eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
567 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
📹 زمانه لیاقت ندارد، تو چرا باید محروم باشی؟! 📹 زمانه لیاقت ندارد، تو چرا باید محروم باشی؟! فکر آینده ای باشیم که انگشت به دهن ای کاش میگیم.... @shohda_shadat🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با لبخند بي جوني به سانيا كه با اخمي به آرسام نگاه مي كرد نگاه كردم و نگاهمو به استاد مجد دوختم كه با نگاهي كه ترديد در اون بود به من خيره شده بود. سانيا با حرف شيرين جون لبخندي زد و خودش رو در آغوشم انداخت و رو به شيرين جون گفت: - واي خاله اين كه دوست جون جوني خودمه! شيرين جون لبخندي زد. رو به استاد مجد سرمو تكون دادم. - سلام استاد. آرسام ابروهاش بالا رفت و با صداي بلندي رو به استاد مجد گفت: - اســـــتـــــــاد؟! استاد مجد سرشو تكون داد و لبخندي زد. - سلام. سانيار صدام كن. اين جا كه ديگه دانشگاه نيست! سرمو زير انداختم. نه بابا خانوادگي اين طوري بودن. زود خودموني مي شدند! سرمو با تأسف تكون دادم. سانيا هم مثل كنه چسپيده بود به گردنم. ديگه داشتم نفس كم مي آوردم! آراسب نگاهي به من كرد كه در حال خفه شدن بودم و ريز ريز شروع به خنديدن كرد. اخمي كردم كه آرسام سانيا رو از من جدا كرد. - برو اون ور بابا، خفش كردي! سانيا اخمي كرد. - به تو چه! با اخمي كه آرسام كرد من قالب تهي كردم. اما سانيا بي توجه به اخم آرسام لبخندي زد و دستمو گرفت و كنار خودش روي مبل نشوند. - واي! نمي دوني چقدر خوشحالم كه تو اين جايي. گونه ام رو با صدا بوسيد كه آرسام و آراسب روي مبل رو به روي ما نشستن و شروع به خنديدن كردند. - ايــــش حالمو به هم زدي! - گمشو آرسام. خوبه گونه ي تو رو نبوسيدم! - نكنه دلت مي خواد بياي ببوسيم؟ - عق! مي خواي بالا بيارم! آرسام لبخندي زد. - منم بايد برم خودم رو زد عفوني كنم كه تو بياي منو ببوسي. سانيا خواست چيزي بگه كه سانيار يا همون استاد مجد وسط حرفشون پريد. - بسه ديگه! بزرگ شديد خجالت هم نمي كشين؟ سانيا اخمي كرد و دست به سينه به مبل تكيه داد و براي آرسام خط و نشون كشيد. سانيار نگاهشو به من و آراسب دوخت كه از خنده سرخ شده بوديم. آرسام اخمي كرد و مشتي به بازوي آراسب زد. - كوفت، ببند نيشتو. چشم غره اي به من رفت كه خنده ام رو خوردم و سرم رو زير انداختم. - آيه خانوم، امروز نيومديد سر كلاس؟! سرمو بالا گرفتم و نگاهش كردم. هنوز دلخوري از چشماش خونده مي شد! چه خودموني هم شده؟ آيه خانوم! يادم نمياد همچين اجازه اي بهش داده باشم! لبخند زوركي زدم. خواستم حرفي بزنم كه به جاي من آراسب گفت: - مقصر من بودم آيه به كلاس نرسيد. سانيار با چشمان ريز شده نگاهي به آراسب كرد. - آيه؟! آراسب لبخندي زد و نگاهم كرد. - آره، آيه. بايد هواي دوست گلم، و منشي عزيزم رو داشته باشم. - عجب! با چشمان گرد شده به آراسب و سانيار نگاه مي كردم كه پهلوم سوراخ شد. - تو چرا به من نگفتي كه خونه ي خالمي؟ لبخندي زدم به سلامتي سانيا خل شده بود. - خودمم همين چند دقيقه پيش فهميدم كه شيرين جون خالته! تو هم به من نگفته بودي كه استاد داداشته؟ سانيا خنده اي كرد كه آرسام سيبي رو از روي ميز برداشت و گفت: - زهر هلاهل! سانيا اخمي كرد. - اي بگيره تو دلت. - فعلاً كه تو رو گرفته و واگير دارم هست! - آرسام خودت داري شروع مي كني! - تو چرا ادامه ميدي؟ - ببينم ... شيرين جون از آشپزخونه خارج شد و اجازه كل كل رو به اون دو تا نداد و با اخمي رو به هر دو گفت: - خجالت بكشيد! سن و سالتون ديگه از اين كارها گذشته! نگاهي به آراسب كرد. - تو يكي ببند اون نيشتو. به جاي اين كه جلو اين ها رو بگيري نشستي مي خندي؟ آراسب با خنده شانه اش رو بالا انداخت. - جووني و خنده مامان من! شيرين جون اخمي كرد كه آراسب خنده اش رو خورد. ....
