eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
568 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
💥 (ره) : جمهوری اسلامی اگر بفکر ایجاد حکومت جهانی حضرت حجت نباشند، و خطرسازند حتی اگر به مردم خدمت کنند. 📿🌱 @shohda_shadat❤️
💔 گرچه این شهر است ولی انچنان جای تو که صدا می پیچد 🥀 🍂 💌 @shohda_shadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گسترده شهیدآوینی(روزانه)
😍مُڙده خدمت کانال داران و گروه دارانِ جبهه فرهنگی ایتا !!! 🎉آغاز ثبت نام و رایگان شهید آوینۍ🎉 🤔ممبرات پایینه؟ 🙄از تبادلات ساده خسته شدی؟ 😃دوست داری سریعتر پیشرفت کنی؟ 😌 اینجا با افتخار در خدمت شماییم! ✔️منظّم ترین و تشکیلاتی ترین مجموعه تبلیغاتی ایتا↓ 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1727725622Cdb24c960d2
بچه بسیجے ، انقلابے ، حزب اللهے و... نباید بزارۍ زمینت بزنن تو نیروۍ کسایے هستے که زمین نخوردن :))✨ @shohda_shadat🌸
مومن‌اگروابَستگی‌داشتھ‌باشد نمیتَواندقیام‌کند؛ وعصرما،عصرقیام‌ست،🌱' -آوینی‌اهل‌قلم🦋 @shohda_shadat🌱🌈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🌿✨ 🎆⚡️💌 عطر جديد خريدي؟ با تعجب نگاهش كردم. - نه چطور!؟ عزيز لبخندي زد. - چادرت بوي ديگه اي داره. - جداً! چادر رو از دستش گرفتم و به بينيم نزديك كردم. بوي مست كننده ي شكلات تلخ توي بينيم پيچيد. لبخندي زدم و بار ديگه بوش كردم. - چه بوش خوبه. عزيز نگاهم كرد و لبخندي زد. - برو دست و صورت رو بشور كه غذا آماده است. تا تو بياي پايين منم ميز رو مي چينم. سرمو تكون دادم. - عزيز، آقا جون نيست؟ عزيز با ناراحتي نگاهم كرد. معني نگاهش رو فهميدم و به طرف پله ها رفتم كه صداش و از پشت سرم شنيدم. - رفته به چند شعبه سر بزنه. نهار خورد و رفت. - لباسامو عوض مي كنم ميام. پامو روي پله اول گذاشتم كه با مكثي به طرفش برگشتم. - عزيز؟ عزيز نگاهي به چشمام كرد: - جونم عزيزم. سرمو زير انداختم. - چرا ... چرا هيچ وقت آقا جون توي شادي من نيست؟ صدايي از عزيز در نيومد. لبخند تلخي زدم. باز هم جوابي براي حرفاي من نبود. از پله ها بالا رفتم و از همون بالا با صداي بلند به عزيز گفتم: - من خيلي خستم عزيز، مي خوابم. نهار رو بذارين وقتي بيدار شدم. سنگيني نگاه عزيز رو از پشت احساس مي كردم. - آيه! جوابي ندادم. نمي خواستم جواب بدم. چند پله باقي مونده رو هم بالا رفتم. در اتاق رو باز كردم. خودمو توي اتاق انداختم و به در تكيه دادم. ديگه زانوهام جون نداشت. پشت در نشستم و اجازه دادم اشكام روي گونم سرازير بشه. نگاهي به اطراف كردم. چي كم داشتم؟ يك زندگي مرفه. يك مادر مهربون. ديگه چي كم داشتم؟ از جام بلند شدم و به طرف پنجره رفتم. واقعاً من اين زندگي و مي خواستم؟ دست پر مهر عزيز روي شونه ام قرار گرفت. توي آغوشش جا گرفتم. - سهم من از اين زندگي چيه عزيز؟ چي؟ عزيز منو بيشتر به سينه اش فشرد. - عزيز، آقا جون چرا ... - هيـــــــس. بوي مهربون عزيز رو به ريه هام فرو دادم و به اشكام اجازه دادم كه با خيال راحت روي گونم سر بخورن. نمي دونم چقدر توي آغوش عزيز بودم كه با پتويي كه روم كشيده شد به خواب عميقي فرو رفتم. **** گاز محكمي به سيب زدم. با حرص نگاهم رو به شهاب دوختم كه خونسرد پاهاشو روي هم انداخته بود و تلوزيون نگاه مي كرد. يك گاز ديگه زدم كه عزيز سيب رو از دستم گرفت. - بابا اين سيب بيچاره چه گناهي كرده؟ همون طور كه نگاهم به شهاب بود اخمي كردم و سيب و به سختي قورت دادم. - اين درخت خرما اين جا چكار مي كنه؟ يك بار ديگه مي شه بگين. عزيز نگاهي به شهاب كرد كه حواسش به ما نبود. گاز محكمي به سيب من زد كه خنده ام گرفت. با حرصي كه توي صداش بود گفت: - براي آشنايي بيشتر اومده. هر دو يك تاي اَبرومونو بالا داديم و نگاهمون رو به او دوختيم. - فكر نكنم بخاري از اين درخت خرما در بياد. يك ساعته زل زده به اين تلويزيون. - ببينم عزيز، اين ها توي خونشون تلويزيون دارن يا نه؟ عزيز نگاهي به شهاب كرد. - نمي دونم وا... هر وقت ما رفتيم خونشون چيزي نديدم. خنده اي كردم. - پس نديد بديد تشريف دارن ديگه! - اين پسره اصلاً به دلم نمي شينه. دست به سينه تكيه ام رو به مبل دادم. - دل به دل راه داره عزيز. من تعجب مي كنم اين آقا جون توي اين برج غرور چي ديده؟! عزيز آهي كشيد. .... @shohda_shadat
☘☂✨ 🌈🌱🦋 چه مي دونم مادر. اين آقا جونت فقط تو زندگيش يك انتخاب خوب كرد. با يك تاي ابروي بالا رفته نگاهش كردم. - جداً! اون انتخاب چي بود؟ عزيز نيشگوني از پام گرفت كه از درد جيغ خفه اي كشيدم. - آي. چي گفتم مگه؟ - خوب دختر، چرا چشماتو باز نمي كني؟ اون انتخابش من بودم ديگه. اولش با تعجب نگاهي به عزيز كردم. بعد با صداي بلند شروع كردم به خنديدن. واقعاً عزيز راست گفته بود. هنوز مي خنديدم و به عزيز نگاه مي كردم. داشت حرص مي خورد كه سنگيني نگاهي رو روي خودم احساس كردم. سرمو برگردوندم كه ديدم شهاب خيره نگاهش به منه. چشماش به طور عجيبي مي درخشيد. هيچ از اون درخشش چشماش خوشم نيومد. احساس بدي رو منتقل مي كرد. اخمي كردم كه شهاب پوزخندي زد. صورتمو برگردوندم. - مي گم عزيز! - جانم. - من آخرش يك بلايي سر اين پسره مي يارم. عزيز خنده اي كرد. - وااا! مادر نكني از اين كاراهــــا. اون دفعه كه سوزونديش. نكن اين كارا رو عزيزم. - وااا! چرا عزيز؟ عزيز چشمكي زد. - آخه من حوصله زد عفوني كردن تو رو ندارم. خنده اي كردم. - شيطون شدي عزيــــزا! عزيز لبخندي زد و گره روسريش رو محكم تر كرد. - چي كار كنم مادر. حالا رو نبين سن و سالي از ما گذشته و شيطنت نكرديم. اگه هم شيطنتي كرديم، واسه ي آقا جونت كرديم. به اين جا كه رسيد از خنده منفجر شدم. عزيز مشتي به بازوم زد. - من دارم درد و دل مي كنم. تو داري مي خندي؟ خلاصه بهت بگم اين قدر شيطنت براي آقا جونت كردم كه با اون اخلاق ييلاقيش حس و حال شيطنت پريد. وا... هي مي گه: "خانمم زشته من آبرو دارم. مراعات كن." شيطونه مي گه موهاشو بكنم. ولي خدايي حيف اون موها نيست من بكنم؟ چشم نخوره. ببين سن و سالي ازش گذشته ولي اون موها روي سرش مونده. قربون او شوهر گلم برم من. از زور خنده سرخ شده بودم. - بابا ايول عزيز. شما هم بله كه بله. دختر پس فكر كردي چي؟! نگاهش رو به ساعتش دوخت و محكم به گونه اش زد كه من هم بي نصيب نموندم و پس گردني خوردم. - چقدر حرف زدي دختر! من برم سري به غذام بزنم و با عجله از جاش بلند شد و به طرف آشپزخونه رفت. خنده اي كردم و از جام بلند شدم و به حياط رفتم. نگاهي به اطراف كردم. عاشق سر سبزي حياط خونه بودم. به طرف گوشه ي باغ رفتم كه جاي مخصوص خودم بود. جايي كه خودم زحمتش رو كشيده بودم. روي صندلي كه كنار گل ها گذاشته بودم نشستم و بوي گل ها رو به ريه هام فرستادم. عاشق گل ياس بودم. عاشق عطرش كه بي اختيار لبخندي روي لبم ظاهر مي كرد. خواستم برم بشينم وسط گل ها كه با صداي شهاب اخمي كردم. - نشيني كثيف مي شي. آهي كشيدم. برگشتم و روي صندلي نشستم. - دوست داريد خلوت كسي رو به هم بزنيد؟ لبخند كجي زد و نگاهشو به من دوخت. - فكر نكنم شما كسي باشيد! - منظور! شهاب شونه اش رو بالا انداخت. - منظور خاصي كه ندارم. ولي به زودي ازدواج مي كنيم اون وقت ديگه كسي نيست ... اجازه ندادم حرفشو كامل كنه. پوزخندي زدم. - به زودي؟! كي همچين دلگرمي به شما داده؟ شهاب هم پوزخند پر صدايي زد. - آقا جونت اين دلگرمي رو به من داده. چيزي نگفتم و نگاهم رو به گل ها دوختم. با ديدن زنبوري كه روي يكي از گل برگ ها نشست لبخندي روي لبام ظاهر شد. - آيه؟ با اخمي نگاهش كردم. - آيه خانوم! يادتون باشه! از جام بلند شدم كه با اخمي رو به روم قرار گرفت. - نه، نه. اون قدرها كه فكر مي كردم ساده نيستي! ببين دختر نمي خوام اين طور با هم آشنا بشيم! - برو كنار مي خوام رد شم. - اگه نرم كنار چي؟ دستامو مشت كردم. - ببين آقا فكر نكن من مثل آقا جون از شخصيت اصليت با خبر نيستم! .... @shohda_shadat🍄