eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
567 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🌸 🌸 زنگ در را می زنم و با همان لباس بیرون ، چهره خسته اش نمایان می شود ، بعد احوال پرسی به طرف اتاق رفتم به جز یک قالیچه کوچک هنوز چیزی اضافه نشده چادرم را آرام در میآورم و بعد دستی به تیشرت صورتی رنگم می کشم ، موهایم را باز میکنم و دوباره کج می بافمشان ، چاره موی بلند و پر پشت همین بافتن است ، رژ صورتی رنگم را از کیف بر می دارم و به نرمی روی لب هایم می کشم ...به به حالا پیش به سوی اغفال پسر مردم ...وا چه اغفالی شوهر جان خودمان است ...از این کشمکش درونی با خودم به خنده می افتم و زیر لب می گویم : خدا جون خل نشم یه وقت بیرون می آیم ، دکور پذیرایی کاملا آماده است... مبل های راحتی شیری رنگ را به صورت اِل چیده ایم و روبرویشان تلویزیون قرار دارد ... یک تابلوی ون یکاد هم بالای تلویزیون قرار دارد و کنارش یک تابلو از بهترین خیابان های این دنیا است ..تصویر یک دو راهی زیبا ...دو راهی که یک طرفش ختم می شود به حسین(ع) و سمت دیگرش به علمدار سپاهش.....تصویرش هم آرامش به قلب هدیه می کند .... پنجره های سر تا سری را پرده های قهوه ای و کرم رنگ پوشانده اند ... آراد روی مبل ها نشسته و دستش میان موهایش است ، آرنج همان دستش روی زانو و به سمت پایین خم شده است ... با دیدنم لبخند می زند ..هر چند خسته..هر چند کمرنگ ...اما باز هم دلم را می لرزاند ... سرم را کمی کج می کنم : چای یا قهوه؟ ادای من را در می آورد و سرش را به همان حالت خم می کند : چای لطفا همان حالتم را حفظ میکنم : چای سبز یا چای مخصوص ؟ چشمانش را مهربانانه به چشمانم می دوزد: چای مخصوص آونوقت یعنی چی ؟ با ناز می خندم ، قصد لوس شدن دارم : یعنی چایی که به دست بانو تون درست بشه این نگاهش می تواند یک شهر را عاشق کند ، من عجیب حسودی میکنم : آونوقت شیرینی خانوم گفتی با دستای کی ؟ دوباره با چاشنی ناز ، طوطی وار تکرار میکنم : با دستای بانوت چشمانش آرام روی هم سقوط می کنند : بانو مون همون چای مخصوص لطفا با خنده از این شیطنت کودکانه ام راهی آشپزخانه می شوم ، سرویس آشپزخانه هم کلی ناقصی دارد اما من از همان روز اول عاشق رنگ کابینت هایش شده ام ، کابینت هایی با رنگ یاسی و سفید ... هنگام دم کردن چای ، کمی گلاب هم اضافه می کنم فقط یک دست استکان از همان باریک های رنگارنگ اینجا دارم ، درون همان می ریزم و کنارش چند گلبرگ محمدی می گذارم ، راهی پذیرایی می شوم خم می شود و با لذت بویش میکند ، بعد خوردنش ، خم شدم تا استکان را بر دارم که دستم را آرام کشید و درون آغوشش سقوط کردم ، گونه ام را به نرمی بوسید : آخ خستگیم در رفت بانوی صورتی خودم بعد بلند شدنم با حرص سرش غر میزنم: آراد نشد که ، هر دفعه یه لقب جدید می چسبونی بیخ ریش ما گونه ام را می کشد : هر چی هم بگم اول و آخرش چشم عسلی جانمی با خنده می ایستم : امان از دست شما به قلم برای ارسال نظرات به پی وی مراجعه کنید : 🆔 @BanoyDameshgh @shohda_shadat 🌸 🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🍃🌸🌸
🌸🍃🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🌸 🌸 با صدای لیلی به طرفش بر می گردم : آراگل ، نگا رنگ این سرویس رو چه قشنگه توجهم به سرویس آشپزخانه که رنگ گلبهی دارد ، جلب می شود : چه خوشگلن بعد کمی خرید ، دیگر از نفس می افتیم .... امروز آخرین خرید های خانه را هم کردیم ... فقط یک هفته وقت داریم و هنوز خرید لباس که مهم ترین قسمت هم هست مانده ، خریدش را هم به عهده خودمان گذاشته اند ، البته آن روز با کلی اصرار راضی شان کردم برای خرید لوازم آرایشی همراهمان بیایند و حسابی هم از خجالت همه در آمدیم ... حالا قرار بود لیلی از اینجا به خانه خاله اش برود و آراد هم به دنبالم بیاید برای هیجانی ترین قسمت خرید همانی که فکر می کردم حسرت پوشیدنش برای او به دلم می ماند ..... ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ دیدن ذوق کودکانه اش و چشمان عسلی پر برقش با دیدن آن لباس های سفید ، زیادی برایش دلنشین است ....ذوق و شادی اش برای هر کدام او را به خنده می اندازد .....با صدایش به طرفش بر می گردد و لباس زیبایی توجهش را جلب می کند ، با هم وارد آن مغازه می شوند ، او بعد گرفتن لباس به طرف اتاق پرو می رود و او با دیدن دختر جوان در پیشخوان که چهار چشمی به او چشم دوخته ، گوشی اش را از جیبش بیرون می آورد و با حالت کاملا جدی اش ، به عکس هایشان چشم می دوزد ، صدای آرام و لطیفش را می شنود و بعد آرام به داخل می رود ، چون اتاق پرو به اندازه چند نفر جا دارد ، چشمانش با دیدنش گرد می شود ، این عروسک زیبای درون آینه که شبیه پری ها هست ، میان آن لباس پف پفی و بلند سفید آراگل است ؟! چشم عسلی جان خودش ؟! آراگل با ناز و شرم دخترانه اش به طرفش بر می گردد و سرش را پایین می اندازد .. هیچ کدامشان این لحظه را باور ندارند.... انگار که در شهر رویا باشند، آراگل ملکه همان شهر باشد و آراد پادشاه سوار بر اسب او ... چند قدمی به طرفش بر می دارد و حالا کاملا روبروی هم و نزدیک به هم هستند ، با دستش ، چانه دخترک را می گیرد و بلند می کند ، هر دو فقط هم را نگاه می کنند ... با نگاه هایی که عادی نیستند ... با نگاه هایی که عشق و جنون را فریاد می زنند... نزدیک تر می شود و پیشانی به پیشانی اش می گذارد و آرام برای دختر شهر رویا هایش نجوا می کند و او خیال می بافد : دردم از یار است و درمان نیز هم ... دل فدای او شد و جان نیز هم .... اینکه می گویند آن خوشتر ز حسن ... یار ما این دارد و آن نیز هم ... چون سر آمد دولت شب های وصل .. بگذرد ایام هجران نیز هم ... اعتمادی نیست بر کار جهان ... بلکه بر گردون گردان نیز هم .... آراگلم ، ناز من ، میدونم اینجا جای این حرف ها نیست ولی می خوام بگم ..... من هیچ وقت فکر نمی کردم که عاشق بشم ...هیچ وقت فکر نمی کردم دلم برای یه جفت چشم ، اینجوری بلرزه ....هیچ وقت تصورش هم نمی کردم که با دیدن یه نفر...با شنیدن صدای یه نفر ....جون بگیرم ... بیا و هیچ وقت از پیشم نرو ... این منِ پر ادعا ، دیگه طاقت دوری شما رو نداره ... ایندفعه دیگه این منِ مغرور کم میاره اساسی .... هر چی که شد ، فقط حرف میزنیم ، آروم و منطقی .. اصلا یه قول به قول هامون اضافه کنیم ... هر دفعه از هم دلخور شدیم ، بریم مزار .... هم حالمون خوب میشه ، هم تو محضر اونا نمی تونیم ، از هم ناراحت باشیم یا اصلا بریم لویزان ... همون جایی که گره خورده به تموم قرار هامون ... آراگل آرام لبخند می زند ، دیدن آراد در این حال عجیب است و نادر ....برای رفع تمام این تردید ها فقط یک جمله می گوید : خیلی دوستت دارم .. قد آسمونا ... او آرام عقب می رود ، سر تا پای خانوم خانه اش را ور انداز می کند با لحن کاملا جدی می گوید: ما بیشتر به قلم برای ارسال نظرات به پی وی مراجعه کنید : 🆔 @BanoyDameshgh @shohda_shadat 🌸 🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🍃🌸🌸
🌸🍃🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🌸 🌸 کلاه حصیری رنگم را کج کردم و نگاهی به آراد که میان نی زار ها ایستاده بود ، پاورچین پاورچین نزدیکش شدم ، همین که قصد کردم ، دست روی چشمانش بگذارم ، برگشت بدون آنکه اجازه حرکتی به منِ مات شده بدهد بغلم کرد ..خندیدم ..بلند ...بدون هیچ دل نگرانی ....با عمه و مادرم اینا آمده بودیم طبیعت و ما دو نفر چند ساعتی از آنها فاصله گرفته بودیم : عه ، آراد بزار زمین ، من سنگینم _ دستت درد نکنه ، داره به زور مردونم بر می خوره ، بعد هم مگه تو وزنی داری آهو کوچولو چپ چپ نگاهش کردم و دلیلش همان لقب تازه بود : آقای شیر ...قدرتمند....حالا چرا آهو ؟! به چشمانم زل می زند : واسه خاطر این چشای درشت و عسلیت ...انصافا خدا چی آفریده ؟! لبم را به دندان می گیرم ، روزی نیست که از چشمانم نگوید ، تمام خانه چیده شده ، خرید ها انجام شده فقط دو روز مانده به روز وصال و یکی شدن خانه مان از استرس و هیجان رو به قبله ام این روز ها .... اتاقمان را طبق فرمایشات آقای خانه آبی چیده ایم البته در طیف آبی و بیشتر از رنگ های آسمانی و کمرنگ استفاده کردیم ، آراد است دیگر ... سرویس خوابمان را هم شیری گرفتیم ... عوضش من هم زرنگی کردم و تمام سرویس آشپز خانه را یاسی و بنفش خریدم ... راستش حالا پی بردم که ازدواج قبلی هیچ شبیه ازدواج نبود ، تمام وسایل های آن خانه را همان روز بابا فروخته بود و حالا تمام وسیله ها را کاملا متفاوت خریده بودم ...نمی خواستم حتی نشانه کوچیکی از آن خانه مانده باشد ... میان نی زار ها قدم زدیم و آن باد کمی تند مهر ماه را به جان خریدیم و کلی برنامه ریختیم برای آینده ای که قرار بود کنار هم رقم بخورد .... روی زمین نشستم، آراد ایستاد پشتم آرام گفت : ببین لیلی ...کنار تو ...چه آرومه ...دل مجنون ... برگشتم و نگاهش کردم و ادامه اش را من خواندم : حالا من عاشقم یا تو ؟ پرنده هم در آن قسمت پر نمی زند ...آخر کدام دیوانه ای جز ما در این هوا ، به نی زار میآید؟ کلاهم را بر می دارد ، موهایم را خودش می بافد و کلاه را به همان حالت قبل می گذارد بلند می شوم و کمی از او فاصله می گیرم ، با تعجب نگاهم می کند : آراد جان ، پایه مسابقه ای ؟ دوباره همان ژست دلربای همیشگیش را گرفته : آراد وایسا ..وایسا .. _ چرا ؟ دوربینم را بالا می آورم و لنزش را روی چشمان مشکی اش تنظیم می کنم : حالا ، بگو سیب ... _ دوستت دارم ، این قشنگ تر نیست ؟ با خنده چند عکس می گیرم و من را به طرف خودش می کشد و دستش را دور کمرم حلقه می کند ، گوشیش را در می آورد و دوربین جلویش را روشن می کند ، دوربینش روی ثانیه شمار است ، آرام با همان صدای محشرش زمزمه می کند : تکون نخور ...پلک نزن ...بهم نریزه ترکیب ...یه خورده عاشقونه تر ..آهان حالا بگو سیب ... خندیدم و همان لحظه گوشیش ثبت کرد ، این لحظه را و بعد من شروع کردم به دویدن ...مانند همان آهویی که خودش به من چسبانده بود .. او هم مانند همان شیری که به دنبال شکارش افتاده ، به دنبالم می دود ...از پشت کمرم را می گیرد ، به دلیل اینکه دویدم ، کمی از موهایم از زیر کلاهی که سفت گذاشته بودم بیرون زده و اسیر باد شده است : این موها مال منه ...قلب من اسیر تار به تار این خرمن مشکیه ...چشمانم را می بندم و آراد ادامه آن شعر اول را می خواند : می بندی چشات..میگم فقط با تو قشنگه دنیا .. به این عوض کردن ماهرانه شعرش می خندم ...... بعد آن همه روز های سخت ، این نامزدی با همین کار های ساده زیادی شیرین می شود ...... به قلم برای ارسال نظرات به پی وی مراجعه کنید : 🆔 @BanoyDameshgh @shohda_shadat 🌸 🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🍃🌸🌸
🌸🍃🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🌸 🌸 جلوی آینه سر تا سری آرایشگاه ایستادم و به عروس درون آینه چشم دوختم ......و لبخند زدم به تمام روز های سخت دورم .... به موهایی که کاملا ساده درست شده بودند و به آرایش محوی که صورتم را زینت داده بود و بعد هم به لباسم ....به دامن بلند و ساده اش و بعد به دستکش های سفیدی که به قول بهار آدم را یاد سیندرلا می اندازد، نگاهی خرج کردم ...... همه عروس ها قد من دلشوره و هیجان دارند ؟؟! عمه عاطفه ام با ذوقی زیاد ، دور سرم ظرف اسپند را می گرداند : الهی دورت بگردم ، عروس خوشگلم و من هم با لبخند نگاهشان میکنم : خدا نکنه عمه عمه ام نگاهم میکند و بعد با لحن مهربانی می گوید : نمی خوایی بگی مامان ؟ با ذوق می خندم : هر جور شما بخوایی مامان عاطفه جونم بهار دوربین به دست روبرویم قرار می گیرد : خوب دختر خاله جان ، نمیخوایی با جاریت یه عکس بگیری ؟ با کمی تردید نگاهش میکنم : بهار ، خوب شدم ؟ با مهربانی می خندد: خوب واسه یه لحظشه ، عروسک تر شدی جاری جوون با کلی حرف های لیلی و بهار و خنده های من و سرخ شدن هایمان بالاخره جناب داماد رسیدند .... سر جایم میخکوب شدم ...با آمدنش تمام هوا عطرش را گرفت و همه و همه محو شوند و من ماندم و او من ماندم و چشمانش ...من ماندم و حضورش.... شبیه رویا بود ...اینکه من با لباس عروس ....مقابل او ایستاده باشم .....سرش هنوز پایین بود و نگاهم نکرده بود .....عمه عاطفه ام با کمی شیطنت و ذوق گفت : پسرم نمیخوایی عروست رو ببینی؟ گفتن بسم ا..زیر لبی اش به خنده وادارم کرد ... آرام سرش را بلند می کند و بعد مات عروسش می شود...... دستی به ته ریشش می کشد و دوباره نگاهم می کند ....حسابی کم آورده جلویم .... شیطنتم عجیب گل می کند : شا دوماد ، یادته چقدر اذیتم می کردی، خوبه الان منم اذیتت کنم ؟ دوباره همان کارش را تکرار می کند : نه جان آراد ها ، حال خوبی ندارم آراگل ... به خنده می افتم و با ناز فقط نگاهش میکنم .... دسته گل را به دستم می دهد و بعد خم می شود و پیشانیم را نرم و عمیق می بوسد : خیلی ناز شدی عروس من ... و با لبخند به چشمانش ، چشم می دوزم : شما هم خیلی خوشتیپ شدی لیلی شنل به دست مقابلم می ایستد و بعد نگاهی به من ، شنل را به دست آراد می دهد ، او هم آرام تنم میکند و بعد کلاهش را جلو تر می کشد....... به قلم برای ارسال نظرات به پی وی مراجعه کنید : 🆔 @BanoyDameshgh @shohda_shadat 🌸 🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🍃🌸🌸
🌸🍃🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🌸 🌸 بعد نشستن درون ماشین ، شنل کلاهمو کمی عقب تر دادم و پنهانی به دید زدنش مشغول شدم... آراد همانطور که نگاهش به جلو بود گفت : مورد پسند واقع شدم بانو ؟ از لو رفتنم خندیدم و با سر تایید کردم... دست چپم را روی دنده گذاشت و دست خودش هم روی دست من و بعد ظبط را روشن کرد ، با شنیدن آهنگش چشمانم برق زدند و فقط خندیدم .... "" چه صاف و ساده شروع شد ... چه عاشقونه و زیبا ... حکایت دو تا عاشق ... حکایت دو تا دریا ..... میباره نقل ستاره ... از آسمون شبستون ...."" جلوی تالار ماشین متوقف شد ، دستش را گرفتم و شانه به شانه هم به راه افتادیم ..