❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣
#عاشقانہ_دو_مدافع
#قسمت_پنجاه_نهم
_چیزے رو کہ میخواست بشنوه رو گفتم: إ چرا نشستے دیره پاشو..
لبخندے از روے رضایت زد و بلند شد
لباس هاشو دادم دستش و گفتم:بپوش
دکمہ هاے پیرهنشو دونہ دونہ و آروم میبستم و علے هم با نگاهش دستهامو دنبال میکرد
دلم نمیخواست بہ دکمہ ے آخر برسم
ولے رسیدم. علے آخریشو خودت ببند
از حالم خبر داشت و چیزے نپرسید موهاش و شونہ کردم و ریشهاشو مرتب.
_شیشہ ے عطرشو برداشتم و رو لباس و گردنش زدم و بعد گذاشتم تو کیفم میخواستم وقتے نیست بوش کنم
مثل پسر بچہ هاے کوچولو وایساده بود و چیزے نمیگفت: فقط با لبخند نگاهم میکردم
از کمد چفیہ ے مشکے و برداشتم و دور گردنش انداختم
نگاهمو بهم گره خورد. دیگہ طاقت نیوردن بغضم ترکید و اشکهام سرازیر شد
_بغلم کرد و دوباره سرم رو گذاشت رو سینش.گریم شدت گرفت
نباید دم رفتـ ایـ کارو میکرد او کہ میدونست چقد دوسش دارم میدونست آغوشش تمام دنیامہ ، داشت پشیمونم میکرد
قطره اے اشک رو گونم افتاد اما اشک خودم نبود
_سرمو بلند کردم. علے هم داشت اشک میریخت
خودم رو ازش جدا کردم و اشکهاشو با دستم پاک کردم
مرد مگہ گریہ میـکنہ علے
لبخند تلخے زدو سرشو تکو داد
ماماݧ اینا پاییـݧ بود
_روسرے آبے رو کہ علے خیلے دوست داشت و برداشتم و انداختم رو سرم.
اومد کنارم ، خودش روسریمو بست و گونمو بوسید
لپام سرخ شد و سرمو انداختم پاییـݧ
دستم و گرفت و باهم رو تخت نشستم
سرمو گذاشتم رو پاش
_علے❓
جاݧ علے❓
مواظب خودت باش
چشم خانوم
قول بده ، بگو بہ جوݧ اسماء
بہ جوݧ اسماء
خوشحالم کہ همسرم ، همنفسم ، مردمـݧ براے دفاع از حرم خانوم داره میره
منم خوشحالم کہ همسرم ، همنفسم ، خانومم داره راهیم میکنہ کہ برم
_علے رفتے زیارت منو یادت نره هااا
مگہ میشہ تو رو یادم بره❓اصلا اوݧ دنیا هم...
حرفشو قطع کردم. سرمو از رو پاش بلند کردم و با بغض گفتم: برمیگردے دیگہ❓
چیزے نگفت و سرشو انداخت پاییـݧ
اشکام سرازیر شد ، دستشو فشار دادم و سوالمو دوباره تکرار کردم
سرمو گرفت ، پیشونیم و بوسید و آروم گفت ان شاء اللہ...
_اشکام رو پاک کرد و گفت: فقط یادت باشہ خانم. مـݧ براے دفاع از حرمش میرم تو براے دفاع از چادرش بموݧ
اسماء فقط بهم قول بده بعد رفتنم ناراحت نباشے و گریہ نکنے
قول بده
نمیتونم علے نمیتونم
میتونے عزیزم
_پس تو هم بهم قول بده زود برگردے
قول میدم
اما مـݧ قول نمیدم علے
از جاش بلند شد و رفت سمت ساک
دستشو گرفتم و مانع رفتنش شدم
سرشو برگردوند سمتم
دلم میخواست بهش بگم کہ نره ، بگم پشیموݧ شدم ، بگم نمیتونم بدو اوݧ
دستش ول کردم و بلند شدم
خودم ساکش رو دادم دستش و بہ ساعت نگاه کرد
_دردے و تو سرم احساس کردم ساعت ۸ بود
چادرم رو سر کردم
چند دیقہ بدو هیچ حرفے رو بروم وایساد و نگاهم کرد
چادرم رو ، رو سرم مرتب کرد
دستم رو گرفت و آورد بالا و بوسید و زیر لب گفت:فرشتہ ے مـݧ
با صداے فاطمہ کہ صداموݧ میکرد رفتیم سمت در
_دلم نمیخواست از اتاق بریم بیرو پاهام سنگیـݧ شده بود و بہ سختے حرکت میکردم
دستشو محکم گرفتہ بودم. از پلہ ها رفتیم پاییـݧ
همہ پاییـݧ منتظر ما بودݧ
مامانم و ماماݧ علے دوتاشوݧ داشتـݧ گریہ میکردݧ
فاطمہ هم دست کمے از اوݧ ها نداشت
علے باهمہ رو بوسے کرد و رفت سمت در
زهرا سینے رو کہ قرآݧ و آب و گل یاس توش بود و داد بهم
_علے مشغول بستـݧ بند هاے پوتینش بود
دوست داشتم خودم براش ببندم اما جلوے مامانینا نمیشد
آهے کشیدم و جلوتر از علے رفتم جلوے در...
❤️❤️❤️
درد یعنی
که نماندن
به صلاحش باشد
بگذاری برود...
آه❗️به اصرار خودت...
@shohda_shadat🌹
بسم رب الصابرین
#قسمت_پنجاه_نهم
#ازدواج_صوری
امروز قراره منو پریا خانم بریم آزمایش خون بدیم
دلم میخواست دونفری بریم انقدر محبت به پاش بریزم که همین امروز عاشق بشه
اما گفتم به اصل ماجرا شک میکنه 😔😔
برای همین خواهرم زهرا بامن اومد
نمیتونستم هیجانم روکنترل کنم
برای همین براش یه دسته گل مریم خریدم
پریا عاشق گل مریم بود😍😍
رسیدیم دم در خونشون
دوبوق زدم
پریا با یه روسری آبی آسمانی که سرش بود و ساق همرنگ از خونه خارج شد
چه این رنگ بهش میاد🙈🙈
به احترامش هم من هم زهرا از ماشین پیاده شدیم
میخواست عقب بشینه 😢😢😭😭
اما زهرا مانع شد 😍
وقتی سوار ماشین شد
همینطوری که داشتم رانندگی میکردم
دسته گل مریم گذاشتم رو چادرش
باتعجب نگاه کرد
همونجوری سربه زیر گفتم ناقابله
زهرا داشت برای محمد گل میخرید
منم گفتم چون شما به گل مریم علاقه دارید
براتون بخرم
رنگ سرخ به خودش گرفت
و گفت خیلی ممنونم
رفتیم آزمایش دادیم
وقتی ازش خون گرفتن
رنگ به رو نداشت
طفلکم از استرس فشارش افتاده بود 😔😔
زهرا کمک کرد سوار بشه
دلم داشت آتیش میگرفت کاش اصلا میشد بدون آزمایش عقد کرد
سرراهم یه جا نگه داشتم
رفتم پایین
سه تا معجون سفارش دادم گفتم برای پریا ویژه بزنه
یه کیک عسلی هم براش خریدم 🍹🍰
حسابی میخواستم براش خرج کنم 😁
وای وقتی میخواست اینا رو بخوره دستمو گذاشتم زیرچونم و بهش نگاه میکردم چیکار کنم خب ذوق دارم🙈🙈🙈☺️☺️☺️
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده :
@Sarifi1372
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat🌹
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_پنجاه_نهم
✍بغضش ترکید و زد زیر گریه و هنوز با چشمانی که بسته بود منتظر ری اکشن همسرش بود. شاید چند دقیقه گذشت اما هیچ صدایی بلند نشد! فکر کرد شاید میان هق هقش ارشیا با عصبانیت رفته... دستش را برداشت و چشم هایی که از شدت گریه تار شده بود را باز کرد. ارشیا همانجا بود، نشسته بود و نگاهش می کرد. چند باری پلک زد تا بهتر ببیند... احساس کرد صورتش دلخور است، شاید هم نه! می خندید... اما خوب تر که دقت کرد چیزی نفهمید از احساسش.
لب گزید و سرش را پایین انداخت، گفتنی ها را گفته بود و حالا باید می شنید! دستمالی به سمتش دراز شد، مضطرب بود ریحانه، دستمال را گرفت و توی دستش مچاله کرد.
ارشیا بالاخره به حرف آمد، با صدایی که انگار دو رگه شده بود گفت:
_یادته؟ شرط سر عقدمون رو میگم!
ای وای که حرف گذشته ها را پیش می کشید! نفس ریحانه توی سینه اش حبس شد... دوباره چشمه ی اشکش جوشید. سری به تایید تکان داد و همانطور که نگین های دستبند ظریفش را با دست لرزانش لمس می کرد گفت:
_یادمه اما دکتر گفت... گفت معجزه شده، بی هیچ دوا و درمونی... من، یعنی خب خانوم جون که شاهد بود. می ترسید کسی بفهمه که من بچه دار نمیشم... بخدا نمی دونم خودمم
_چرا انقد اشک می ریزی؟! بسه لطفا
_ناراحت شدی؟ نه؟
_بله
بله گفتنش محکم بود! ادامه داد:
_بله ناراحتم، اما از شما... چرا پنهون کردی؟ من مگه شوهرت نیستم؟ قطعا الانم با زور و تشر بی بی مجبور شدی بگی نه؟
_آخه...
_ریحانه! بهانه چینی نکن لطفا، من انقدر وحشتناکم یعنی؟ انقدر که حتی بترسی رو به روم بشینی و بگی که قراره پدر بشم؟
از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورد! مگر می شد ارشیا و این همه آرامش؟ با بهت پرسید:
_اگه تو اون موقعیت می گفتم حتما همه چیز بهم می ریخت
__همین حالام اوضاع خیلی بر وفق مراد نیست اما دلیلی نداره خلط مبحث بشه! من حتی اگه خودمو می کشتم هم باز باید خبردار می شدم نه؟
این چه توجیهی بود؟ شانه بالا انداخت و جواب داد:
_من چند ساله که با این توهمات زندگی کردم
_چه توهمی؟ باورم نمیشه... غول ساختم از خودم تو ذهنت؟ درسته... من بعد از اولین شکست زندگیم تصمیم گرفتم دیگه حتی تشکیل خانواده ندم تا اینکه تو سر راهم قرار گرفتی، بعدم اصلا بخاطر همین ویژگیت یعنی بچه دار نشدنت بود که خواستم باهات ازدواج کنم! چون خیالم از خیلی چیزا راحت می موند اما حالا از اون روزا چند سال گذشته ریحانه؟ آدما چقدر تغییر می کنن؟ هوم؟
باید می مرد از ذوق نه؟ اما دلشوره ای چنگ انداخته بود به جانش... این چهره ی خیلی خوب ارشیا را کمتر دیده بود. یعنی می شد که باهم راه بیفتند توی بازار و لباس های قد و نیم قد و بامزه ی بچگانه بخرند؟ محال ممکن بود... خداراشکر این بار پسند چرم خریدن ارشیا هم غالب نبود! ضعف کرد دلش برای کفش های کوچک اسپرتی که ترانه نشانش داده بود... هنوز توی خیال های خوشش چرخ می خورد که ارشیا گفت:
_البته... انقدرم شوکه نشدم
_چی؟ چطور؟!
_چون قبل از تو، زری خانوم بهم گفته بود! همون شبی که رفتی قهر و حالت بهم خورده بود...
انگار یک سطل اب یخ ریختند روی ریحانه، وا رفت و دهانش نیمه باز ماند!
_یعنی... یعنی تو می دونستی؟!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
@shohda_shadat
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣
#هوالعشق
❤️#عاشقانہ_دو_مدافع
#قسمت_پنجاه_نهم
_چیزے رو کہ میخواست بشنوه رو گفتم: إ چرا نشستے دیره پاشو..
لبخندے از روے رضایت زد و بلند شد
لباس هاشو دادم دستش و گفتم:بپوش
دکمہ هاے پیرهنشو دونہ دونہ و آروم میبستم و علے هم با نگاهش دستهامو دنبال میکرد
دلم نمیخواست بہ دکمہ ے آخر برسم
ولے رسیدم. علے آخریشو خودت ببند
از حالم خبر داشت و چیزے نپرسید موهاش و شونہ کردم و ریشهاشو مرتب.
_شیشہ ے عطرشو برداشتم و رو لباس و گردنش زدم و بعد گذاشتم تو کیفم میخواستم وقتے نیست بوش کنم
مثل پسر بچہ هاے کوچولو وایساده بود و چیزے نمیگفت: فقط با لبخند نگاهم میکردم
از کمد چفیہ ے مشکے و برداشتم و دور گردنش انداختم
نگاهمو بهم گره خورد. دیگہ طاقت نیوردن بغضم ترکید و اشکهام سرازیر شد
_بغلم کرد و دوباره سرم رو گذاشت رو سینش.گریم شدت گرفت
نباید دم رفتـ ایـ کارو میکرد او کہ میدونست چقد دوسش دارم میدونست آغوشش تمام دنیامہ ، داشت پشیمونم میکرد
قطره اے اشک رو گونم افتاد اما اشک خودم نبود
_سرمو بلند کردم. علے هم داشت اشک میریخت
خودم رو ازش جدا کردم و اشکهاشو با دستم پاک کردم
مرد مگہ گریہ میـکنہ علے
لبخند تلخے زدو سرشو تکو داد
ماماݧ اینا پاییـݧ بود
_روسرے آبے رو کہ علے خیلے دوست داشت و برداشتم و انداختم رو سرم.
اومد کنارم ، خودش روسریمو بست و گونمو بوسید
لپام سرخ شد و سرمو انداختم پاییـݧ
دستم و گرفت و باهم رو تخت نشستم
سرمو گذاشتم رو پاش
_علے❓
جاݧ علے❓
مواظب خودت باش
چشم خانوم
قول بده ، بگو بہ جوݧ اسماء
بہ جوݧ اسماء
خوشحالم کہ همسرم ، همنفسم ، مردمـݧ براے دفاع از حرم خانوم داره میره
منم خوشحالم کہ همسرم ، همنفسم ، خانومم داره راهیم میکنہ کہ برم
_علے رفتے زیارت منو یادت نره هااا
مگہ میشہ تو رو یادم بره❓اصلا اوݧ دنیا هم...
حرفشو قطع کردم. سرمو از رو پاش بلند کردم و با بغض گفتم: برمیگردے دیگہ❓
چیزے نگفت و سرشو انداخت پاییـݧ
اشکام سرازیر شد ، دستشو فشار دادم و سوالمو دوباره تکرار کردم
سرمو گرفت ، پیشونیم و بوسید و آروم گفت ان شاء اللہ...
_اشکام رو پاک کرد و گفت: فقط یادت باشہ خانم. مـݧ براے دفاع از حرمش میرم تو براے دفاع از چادرش بموݧ
اسماء فقط بهم قول بده بعد رفتنم ناراحت نباشے و گریہ نکنے
قول بده
نمیتونم علے نمیتونم
میتونے عزیزم
_پس تو هم بهم قول بده زود برگردے
قول میدم
اما مـݧ قول نمیدم علے
از جاش بلند شد و رفت سمت ساک
دستشو گرفتم و مانع رفتنش شدم
سرشو برگردوند سمتم
دلم میخواست بهش بگم کہ نره ، بگم پشیموݧ شدم ، بگم نمیتونم بدو اوݧ
دستش ول کردم و بلند شدم
خودم ساکش رو دادم دستش و بہ ساعت نگاه کرد
_دردے و تو سرم احساس کردم ساعت ۸ بود
چادرم رو سر کردم
چند دیقہ بدو هیچ حرفے رو بروم وایساد و نگاهم کرد
چادرم رو ، رو سرم مرتب کرد
دستم رو گرفت و آورد بالا و بوسید و زیر لب گفت:فرشتہ ے مـݧ
با صداے فاطمہ کہ صداموݧ میکرد رفتیم سمت در
_دلم نمیخواست از اتاق بریم بیرو پاهام سنگیـݧ شده بود و بہ سختے حرکت میکردم
دستشو محکم گرفتہ بودم. از پلہ ها رفتیم پاییـݧ
همہ پاییـݧ منتظر ما بودݧ
مامانم و ماماݧ علے دوتاشوݧ داشتـݧ گریہ میکردݧ
فاطمہ هم دست کمے از اوݧ ها نداشت
علے باهمہ رو بوسے کرد و رفت سمت در
زهرا سینے رو کہ قرآݧ و آب و گل یاس توش بود و داد بهم
_علے مشغول بستـݧ بند هاے پوتینش بود
دوست داشتم خودم براش ببندم اما جلوے مامانینا نمیشد
آهے کشیدم و جلوتر از علے رفتم جلوے در...
❤️❤️❤️
درد یعنی
که نماندن
به صلاحش باشد
بگذاری برود...
آه❗️به اصرار خودت...
#خانوم_علے_آبادے
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_پنجاه_نهم
روزها پی هم میگذشت من با لبخند و لباس رنگی خداحافظ کرده بودم
دیروز چهلم مادرم بود
با هر زنگ در خونه یا زنگ تلفن هزاربار میمردم زنده میشدم
گوشی همراه خودم زنگ خورد
عکس چهارتایی که دوسال پیش تو مشهد با محدثه ،فرحناز ،مطهره گرفته بودیم
نمایان شد اسم مطهره بود
-الو سلام عزیزم
خوبی؟مطهره جان
مطهره :مرسی .
رقیه جان عزیز وقت داری یه مصاحبه باهم درباره آقاسید کنیم ؟
-آره عزیزم سه شنبه تولد سیده و اولین سالگرد اسارتش هست
اگه وقت دارید من اونروز مزارم
مطهره :ممنونم عزیزم
یه کیک ۵-۶کیلویی برای مجتبی سفارش دادم یه عکس قبل از اعزامش با دوقلوها گرفته بودم ازشون
دادم بزنه رو کیک
روشم سفارش دادم بنویسه سیدم تولدت مبارک
شمع عدد ۲۵خریدم
ظروف یک بار مصرف خریدم
به سمت مزارشهدا
امروز سالگرد عملیات هم بود
برای همین مزار شلوغ بود
چاقو دادم دست فاطمه سادات و سیدعلی
کیک بریدن بین همرزمای سید پخش کردم
بعد حدود ۱-۲ ساعت هم مصاحبه طول کشید
از مجتبی و خاطراتش گفتم
داشتیم از مزار برمیگشتیم که مادر گفت
رقیه جان دخترم بعداز اسارت بچم سید نمیتونم بمونم
میریم ساکن جوار امام رضا بشیم
فردا حرکت میکنیم
رفتیم راه آهن مامان اینا راه بندازیم
مادر سوار که شدن فاطمه سادات بهانه گرفت
گوشیم گرفتم با مادر حرف بزنه
ساعت ۴صبح بود گوشیم زنگ خورد
-یاامام حسین الان کیه آخه
بفرمایید
سلام خانم ما دوتا تصادفی داریم آخرین شماره شماست
-خاک توسرم حال مادر و پدرم چطورن؟
ناشناس:خانم بیاید نیشابور بیمارستان امام رضا
شماره فرحناز گرفتم
فرحناز:رقیه چی شده این وقت صبح زنگ زدی
-😭😭😭😭سیاه بخت شدم مادر و پدر نیشابور تصادف کردن
بیا بریم اونجا
نویسنده : بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_پنجاه_نهم
زهرا:
_سلام داداش جونم.الهی من قربونت بشم
کیان پشت خط بود و قلب من عجیب میتپید و هرلحظه احساس میکردم ممکن است از درون سینه ام بیرون بیاید و مرا رسوا کند.
همه ی هوش و حواسم را به حرفهای زهرا دادم
_اره عزیزم همه خوبن .خاله ها و عمه ها هم اینجا هستند . نه عزیزم مامان رفته به همسایه ها آش پشت و پای شما رو بده .قربونت بشم من .اتفاقا مهمون ویژه شما هم اینجاست
نمیدانم کیان پشت خط چه گفت که زهرا به من نگاه کرد و زد زیر خنده .
با تصور اینکه کیان متوجه منظور زهرا شده گونه هایم از شرم رنگ گرفت .دوباره حواسم را دادم به زهرا
-من فدای تو و ایکس جان بشم
و دوباره زد زیر خنده
نمیدانم کیان درجواب زهرا چه گفت که زهرا به من چشمکی زد و گفت
-اتفاقا روژان جون با تو کار داره .با من امری نداری عزیزم.مواظب خودت باش .چند لحظه گوشی
با چشمانی گرد شده به زهرا که گوشی را به سمتم گرفته بود ، نگاه کردم و لب زدم
-به خدا می کشمت
زهرا هم نامردی کرد و بلند گفت
-روژان جون خان داداشم منتظره مگه کارشون نداشتی
با دستی لرزان گوشی را گرفتم
-سلام
-سلام خوبید
-ممنونم شما خوبید؟
-الان واقعاخوبم
از این اشاره غیر مستقیمش قلب بی جنبه ام بی قرارتر شد
-الو روژان خانم هستید؟
به خودم آمدم دستم را روی قلبم گذاشتم و با بغضی که نمیدانم از کجا بر گلویم چنبره زده بود گفتم
_هستم .
-زهرا میگفت با من کاری دارید من در خدمتم
با عصبانیت به زهرا نگاه کردم و با من من ادامه دادم
-راستش..راستش من کاری باهاتون نداشتم زهرا دروغ گفت
صدای خنده کیان ،باعث شد لبخند به لب بیاورم و با حرفش اشک به چشمم دوید
-شاید اونم میدونسته که من نیاز دارم قبل قطع شدن ارتباطم صدای کسی رو که تو زندگیم قدم گذاشته رو بشنوم تا یادم بمونه به کسی قول دادم سالم برگردم .میدونید اون کیه درسته؟
اشکم روی گونه ام جاری شد و با صدایی لرزان گفتم
-نمیدونم .
-پس ممکنه من اشتباه کرده باشم و چنین قولی به کسی نداده باشم .
دستپاچه شدم و با گریه گفتم
-به من قول دادید.
-اگه من بفهمم شما خانمها چرا تا تقی به توقی میخوره گریه میکنید عالی میشه.روژان خانم من باید برم الان ممکنه تماسم قطع بشه میشه گریه نکنید و به حرفهام گوش بدید؟
اشک هایم را پاک کردم
-ببخشید دیگه گریه نمیکنم بفرمایید
-میخواستم بگم اولا دیگه دوست ندارم هیچ وقت گریه کنید دوما حتما به تحقیقتون در مورد امام زمان عج ادامه بدید و حتی اگه ممکنه
تو کلاس های سه شنبه های مهدوی شرکت کنید .باشه؟
-چشم
-چشمتون بی گناه .روژان خانم تا حالا مشهد رفتید؟
-وقتی خیلی کوچیک بودم رفتم
-پس اگه من برگشتم و شما به حرفم گوش داده بودید پاداشتون یک سفر به مشهد
با صدای بلند و با تعجب داد زدم
-دونفره!
خندید
-من دیگه باید برم روژان خانم به همه سلام برسونید.مواظب خودتون باشید.امری نداریدبا من؟
-شما هم مواظب خودتون باشید
_چشم.به مامانم بگید شب تماس میگیرم قولتون یادتون نره
-چشم . قولم یادم نمیره
_چشمتون بی گناه .خدانگهدار
تا چشمم به دیگران افتاد متوجه نگاههای متعجب انها علی الخصوص نگاه عصبانی فروغ و دخترش سیمین شدم .
با خجالت گوشی را به زهرا دادم و به سمت خانم جون رفتم...
&ادامه دارد...
#رمان_نام_تو_زندگی_من 🎆👌
#قسمت_پنجاه_نهم
آراسب خنده اي كرد و سوييچ رو از دست او گرفت و سوار شد و رو به آرسام گفت:
- مگه من جلوتو گرفتم؟ زندگيتو بكن ديگه.
و خنده اي كرد و با سر اشاره كرد كه سوار بشم. سرمو با تأسف تكون دادم و در عقب رو باز كردم و سوار شدم. مثل دو تا پسر بچه به
جون هم افتاده بودند. آرسام كه نشست ماشين به حركت در اومد.
- آراسب مطمئني داداش مي توني رانندگي كني؟
پوفي كردم. باز شروع كردن! خدايا يكي من و از دست اين دو تا نجات بده. اگه من از دست اين دشمن هاي آراسب نمردم، حتماً از دست
اين دو تا مي ميرم.
آراسب چيزي نگفت و به رو به روش خيره شد. موبايلمو از كيفم بيرون آوردم كه با ديدن شماره ي ليلاجون و تماس هاي بي پاسخ اخمي
كردم. بنده خدا رو حتماً نگران كردم. نگاهمو به بيرون دوختم. خدا مي دونه چقدر نگران شده بودند. آهي كشيدم كه احساس كردم راه
خونه ي منو مي ريم!
- داداش من مي گم حالت بده نگو نه. داريم كجا مي ريم؟
نگاهي از آينه به آراسب كردم كه با لبخندي به من خيره شده بود.
- خوب دارم ميرم خونه ي آيــــه.
اخمي كردم. تازه معني لبخندش رو فهميده بودم. همچين آيه رو كش دار گفت تا حرص منو در بياره! حيف كه حالا بي خودي متهم شدم
والا حالت رو مي گرفتم. آرسام مشكوك نگاهي به من و آراسب كرد.
- راست مي گي! ولي تو خونشو از كجا بلدي؟
آراسب نگاهي به او كرد و لبخندي زد كه آرسام يك تاي ابروشو بالا داد و با خنده سرشو به طرف پنجره برگردوند. با اخمي نگاهشون
كردم و گفتم:
- منظور از اين نگاه و خنده چي بود؟
با حرف من هر دو پقي زدن زير خنده. وا، ديوونه شدن به سلامتي!
- كجاش خنده داشت؟
آراسب رو كرد به آرسام و گفت:
- اين همون، خانوم هلوئه؟ جــان من اين همونه!
با دهاني باز نگاهشون كردم كه آرسام به عقب برگشت و گفت:
- نمي دونيد اون روز كه اومد خونه هي هلو هلو مي كرد. هي مي گفتم چته؟ مي گفت: "رفتم منت كشي يكي بهم يك پلاستيك هلو داد."
خنده اي كرد و درست نشست و به رو به رو نگاه كرد.
- بپيچم تو اين كوچه؟
نگاهي به مكان آشنا كردم و لبخندي روي لبم نشست.
- همين جا نگه داريد خودم ميرم.
آراسب اخمي كرد.
- بگو كدوم كوچه؟
اخمي كردم و با دست اشاره به كوچه كردم كه وارد شد. با توقف ماشين از اون پياده شدم و با اشتياق نگاهي به اطراف كردم. يك روز
بيشتر نبود كه خونه نيومده بودم ولي انگار ...
- برو ديگه، من همين جا ايستادم.
با اخمي نگاهش كردم. يعني اين آراسب وسط روياهامم مي پره! پوفي كردم و وارد خونه شدم كه صداشو از پشت در شنيدم.
- باز نري تو خونه با حسرت نگاهشون كني ها!
و با اين حرفش خودش و آرسام شروع به خنديدن كردند. يعني من نمي دونم خنده هاشون مال چي بود! بدون اين كه نگاهي به خونه يا
اطرافش كنم با عصبانيت وارد شدم. نمي دونم خودشونو چي حساب مي كنن؟ خب دلم واسه خونه ام تنگ شده بود معلوم نيست تا كي بايد
متهم اين ها باشم. آهي كشيدم و لباس هاي آستين بلندمو توي ساكم جا دادم. كه نگاهم به قاب عكس عزيز و مامان و بابا افتاد. اگه خيلي
طول كشيد من چي كار كنم؟ جواب عزيز و آقا جون رو چي بدم؟ آهي كشيدم و قاب عكسو توي كيفم گذاشتم و از اتاق خارج شدم. براي
دل خودم نگاهمو به اطراف چرخوندم و چشمامو بستم و از در خارج شدم. كنار باغچه ايستادم و چند شاخه گل ياس و توي دستمال
گذاشتم و توي ساكم جا دادم و از خونه خارج شدم.
آراسب به ماشين تكيه داده بود و نگاهش به اطراف بود و آرسام داخل ماشين در حال حرف زدن با موبايلش بود. آراسب با ديدن من جلو
اومد و ساكو از دستم گرفت.
- همه چي برداشتي؟
سرمو تكون دادم كه لبخندي زد و به طرف ماشين رفت. نگاهي به خونه ي مهري و ليلا جون كردم كه آراسب به طرفم برگشت.
- چرا نمياي؟
- صبر كن.
به طرف در خونشون رفتم. دستمو به طرف زنگ دراز كردم كه در باز شد و ليلاجون با ديدن من نگران در آغوشم گرفت.
- كجا بودي دختر؟ دلم هزار راه رفت اون موبايلتم كه جواب نمي دادي!
منو از خودش جدا كرد و نگاهشو به نگاهم دوخت كه لبخندي زدم.
- شرمنده موبايلم رو سايلنت بود متوجه نشدم.
- حالا كجا بودي؟
سرشو چرخوند كه نگاهش به آراسب افتاد كه نگاهمون مي كرد. نگاهشو دنبال كردم كه آراسب سرشو تكون داد.
- اتفاقي افتاده؟
لبخندي زدم.
- نه ليلا جون. اومدم بگم كه من چند روزي دارم ميرم خونه يكي از فاميلامون.
- يعني نيستي؟
#ادامه_دارد....