چرا منو مي خوري مادر من؟ آراسب با اخمي به آرسام نگاه كرد و با صداي بلندي گفت: - خجالت بكش مرد گنده! با يك دختر بچه مي شيني كل كل مي كني؟ آرسام خنده اي كرد. سانيا با شنيدن اسم دختر بچه دستمو فشرد. از درد لبمو به دندون گرفتم كه سانيا گفت: - دختر بچه! با كي بودي هركول؟ آرسام سرشو با حالت تĤسف تكون داد. - واقعاً راست گفتي آراسب! اصلاً متوجه نشدم. سانيا از جاش بلند شد كه سانيار دستشو گرفت. - سر به سر پسر بچه ها نذار كه مامانشون رو صدا مي كنن! و اشاره اي به شيرين جون كرد. سانيا با اين حرف برادرش خنده اي كرد و باز كنارم نشست. آراسب نگاهي به من كرد و لبخندي زد. آرسام با چشمان ريز شده نگاهي به سانيار و سانيا كرد و چيزي در گوش آراسب گفت، كه آراسب لبخندي زد و سرشو به حالت مثبت تكون داد. خدا روزگارمون رو به خير بگذرونه! خدا مي دونه چه نقشه اي تو سرشون دارن! بلند شدم كه همه نگاه ها به طرف من برگشت! لبخندي زدم. - مي خوام برم لباس هامو عوض كنم. هر چهار نفر اون ها نفس عميقي كشيدند. با تعجب نگاهشون مي كردم كه شيرين جون لبخندي زد و اشاره كرد كه با او همراه بشم. همراه شيرين جون به طرف اتاقم رفتيم كه گفت: - اين چهار نفر حالا، حالا ها دارن نقشه مي كشن كه روي همديگر رو كم كنن. درگير كارهاي اين ها نشو كه ديوونه مي شي. خنده اي كردم كه شيرين جون لبخندي زد و گونه ام رو بوسيد. - برو عزيزم استراحت كن. خستگي از صورتت مي باره. سرمو تكون دادم و وارد اتاق شدم. - براي ناهار صدات مي زنم گلم. لبخندي زدم. - به زحمت افتاديد. - بيا برو دختر تعارف رو بذار كنار. و به طرف پله ها رفت. لبخندي زدم و وارد اتاق شدم. كاملاً مشخصه كه آراسب به مادرش رفته. اصلاً اهل تعارف نيست. اين خصلتش رو دوست دارم. نمي خواد كسي كه كنارش هست معذب باشه. چادر رو روي تخت انداختم و بعد از تعويض لباس به عادت هميشه روي زمين دراز كشيدم و نگاهمو به سقف دوختم. به اين يك ماه فكر مي كردم كه قراره براي من سرنوشت ساز باشه. يك ماه فرصت كمي بود! چطور مي تونستم به اين زودي شناسنامه ام رو از اسم آراسب پاك كنم! آهي كشيدم و چشمامو بستم كه صداي موبايلم منو از جا پروند! با عجله به طرف موبايل خيز برداشتم. با ديدن اسم آرش روي صفحه ي موبايل لبخندي روي لبم نشست. ســـــلام داداش! صداي خنده ي آرش در گوشي پيچيد. - سلام خواهر گلم! اين قدر پر انرژي صدام زدي ذوق كردم! - بايدم ذوق كني. خوبين؟ مهري چطوره؟ - خونه پيش مامان مونده. من اومدم بيرون كه به تو زنگ بزنم. با تعجب چهار زانو روي تخت نشستم. - چرا بيرون؟! صداي پر هيجان آرش رو شنيدم كه گفت: - دارم بابا مي شم آيه. دارم بابا مي شم. - واقعاً! اخمي كردم. حرفاش رو مرور كردم. چي گفت؟! - يك بار ديگه بگو چي گفتي؟ آرش با صداي بلند تري داد زد، كه مجبور شدم موبايل رو از گوشم دور كنم. - داري عمه مي شي. دارم بابا مي شم! از خوشحالي جيغي كشيدم و روي تخت ايستادم. - واي خوشحالم آرش. باورم نمي شه! دوباره جيغي كشيدم كه آرش خنده اي كرد. - منم باورم نميشه! مهري گفت اگه بفهمي اين قدر خوشحال مي شي! واسه همين گفت بهت زنگ بزنم بگم. - از ذوق زدگي زياد دارم پس مي افتم! - تو رو خدا همچين كاري نكن آيه كه حوصله نعش كشي ندارم! جيغي كشيدم. - آرش! - ما هفته ديگه داريم بر مي گرديم. - جون من! داري راست مي گي! - به جون تو. و باز صداي خنده آرش بود كه در گوشي پيچيد. - من ديگه بايد برم. شب مهري بهت زنگ مي زنه. - باشه آرش منتظرم. مهري رو از طرف من ببوس. - من نبوسم كي ببوسه؟ ....
…بسم‌رب‌الشھدا‌والصدیقین🌱… 〖ظلم‌یعنی‌براۍشھیدشدن‌آفریده‌شده‌ایم ولی‌میمیریم🥀〗 متاسفانه امسال راه نورانی راهیان نور بر ما باز نیست😔 😃ما کانالی زدیم با عنوان: °•خــدّامُ‌الشُهَداء•° سعی داریم یه کانال مفید و مذهبی باشه😉 دوست داریم شما از ابتدا ما رو همراهی کنید😚 شاید زمان ببره اعضا جمع کنیم اما به شما بستگی داره☺️ امیدوارم کانال مورد پسندتون باشه😘 انشالله بتونیم مقداری از دلتنگی راهیان نور رو کم کنیم☘ اینم از کانال ما: @shahadatiha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا