نفس آخرم بره
حسین آقام آقام حسین آقام آقام آقام
حسین آقام آقام حسین آقام آقام آقام
با شنیدن مداحی داغ دلم تازه شد
روی اولین نیمکت نشستم و همچون کسی که داغدار عزیزش شده اشک ریختم .
نمیدانم چقدر همانجا نشستم و زجه زدم ولی با بلند شدن صدای اذان مغرب ،سرم را بالا آوردم و به گنبد امام زاده چشم دوختم .حس آرامش به دلم دوید .
بی اختیار به سمت وضوخانه رفتم و بعد از گرفتن وضو به صف نمازگذاران پیوستم.
.
نماز که به اتمام رسید زیارت کردم و آقا را به جان حضرت زینب س قسم دادم که کیان از این سفر به سلامت برگردد
و من از این راه و مسیر بندگی و عبودیت جدا نشوم و به بیراهه نروم.
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_شصت_دوم
چندروزی گذشته بود و من خودم را با درس خواندن مشغول کرده بودم تا مبادا ذهنم به سمت کیان برود.
هرچند عشق کیان چنان در وجودم ریشه دوانده بود که محال بود به این آسانی بتوانم خودم را از قید و بند این عشق آزاد کنم.
مدتی بود که در خانه خانم جان اطراق کرده بودم ولی در نهایت
با اصرارهای روهام و تماس پدر دوباره به خانه برگشتم
و امید داشتم که مادرم دوباره پای فرزاد را به بحثهایمان باز نکند ولی چه امید و آرزوی محالی!
چراکه در اولین روز ورودم به خانه بحث آقای دکتر باز شد .
وقتی سر سفره نهار نشسته بودیم
مادر برای خودش یک لیوان آب ریخت و روبه من گفت:
_روژان جان فردا ساعت چند کلاس داری؟
_مامان جان فردا صبح ساعت ۱۰ امتحان دارم .چطور ؟
_چیز خاصی نیست .فرزاد تماس گرفت گفت میخواد فردا بیاد دنبالت، برید نهار .منم قبول کردم و گفتم ساعتش رو بهش اطلاع میدی.
حالا هم بعد نهار برو باهاش تماس بگیر و ساعتش رو مشخص کن.
_مامان جان اینکه شما بدون اطلاع من با فرزاد قرارنهار گذاشتید چیز خاصی نیست؟مامان من دخترتم چه اصراری داری که هرچه زودتر از شر من راحت بشی هان؟
با عصبانیت از سر میز بلند شدم.
پدرم که تا آن لحظه ساکت نشسته بود قاشقش را روی ظرفش گذاشت
_بشین روژان .کسی تا غذاش تموم نشده جایی نمیره .
دوباره سر جایم نشستم
پدر دست مادرم را که روی میز بود، گرفت:
_سوده جان چرا نمیزاری روژان خودش انتخاب کنه ؟
_من که نمیگم همین الان بره با فرزاد ازدواج کنه.من میگم یکم با فرزاد بگرده شاید از اون خوشش اومد .مشکل اینجاست دخترت سرش خورده به جایی و نمیدونی چی به نفعشه.تو رو خدا ببین اون از پوشش که خودش رو بقچه پیچ میکنه اونم از بی توجهیش به فرزاد.
روژان منو ببین .،من کی بدت رو خواستم که الان تا حرف میزنم جبهه میگیری؟
در حالی که حرص میخوردم،گفتم:
_شما هیچ وقت بد منو نخواستی .مامان خانم اگه به نظرات من هم کمی اهمیت بدی بد نیست.به حجابم توهین نکن .مامان من اونقدر عاقل هستم که بتونم نوع پوششم رو خودم انتخاب کنم .تا کی قراره انتخابم رو بزنی تو سرم .
در مورد فرزاد هم ،باشه فقط همین یک بار بخاطر قولی که از طرف خودتون دادید فردا باهاش میرم بیرون ولی اگه بعد از این قرار نظرم در موردش عوض نشد قول بده که دیگه در مورد این اقا حرفی نزنید ؟
_باشه تو برو اگه پسر بدی بود من دیگه اصرار نمیکنم.
در حالی که با دستمال کاغذی لبهایم را پاک میکردم رو به پدر کردم:
_اجاره میدید من برم دنبال درسم عالی جناب !
_زبون دراز خودمی.برو به درست برس.
به اتاقم پناه آوردم دلم از این همه بی توجهی مادر به من و نظراتم گرفته بود و نمیتوانستم کاری کنم.
تلفن همراهم را از روی میز مطالعه برداشتم .تا روشنش کردم کلی پیام برایم آمد .
دوتا پیام از زهرا ، چندتا پیام تبلیغاتی و یک پیام از شماره غریبه بود .
کنجکاو شدم و سریع پیام را باز کردم .
فرزاد بود که پیام داده بود:
_سلام روژان جان . خاله گفت فردا کلاس داری لطفا ساعت پایان کلاست را برایم بفرست تا به دنبالت بیایم
شکی نداشتم که شماره مرا از مادرم گرفته است.
دلم میخواست بخاطر کارهای مادر سرم را به دیوار بکوبم .
در جواب پیامش نوشتم:
_سلام.من فردا ساعت ۱۱ جلو در دانشگاه منتظرتون هستم. خدانگهدار
پیام را ارسال کردم و روی تخت دراز کشیدم .
چشمانم را بستم ،صدایی در وجودم فریاد میزد که با رفتن به این قرار به کیان خیانت میکنم و نباید زیر بار این قراربروم و از طرفی عقلم هشدار میداد که این قرار بهترین زمان برای فراموشی کیان است
و با این قرار میتوانم به خودم فرصت بدهم که درست انتخاب کنم و تصمیم بگیرم
🌼🌼 بسم رب الحسین 🌼🌼
سلام دوستان عزیز🙂✋
شما از طرف امام زمان عج دعوت شده اید
با جمعی از دوستـــان انـــقلابی ڪانـالی رو براتون افتتاح ڪردیم، خوشحال میشیم به جمع ما بپیوندید☺️😊😃👇
https://eitaa.com/joinchat/3990683722C9163726117
ما همان نسل جوانیم ڪه ثابت ڪردیم
در ره عشـــــق جگر دار تر از صد مردیم
هر زمـان بـوی خمینی به سر افتـد ما را
دور سید علی خامنه ای میگردیم❤️✌️
•||بسمـ ربـ العشقـ♥️||•
شَہادت یعنی:
وارد شدن در حریم خلوت الہے و
میہمانـ شدن بر سرسفرهے
ضیافت الہے♥️
این ڪم چیزے نیست
این خیلے بـا عظمتـ استـ ✋
اینجا، قرارگاهیست براے شهدا🍃
برای شهدایے که فداے ما شدند🥀
و انتظار دارند که...
و انتظار دارند که ما راهشان را با جان و دل ادامه بدهیم...
و ما اینجا خاطرهها و الگوهایے ڪہ مےتوانیم از آنها یاد بگیریم
را با هم به یاد میسپاریم و عمل میکنیم😌
تا بتوانیم مانند شهدا،
شهیدانه زندگے کنیم و...✨
گویند: چرا دݪ بہ شہیدان دادے؟
گویم: وللہ ڪہ من ندادم آنها بردند♥️
پس دل داده هاے شهدا بیان اینجا↓
https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7
منتظرتونیم😉
قدمتون روی چشم🌹
سلام..
میخوای کمک کوچیکی
برا ظهور اقا انجام بدی🤔
میخوای دست به دست هم بدیم
تا اقامون هر چه زود تر ظهور کنه🤔
دیگه وقتی تا ظهور نمونده ها😍
انشالله هر چه زودتر اقامون میاد😍
پس بیا تو این کانال
تا باهم کمک کوچیکی
برای ظهور اقای غریبمون😔 انجام بدیم😊
💞به منتظران مضطر بیپوندید💞
👇👇👇👇👇👇
@Jazzaaabbb
https://eitaa.com/Jazzaaabbb
بدو بدو🏃♀/🏃♂بزن رو لینک 😍
نزنی ضرر میکنی 😔
شاید این یک دعوت نامه از طرف امام زمان باشد
پس دست رد به سینه مولایمان نزن
👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2977300519C9a38d34416
👇👇👇👇👇👇
@Jazzaaabbb