در ابتدای تالار شنلم را در آوردم و بعد اینکه خانوم جان و عزیز جان کلی قربان صدقه امان رفتند ، راهی داخل شدیم و با ورودمان همان آهنگ پخش شد و من چقدر دوسش داشتم ، با آراد عهد بسته بودیم که عروسیمان را زهرایی برگزار کنیم و برای همین به جای آهنگ مولودی داشتیم و من چقدر دوست داشتم این سادگی را ..... بعد نشستمان ، یکی یکی برای تبریک آمدند... برایمان آرزوی خوشبختی کردند ... انقدر عالی بود ...انقدر ذوق و استرس داشتم که اصلا نفهمیدم کی وقت شام شد .... موقع شام آرام نگاهش کردم : آراد ، واقعا بابت همه چی ممنون ، نمیدونم ازت چطوری تشکر کنم ؟ _ فقط اونطوری نگام نکن همین ...داری دیوونم میکنی با اون چشات... با تعجب نگاهش کردم ، این روز ها از این تعریف ها زیاد شنیده بودم و از ظهر هم حساسیتش را فهمیده بودم اما اینکه آنقدر صریح از چشمانم بگوید ...کمی عجیب بود ... بعد از تالار ، راهی خانه عمه عاطفه اینا شدیم ، هنوز سختم بود که بهش بگویم مامان .... تو خانه همینطوری نشسته بودیم ، آقایون تو حیاط بودند ، خانم ها داخل ، البته همسر جان کنار خودمون بودند و لحظه ای هم ازش چشم نمی گرفتیم .. الکی نبود که، میون یه ایل دختر که از قضا خیلی هاشون رو خبر داشتم که از قبل ، برا آراد غش و ضعف می رفتن ، باید دو دستی می چسبیدمش .... لیلی آروم اومد کنارم : آراگل ، این شوهرت مال تو ها نترس کسی نمیخوره آروم برگشتم طرفش : لیلی جان ، میون یه ایل دختر اینو ازم نخواه آروم دستش رو دهنش گذاشت برای کنترل قهقهه اش : از دست تو دختر بعد کلی خنده و پذیرایی و حرف زدن راضی شدن که بریم خونه خودمون .... آراد آرام در رو با گفتن بسم ا..باز کرد، خودش رفت عقب تر و دستش رو گذاشت رو کمرم: به خونمون خوش اومدی عزیز من آروم زیر لب دعا کردم و بعد وارد شدم .... خدا رو شکر خانم ها بعد کلی بازرسی دست کشیدن و بعد تبریک مجدد و آرزوی خوشبختی راهی شدند ... پدرم و آرتان بعد کلی توصیه زیر گوشی به آراد که من هیچی نشنیدم ، بغلم کردن و راهی شدند ... گریه ام گرفته بود شدید....اون سری گریه هام فقط از سر بدبختیم بود و اصلا به دلیل دوریشون نبود اما این بار قضیه فرق می کرد ...مامانم محکم بغلش کردم و تا حدی که جا داشت بوسیدمش....لیلی با بغض نگام می کرد ، حالم رو دیده بود...تنهاییهام رو .... امید و بهار کنار هم برامون آرزوی خوشبختی کردند و در کنارش امید کلی از من حلالیت خواست بابت حرف هاش....ماهان هم با لبخند نگاهمون می کرد : آراد جان ، مواظب این خواهر ما باش ... بعد هم رو به من ادامه داد : مواظب خودت باش خواهری ....خوشبخت شی دختر عمه ای که همیشه پیشم بودی .... اما دعای عزیزجان که عجیب به جانمان چسبید: الهی به حق فاطمه زهرا ، خوشبخت شین ..... به قلم برای ارسال نظرات به پی وی مراجعه کنید : 🆔 @BanoyDameshgh @shohda_shadat 🌸 🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🍃🌸🌸
🌸🍃🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🌸 🌸 آراد بعد رفتن آخرین مهمان ها ، در را بست و همانطور به در تکیه داد و نگاهم کرد آرام جلو میاید و شنلم را در می آورد و با چشمان مشکی اش که عجیب برق دارند ، نگاهم می کند دستم را می گیرد و بالا می آورد : بچرخ همانطور که دستم درون دستان گرمش هست ، مقابلش می چرخم...با ناز ...با دلدادگی .... دستم را رها می کند و چند قدم عقب تر می رود ، کتش را از تن در می آورد و روی مبل شیری کنار دستش می اندازد : دوباره بچرخ خجالت زده و با ذوقی که خیال مخفی شدن ندارد ، لب به دندان می گیرم و می چرخم ، صدایش را می شنوم : خیلی تند نه ... یکبار دیگر ....تو انگار سیر نمی شوی : یه بار دیگه عزیزم نیم چرخی که میزنم و دست گرمی که از پشت روی شانه ام گذاشته میشود ، متوقفم می کند ، دستش میان موهایم می لغزد: یه قول بده ... پلک هایم از نوازش های لطیفش روی هم سقوط می کنند: صد تا میدم همانطور که گرمای دستانش ، دل و جانم را به آتش می زند ، صدایش هم بلند می شود : مراقبش باش ...مراقب آراگلِ من ..مراقب چشم عسلی جان من... نمیدانم چرا بغضم می گیرد ...شاید بغض شادی است : چشم خودش مرا کمی بر می گرداند و به طوری که درست مقابل تلویزیون بایستیم : آراگل ، یادته گفتم ، ماه عسل سوپرایزه.. فقط سر تکان می دهم و با حرفش شوکه بر می گردم و نگاهش می کنم : میخوام مهریه خانومم رو بدم ... قراره بریم تو همون خیابونی که روبروته .... برگشتن من باعث می شود که فاصله مان زیادی نزدیک شود ، او هم کمی خم می شود : میدونم چقدر دوست داری.. پیشانی به پیشانیم می گذارد : گشته ام در جهان و آخر کار ..... دلبری بر گزیده ام که مپرس.... ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ زیادی غیر قابل باور است .... اینکه من ...حالا ...با او ...همراه او...مقابل گنبدش ایستاده باشم ....سلام مخصوص را همراه او زمزمه میکنم : الاسلام علی الحسین ... و علی علی ابن الحسین ...و علی اولاد الحسین ...و علی اصحاب الحسین ...... از ذوق زبانم بند آمده ....سرنوشت و آن بالا سری چه خواب هایی که برایمان دیده اند ...حالا می فهمم آن تلخی ها هم حکمت خودشان را داشته اند .... اینکه قدر این روز های شیرین را بدانم .... چند روزی که در کربلا بودیم را بیشتر روز مان را کنار او و علمدار سپاهش می گذراندیم ... در این میان فقط یکبار به بازار رفتیم .... سجاده های زیبای که ست هم بودن را گرفتیم و کمی تربت کربلا، کنار هر کدامشان ....و چادر عروس قشنگی که به انتخاب خودش بود ....تسبیح هایمان را هم به ضریحشان متبرک کردیم ...و بی شک این بود ماهِ عسلمان ..... همان جا عشق میانمان را ضمانت کردیم در حرمش ...حالا فهمیدم که تعریف عشق همان بود که خوانده بودم ..... " در بند کسی باش ، که در بند حسین است " به قلم برای ارسال نظرات به پی وی مراجعه کنید : 🆔 @BanoyDameshgh @shohda_shadat 🌸 🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🍃🌸🌸
🌸🍃🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🌸 🌸 شعله گاز را کم کردم ، تا خورشت خوب جا بیفتد ... شش ماهی از شروع زندگیمان می گذشت ... زندگی مشترک ، اصلا آن چیزی نبود که در تمام ذهن هایمان هست ...باید مواظب بودی تا تکراری نشوی ...تا عشقتان میان روز مرگی ها گم نشود ... صبح ها تا ظهر دانشگاه بودم و بعدش می آمدم و ناهار را حاضر می کردم تا آراد از مطب برسد ... بعدش یا راهی حمام می شدم ، یا لباس هایم را عوض می کردم تا با بوی پیاز داغ مقابل آقای خانه که خسته از کار بر می گردد حاضر نشوم ....تا او بیاید ، حسابی به خودم می رسیدم ..از لباس های رنگارنگ ، کوتاه و تنگ گرفته ، تا رژ های سرخ و لاک های رنگی ... هیچ کدام از این کار ها را برای بیرون از خانه نمی کردم اما برای خودم و آقای خانه ام چرا ... بعد هم تا می رسید ، جلوی در حاضر بودم ..عادتش داده بودم ، تا کلید را داخل قفل می چرخاند ، من برایش در را گشوده بودم .... البته چند باری هم شده بود که خسته باشم ، که مریض باشم ، که درس ها و امتحان ها فوران کند ... و من با ظاهری آشفته یا با همان بوی پیاز داغ مقابلش ظاهر شوم ، او هم اصلا به رویم نیاورد و به شوخی قربان صدقه ظاهر خسته و آشفته ام برود ... پنج شنبه ها طبق برنامه ، راهی مزار شهدا می شدیم و خستگی های یک هفته را برایشان می بردیم و با ظاهر بشاش و دل شاد و سبک بال به خانه بر می گشتیم ...تقریبا هر شب به پیاده روی می رفتیم و از تمام برنامه هایمان برای آینده حرف می زدیم .... جمعه ها هم یا دو تایی ، یا دسته جمعی به کوه می رفتیم ..... بعد زدن رژ سرخ رنگم راهی آشپز خانه شدم که چرخش کلید را در قفل حس کردم ، در را باز کردم : سلام بر بانوی من ...خم شدنش برای بوسه زدن روی گونه ام جوابم را به تاخیر انداخت : سلام عزیزم ، تا شما لباس هاتون رو عوض کنین ، میز آماده است همانطور که راهی اتاق خواب می شود، صدایش گوش هایم را نوازش می دهد : چه بویی راه انداختی آراگل ... رگ شیطنتم حسابی گل کرده بود : همه پیشکش شماست آقا آستین هایش را بالا می زند و به طرف روشویی می رود : آراگل بانو ، در جریانی که شیطنت هات عواقب داره ؟ با خنده به طرف میز می روم : کیه که بدش بیاد؟! برنج را توی دیس می کشم که از پشت بغلم می کند ؛ اول موهایم را بو کرد و بعد همراه برداشتن دیس عقب می کشد .... وقت غذا چند دقیقه اول ، فقط به خوردنش چشم دوخته بودم که با چه ولعی غذای مورد علاقه اش را می خورد ....بعد تمام شدنمان ، دستم را بلند کرد و روی حلقه ام را بوسید: دست خانومم درد نکنه برای جمع کردن میز ، کمکم می کند و بعد سراغ اتاق کار می رود ....و من چند دقیقه ای روی مبل می نشینم ...بعد دو سال سختی، این رسیدن بیشتر چسبید....خدا وعده داده بود که بعد هر سختی ، آسانی ست و من فدای این معجزه هاش بودم .... با زدن لبخندی بلند می شوم و سراغ کتاب هایم می روم ....سه شنبه است و فردایش کلاس ندارم ، اما برای فرار از بیکاری ، درس ها را مرور می کنم ، اینطوری بهتر هم هست ، موقع امتحانات، زیاد سخت نمی شود خواندنشان ... بعد دو ساعتی ، تلویزیون را روشن میکنیم ...دست من بود ، تلویزیون را می فروختم چون زیاد کاربرد ندارد در خانه مان ، ما یا بیرونیم ، یا سر کتاب هایمان ... هر وقت هم که بیکار در خانه باشیم ، یا برای هم کتاب می خوانیم ، یا حرف میزنیم ، خلاصه هر کاری می کنیم جز نگاه کردن به تلویزیون ... تلویزیون که روشن می شود ، تصویر جمکران نمایان می شود و ذهن من پر می زند به جمکرانی که رفتیم و من همان جا فهمیدم که عاشقش هستم ، که صدایش مرا از عالم شیرین آن روز ها بیرون می کند : آراگل ، اون سری نشد که یه چیزی رو بگم ... با اون چادر سفید تو صحن شبیه فرشته ها شده بودی هنوز هم دلم غنج می رود با این جمله هایش : چی گفتی؟ دوباره کوتاه و مردانه می خندد : دِ دورت بگردم ، حاضرم صد بار بگم تا این عسل هات این جوری چلچراغ بشه ... _ دوستت دارم آقای خونه ... به قلم برای ارسال نظرات به پی وی مراجعه کنید : 🆔 @BanoyDameshgh @shohda_shadat 🌸 🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🍃🌸🌸
🌸🍃🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🌸 🌸 (یک سال بعد ) زندگی با تمام خوشی هایش ، هنوز هم مشکلاتی دارد حتی با وجود او و این طبیعت این دنیاست .... اما همین که او هست و ان بالا سری کلی دلگرمی است ....همین که هر اتفاقی بیفتد او می گوید : با هم حلش می کنیم ، با هم هستیم ..این عجیب مطمنم می کند ، اینکه پشتم به یک کوه تا ابد گرم هست و محکم ......با تمام عشق و محبت میانمان گاهی اوقات دعوا که نه ، اما بحث های کوچیکی داریم که یاد گرفتیم چگونه کنترلش کنیم ..موقعی که دلخور یا عصبانی هستیم ، حرف نمی زنیم ، با هم راهی مزار قهرمانان سرزمینمان می شویم و همان جا که آرام شویم راجبش آرام و منطقی حرف میزنیم و بعدش سر چیز های کوچک شرط می گذاریم و از همان بحث کلی دلخوشی درست می کنیم... سادگی گاهی اوقات زیادی زیباست .... چند وقتی است که زیاد حالم خوب نیست ... یا حالت تهوع دارم یا هم فقط میخواهم که بخوابم که با اصرار آراد امروز به آزمایشگاه رفتیم .... بعد دادن آزمایش به خانه آمدیم و او چون شیفت بود باید می رفت و قبل از رفتنش کاملا جدی گفت که حق دست زدن به سیاه و سفید را ندارم و باید استراحت کنم ...جدی که میشد عجیب از او حساب می بردم ....اما او می گفت ، سردترین مرد جهان هم باشد ، به من که برسد می شود ، گرم ترین و آرام ترین ........قرار بود فردا خودش جواب را بیاورد ... از بیکاری در حال چت با بهار بودم ، شش ماه بعد عروسی ما عقد کردند و همین شش ماه پیش عروسی گرفتند ، یاد عروسیشان باعث شد لبخند بزنم .... زیادی خوش گذشت یک جورایی هم عروسی خواهرم بود هم برادرم ....تنها افراد تنهای خانواده ، ماهان بود و سپهر ...ماهان که من یک بار اصرارش کردم ، کاری کرد که به همه بگویم بیخیالش شوند .... مرا به طرف اتاقش برد ، روی تخت، روی زمین ، روی دیوار ها همه جا پر از عکس هایی بود که مارال حضور داشت ...از عکس های تکی گرفته تا عکس های دو نفره و دسته جمعی ...روی تخت علاوه عکس ها ، چند تا از شال های مارال هم بود ..می خواست بفهماند که او بعد این همه سال با یاد او زندگی می کند و خوب تا زمانی که او تا این حد به یادش باشد ، ازدواجی صورت نخواهد گرفت .... به قلم برای ارسال نظرات به پی وی مراجعه کنید : 🆔 @BanoyDameshgh @shohda_shadat 🌸 🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🍃🌸🌸
🌸🍃🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🌸 🌸 برگه آزمایش را از دست پرستار گرفت و با نگرانی نگاهی به آن کاغذ کرد و با دلهره بازش کرد و با دیدن نتیجه آزمایش ...مات شد ....مبهوت ماند.... مگر میشد ؟؟؟؟ یعنی ...چشم عسلی اش .... داشت ....مادر میشد ...و او پدر ..... درست چند وقت مانده به دومین سالگرد ، روزی که یکی شدند ، زیادی ذوق و شوق داشت..... هیچ وقت این حس را تجربه نکرده بود ...هیچ وقت ....حتی زمانی که برای اولین بار با معدل بیست راهی خانه شد ....نه حتی زمانی که..رشته مورد علاقه اش ...قبول شد ....نه حتی زمانی که بورسیه شد ... هیچ وقت ...در هیچ زمانی .....آنقدر قلبش پر از شوق نبود ....چشم عسلی اش هنوز بچه بود .....هنوز شیطنت هایش سر به فلک میکشید .....آن وقت داشت مادر میشد ؟؟؟؟ با قدم های محکمش رفتن که نه ..پرواز کرد سمت خانه پر مهرشان ....با رسیدن فکری که زیادی بدجنس بود با لبخند عمیقی به چهره اش درون آینه نگاهی کرد کمی موهایش را بهم ریخت ....دقیقا مانند زمانی که کاملا کلافه و پریشان بود .....با همان قیافه آشفته راهی خانه شد البته میان راه یک دسته گل بزرگ رز های سفید و صورتی که میدانست او عاشقش هست خرید ....آراگل را که دید ، دلش می خواست ، بغلش کند و حسابی لپ هایش را گاز بگیرد اما همان حالتش را طبق نقشه حفظ کرد ...نگاه نگرانش جان و دل می برد از آراد ..... آرام راهی آشپزخانه یاسی رنگشان شد ... روی یکی از صندلی های ، میز غذا خوری نشست و آرنج هایش را تکیه گاه سرش کرد .... آراگل آمد و با نگرانی به آن حالتش چشم دوخت : آراد با صدایی که سعی کرد ، عاری از هر ذوقی باشد ، گفت : جانم صدای لرزان بانوی خانه اش ، دلش را ناجور لرزاند : جواب آزمایش رو گرفتی ؟ من چمه ؟ آرام گفت : هیچی آراگل آمد و روی فرش کوچک یاسی رنگ آشپزخانه نشست ، درست کنار پایش : یه چیزی هست که آنقدر بهم ریختی ..تو رو جونِ میدانست روی جانش حساس هست و باز هم می گفت ؟! : صد دفعه گفتم ، جونت رو وسط نکش با دل نگرانی دستش را روی پای او قرار داد : بگو پس ، دارم پس می افتم من به طرفش برگشت و دستش را که روی پای او بود را میان دو دستش گذاشت : خدا نکنه ... به چشمان عسلی اش که همه دنیایش بودند ، نگاه کرد ، دلش نیامد بیشتر از این اذیتش کند برای همین بی اختیار آن جمله را گفت : چشم عسلی من داره مامان میشه ... چشمانم مبهوت و گرد شده اش را عاشق بود .... اول مات نگاهش کرد و بعد ایستاد و به سمتش هجوم برد...مشت های کوچکش پی در پی روی سینه و شانه های او می نشستند و او هم فقط آرام نگاهش می کرد ، ایستاد و مشت کوچکش را در دستش گرفت : قلبت هم آنقدر کوچولوعه ، مامان خانوم؟ لبانش را مانند دختر بچه ای جمع کرد و نگاه از او گرفت : میدونی که اصلا قهر کردن رو دوست ندارم ، کلی متفاوت شد ها ... آراگل برگشت و چپ چپ نگاهش کرد : سکته دادی منو بعد لبش را گزید : حالا جدی جدی ، دارم مامان میشم ؟ جوری این سوال را پرسید که دلش می خواست خم شود و فقط در آغوشش بچلاندش ، گونه اش را محکم بوسید: آره عزیز دل من .....وای آراگل من که نمیدونم از خوشحالی چیکار کنم؟؟؟ بعد هم رفت و از جلوی در ، دسته گل را آورد : تقدیم به بانوی مهربانی ها .... به قلم برای ارسال نظرات به پی وی مراجعه کنید : 🆔 @BanoyDameshgh @shohda_shadat 🌸 🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🍃🌸🌸
🌸🍃🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🌸 🌸 حدود سه ماهی از آن خبر می گذاشت ، از ذوقش ، همسر جان همه را خبر کرد ، مراعات خجالت کشیدن های مرا هم نکرد ، روز هامون سپری میشد ...حالم زیادی خوب بود ...فکر کنم از برکت این کوچولو بود .. دیگه اجازه نداشتم سنگین تر از بشقاب بلند کنم ، چون باید اونوقت اخم و تخمای آقا رو تحمل می کردم ، جانم فداشه ....به مامانم که خبر دادم تا چند ثانیه هیچ صدای نیومد ، حتی صدای نفس هاش ، البته بهار هم در اون حال بود با این تفاوت که بعد چند ثانیه جیغی زد که گفتم الان ستون های خونشون ریخت ..........برای جنسیتش ، هر دومون می گفتیم که فقط مهم اینکه سالم باشه ولی اگه می خواستیم بگیم ، من می گفتم پسر و آراد می گفت دختر .... شب ها با هم می رفتیم پیاده روی و کلی درباره فسلقمون برنامه می ریختیم...انتظار شیرین بود ...انتظار اینکه تا چند ماه دیگه یکی متولد بشه که منو مامان صدا کنه ...با وول خوردناش جوری ذوق می کردم که قابل وصف نبود ، موقع بیکاری ها ، زیاد قرآن می خوندم ، با صوت هم می خوندم ، جوری که انگار اون موجود کوچیک می شنید ، از وقتی که باردار شده بودم بیشتر حواسم روی رفتار هام بود چون میدونستم که چقدر تاثیر داره .... ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ امروز قرار بود برای تعیین جنسیت بریم دکتر ، البته به دلیل اصرار های بهار و لیلی و خریدن وسیله هاش ... راستش بهتر هم بود ، چون هر دفعه با آراد سر این کل کل می کردیم. بعد از سوار شدن توی ماشین ، آروم دستم را روی شکمم کشیدم ، بلند طوری که آراد بشنوه گفتم : پسر گل مامان ، دورت بگردم من آراد که اینو شنید با خنده گفت :عروسک بابا ، مراقب خودت باش ...دیگه مرده بودیم از خنده .... در راه برگشت بودیم ...بعد شنیدن یک خبر کاملا شوک کننده .....نمیدونستم خوشحال باشم ، یا گریه کنم آراد که حال زار من رو دید گفت : عزیزم مصلحت خدا بوده خوب ، بهتر هم شد اتفاقا ... با حالت گریه به طرفش برگشتم : بله دیگه ، جنابعالی که قرار نیست نگهشون دارید .... دستم را روی صورتم گذاشتم و ناله وار ادامه دادم : وای آراد عین کابوسه...فک کن دو تا شون با هم گریه کنن ....آراد نگاهم کرد : عوضش هردومون بردیم ها با چشم غره ای که حواله اش کردم ، خنده اش را قورت داد : خب خانوم گلم ، مگه تقصیر منه؟؟؟ با غیض به سمتش برگشتم : نه عزیزم ، این چه حرفیه ؟ تقصیر عمه خدا بیامرز مامانمه دستم رو آروم گرفت : باشه بانو جان ، تقصیر منه .. اصلا مگه من مردم ، خودم کنارتم ...ولی آراگل .... فکرش رو بکن ...یه دختر ...یه پسر ... به قلم برای ارسال نظرات به پی وی مراجعه کنید : 🆔 @BanoyDameshgh @shohda_shadat 🌸 🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🍃🌸🌸
🌸🍃🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🌸 🌸 مگر میشد اینجا بیایی و سر ذوق نیایی ؟؟؟؟! وای که من دلم می رفت واسه اون پیرهن های صورتی و اون دامن های سفید و گیره های کوچیک که به قول آراد ، برای عروسک ها ساخته شده بود ... البته کنار آنها ضعف می کردم برای آن کت و شلوار های سورمه ای و آن پاپیون های کوچک مشکی ، برای کل کل با آراد می گفتم : ببین اونا رو واسه گل پسر من ساختن ....زیاد بچه شده بودم این موقع ها ... مادرم می گفت : از وقتی که باردار شدی، لوس تر شدی ....وقتی هم با اعتراض صداش می کردم می گفت : مگه دروغ میگم؟؟ عاشق این روز ها هستم که اگر وقت بیکاری داریم ، بازاریم ، بیشتر خرید ها را دو نفره انجام می دهیم آراد می گوید : بانو ، از این روز های دو نفره نهایت استفاده رو باید ببریم ، فسقلی ها که بیان ، از اینجور چیز ها خبری نیست و منم فقط به حرف هایش می خندم و آن موقع است که می گوید : تاثیرات فسقل هاست نه ؟؟؟ اینکه قبلا برق چشات دلبری می کرد و حالا برق بارداری هم تو نگاهت نشسته... منم با شیطنت می گویم : مواظب خودت باش جناب تهرانی ، این بچه ها نیاز به پدر دارند ها اونم لپم رو میکشه : از دست تو وروجک البته این خرید ها گاهی اوقات به دلیل غر غر های زیاد لیلی و بهار بدون حضور آراد سر میشه... منم هر شب میرم اتاقی که نصفه است و قراره واسه دردونه ها باشه...توی یه دفترچه از اولین روزی که خبر شون رو شنیدم براشون می نویسم ....از ذوق زیاد نمیدونم چیکار کنم ؟؟؟! می ترسم از این همه ذوق و شیرینی..جنون بگیرم ..جنون شادی .... به قلم برای ارسال نظرات به پی وی مراجعه کنید : 🆔 @BanoyDameshgh @shohda_shadat 🌸 🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🍃🌸🌸
🌸🍃🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🌸 🌸 شب یلدا ست و من در پنجمین ماه بارداری به سر می برم ...مثل هر سال خانه آقاجان مهمانیم ..... قرار است قبل آن به جایی هم برویم ... مانتوی زرشکی رنگم را می پوشم و روسری اناری رنگم را سر میکنم و نگاه شیفته آراد را به جان قبول می کنم با دیدن مسیر کلی ذوق میکنم ....جایی که به قول آراد به تمام قرار هایمان گره خورده .... روی همان صندلی همیشگی می نشینیم : آراد هیچ وقت بعد آون قرار زیر بارون فکر نمی کردم، با هم اونم با این وضع من بیاییم اینجا ... به علامت تایید سرش را تکان می دهد آرام زیر لب شعری که آقا جان همیشه برایمان می خواند را می خوانم : نداند چو ذات پروردگار... که فردا چه بازی کند روزگار ... کنارم می نشیند و دستش را پشت من روی صندلی می گذارد ، یک جورایی که انگار در آغوشش هستم : آراگل ، علاقه من به تو روز به روز نه از حجمش کم میشه ، نه ثابته ...همین جوری داره نجومی میره بالا آرام می خندم و بعد به فکر می روم ... حالا فهمیده ام که می شود، سال ها عاشق بود ... که سال ها کنار هم بود ... که سال ها جان و دل تقدیم کرد .... حالا فهمیده ام...خوب هم فهمیده ام ... که اگر پنجاه سال هم بگذرد با این حرف هایش ... که با دیدن چشمانش ...دخترک عاشق هیجده ساله درونم بیدار می شود و از ذوق دف می زند .... حالا می دانم که چرا آدم ها با عشق جاودانه می شوند " از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر.. یادگاری که در این گنبد دوار بماند " حالا بهتر معنی شعر چند سال پیش حافظ را که در شب یلدا برایم آمده بود را می فهمم ...: آراد برا این فسقل ها اسم انتخاب نکردیم ها ! با محبت به سمتم بر می گردد و هزار سال ها هم که بگذرد این نگاه توانایی مات کردن مرا دارد : زحمتشون رو شما کشیدی و قراره بکشی ، خودت هم براشون اسم انتخاب کن ... با لبخند کمی فکر کردم و بعد با تردید گفتم : سارگل چطوره؟ _ خوب با خودت ست کردی ها ... حالا معنیش چی میشه بانو ؟ با ذوق می گویم : گل زرد تازه به قول تو ست هم هست _ بله ، خوشگله ..اسم پسرمون پس چی ؟ دست به چانه میزنم: اوووووووم ...خوب ..سامیار چطوره؟ کمی فکر می کند : اره خوبن ..خیلی خوب ... بلند می شود و من هم بلند می شوم ، درست روبروی هم ... نگاه مشکیش گره می خورد به سیاهی چادرم چادرم را درست میکند و من دستی به ته ریشش میکشم .. باز پاییز است و لویزان ... باز پاییز است و دل در بند من ... باز پاییز است و من و او .... میدانم که تا او را دارم ...خوشبخت ترینم ... در این میان عاشق خدا ...پرستیدنی بود خدایی که با تمام رو سیاهی هام خوشبختی رو مثل بارون رو سرم می ریخت .... با تموم عشقم نگاهش کردم و بعد به آسمان چشم دوختم و زیر لب شکرش کردم ..... آخرین لحظه گرمای پیشانیش را روی پیشانیم حس کردم .... """ دلداده تو ام ... رویای هر شبی ... عاشق نمی شدم ... عاشق شدم ببین .... راحت از این دل مرو .. که جانم می رود .... دل به دریا ها بزن ... از عشق بگو زیبای من...""""" به قلم برای ارسال نظرات به پی وی مراجعه کنید : 🆔 @BanoyDameshgh @shohda_shadat 🌸 🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🍃🌸🌸