eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
566 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🌸 🌸 حالا می خوایی چه جوابی بدی ؟ سکوت کردم و او با خنده ادامه داد : هر چند مشخصه دیگه سرم را پایین انداختم و او با مهر مادرانه شیرینش گفت : ببین گل دخترم ، فقط دوست داشتن ملاک نیست ...مهم تر از اون درک همدیگه است ... مهربونی و محبته که بینتونه ...احترامی که باید میون رابطتتون باشه ....کسی که بتونی بهش تکیه کنی .. کسی که هم بهش اعتماد داشته باشی و اونم به همون اندازه بهت اطمینان داشته باشه .. مطمن باش ، اگه اینا بشه ، به مرور زمان تو قلبت انقدر قشنگ مهرش میشینه که باور نمیکنی ... حالا چی ، اینا رو دیدی تو آراد ؟؟؟ ایستادم و بوسیدمش و بعد ، کمی فکر کردم.... مطمن مطمن بودم از تمام این ها برای همین محکم گفتم : اره مادرم دوباره خندید ،چه خوب بود که دوباره روز هایمان داشت رنگ شادی می گرفت : ان شالله ، سفید بخت بشی مادر.... به اتاقم پناه بردم .....کم مانده بود از ذوق و ناباوری ، کارم به جنون بکشد ....روبروی آینه قدی ایستادم و به خودم چشم دوختم .....به چشمان عسلی ام که دوباره جان گرفته بودند ....به موهای مشکی رنگ و پر پشتم که خیلی ساده بافته بودمشان ....و بعد به لب هایم که انحنای عجیبی گرفته بودند ، حالا طعم این انحنا مهم بود ...این انحنا طعم داشت ...شیرینِ شیرین .... آهنگی که عجیب وصف حالمان بود را پلی کردم و بعد زمزمه کردم : فردا تو میایی ..... """ امشب دلم می خواد تا فردا می بنوشم من ... زیباترین جامه هایم را بپوشم من ... با شوق بی حد ، باغچه هامون رو صفا دادم .... امشب تا میشد گل توی ، گلدون ها جا دادم ... بعد از جدایی ها ...آن بی وفایی ها ... فردا تو میایی... بعد از گسستن ها ...آن دل شکستن ها فردا تو میایی گویا دعاهای من خسته اثر کرده .. من لحظه ها را می شمارم تا رسد فردا ..، آن لحظه خوب در آغوشت کشیدن را ..""" به قلم برای ارسال نظرات به پی وی مراجعه کنید : 🆔 @BanoyDameshgh @shohda_shadat 🌸 🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🍃🌸🌸
🌸🍃🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🌸 🌸 امروز از صبح یک حس فرا تر از شیرین تمام وجودم را در بر گرفته بود ...این خواستگاری ، هیچ شبیه قبلی نبود .....کت و شلوار یاسی رنگم را همراه روسری همرنگش روی تخت گذاشتم و با نگاه کردن به آن خنده ام گرفت که دلیلش این بود که من دقیقا همان بار اول ، در فرودگاه هم همین رنگی پوشیده بودم ..... بعد از پوشیدن لباس روبروی آینه برای بستن ، روسریم قرار گرفتم .... صدای آن روزش ، در گوش هایم با آخرین حد دلبری پیچید :" آراگل جان ، اونطوری نبند ....با تعجب به سمتش برگشتم : پس چجوری ببندم ؟ آرام جلو آمد و روسریم را زیبا و مرتب بست و کنارم روبروی آینه ایستاد و با لبخند نگاهم کرد : اینطوری که گرد میشه چی میگین بهش ؟ با خنده گفتم : لبنانی .." چشمانم هی پر و خالی میشد ....باور اینکه کابوس ها تمام شده باشد ...دوری ها ..جدایی ها ..به پایان رسیده باشد ...سخت بود .... بعد از برداشتن چادر سفیدی که گل های ریز یاسی و صورتی داشت ، به سمت پذیرایی رفتم و با آرتان و لیلی که تازه آمده بودند ، سلام و احوال پرسی کردم زنگ در که به صدا در آمد ، قلبم رسما در دهانم می زد کنترل کردن این همه هیجان ، عین جان کندن بود جلوی در برای استقبال ایستادیم، عمه ام گونه ام را بوسید : آرزو به دل نموندم و آخر عروس خودم شدی از بابت این پسر ما هم نگران نباش ، درسته جدیه ، ولی مهربون هم هست آرام خندیدم، طعم مهربانی هایش را چشیده بودم . شیرین بودند ، مثل عسل .... بعد پدرش و بعد امید وارد شد : دوباره زنداداش خودم شدی ، آبجی خانوم حالا دقیقا نفهمیدیم آبجی بودم یا زن داداش ؟؟؟ و آخرین نفر جناب داماد بودند ...همان حضرت یار خودمان .....سرمه ای زیادی به او می آمد ... به روبروی من که رسید بدون هیچ نگاهی ، سبد گل را به دستم داد و زمزمه اش در خودم حبسم کرد : ناقابله عروس خانوم ، هر چند در قبال شما یه باغ گل هم کمه و بعد به طرف پذیرایی رفت ... اما من قادر به حرکت نبودم ....صدای محشرش ... جمله پر محبتش ..لحن عروس خانوم گفتنش ... عطر نرگس ها و رز هایی که بغلم بودند ... قلبم را از جا می کند ..... بعد کمی مکث ، کمی به خودم آمدم و به طرف آشپز خانه برای ریختن چای های معروف خواستگاری رفتم بریم که داشته باشیم ، چای های خوشرنگ آراگل خانوم رو ....چقدر هم کم تحویل می گیرم خودم رو ... به قلم برای ارسال نظرات به پی وی مراجعه کنید : 🆔 @BanoyDameshgh @shohda_shadat 🌸 🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🍃🌸🌸
🌸🍃🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🌸 🌸 بعد گرفتن چایی ها ، روی مبل کنار لیلی نشستم .. باور اینکه این مرد دوباره به عنوان خواستگار در این خانه پا گذاشته ، ماورای تصور و باورم بود ... اینکه او ، آن قدر محکم و جدی روی مبل نشسته باشد و نور لوستر های پذیرایی روی صورتش رد انداخته باشد ، چیزی بود که نفسم را می برید ... ولی من هنوزم مات و مبهوت بودم ..... همه مشغول صحبت های معمولی بودند که راستش زیاد هم چیزی نفهمیدم از حرف هایشان ،که شوهر عمه ام آرام گفت : علی جان ، دیگه وقتشه بریم صحبت اصلی . ما ها که همو می شناسیم..این بچه ها همین طور ...آراگل از اول هم عین دختر نداشته خودم بوده و هست و چه خوب که چنین دختری بشه عروسم .. حالا با اجازتون درسته خنده داره ولی اینا بعد این دو سال باید برن و سنگ هاشون رو با هم وا بکنن .. چه قلب بزرگی داشتند ، که هیچ کدام این دو سال را به رویم نیاوردند ...که چه ها گذشته ...... پدرم با نگاهی به من گفت: محمد جان ، حتما ، آراد هم عین آرتانه ، بعد هم با لبخند گفت : بابا جان برین تو حیاط یا اتاقت با هم حرف بزنین ..... آرام ایستادم و آراد هم پشت سرم ، حیاط جای بهتری بود ....شاید کمی هوای تازه حالم را بهتر می کرد در ثانی خاطره خوبی از اتاق حرف زدن نداشتم ... چون آن بار با امیر آنجا حرف زده بودیم ....روی تخت کوچکی که کنار حوض بود نشست و من هم روبرویش ، در کناره حوض .... چند دقیقه به سکوت گذشت ....هنوز هم غیر قابل باور بود این لحظه....بالاخره او سکوت را شکست : خوب ، دختر دایی شرطی اگه دارین بفرمایین چادرم را کمی جا به جا کردم ، بیچاره این چادر و روسری که با این همه ذوق و استرسم امشب در امان نبودند : راستش ..به نظر من ...بیایین دوباره همدیگر رو بشناسیم ، چند سال پیش قضیه فرق می کرد ... من یه دختر هیجده ساله با احساسات دست نخورده بودم و شما یه پسر بیست سه ، چهار ساله که تازه می خواست زندگیش رو ، روی مسیر خاصی مستحکم کنه اون زمون ، هر دو فکر می کردیم برای شروع یه زندگی فقط عشق کافیه. من معتقدم که عشق یکی از همون پایه های محکمیه که یه زندگی رو ، یه رابطه رو نگه میداره ولی در کنار عشق ، درک کردن همدیگه ، شناخت همدیگه هم مهمه ....بلد بودن طرف مقابل یه اصل مهم تو رابطه است ...نمیدونم شاید من و شما تا حدودی هم رو بلد باشیم و نسبت به هم شناخت داشته باشیم ...اما ...فکر کنم کامل نبوده که عشقمون اون جوری به بن بست رسید .... آراد نگاه جدی اش را به من دوخت : من با همه حرفات موافقم ...الان اون پسر بیست و چهار ساله شده یه پزشک بیست و شش ساله که مطمنا منطقی تر و حتی عاشق تر از اون زمونه ...اون دختر هیجده ساله الان شده یه خانم به تمام معنای بیست ساله که تمام اتفاقات باعث شده خیلی با تجربه تر بشه و مطمنا زیبا تر ، خواستنی تر و عزیز تر شده ... " دلم ضعف رفت از تداعی جمله آخرش ..." بدون آنکه بخوام ، با اسم کوچک صدایش زدم و او به زیبا ترین نحو و لحن گیرایی جوابم را داد....شاید درست نبود ، هنوز آنقدر راحت بودن ...اما گفته بودم که هزاران سال هم می گذشت ...شاید این مرد محرم ترینم بود .... هوای تابستانی حیاط را به ریه هایم کشیدم : عاشق شدن آسونه ولی عاشق موندن سخته ... عشق مراقبت می خواد...اونم شدید ...مثل ...مثل یه بیماری که باید تا آخر عمرش دارو مصرف کنه .. که اگه یه روزی نکنه ...ضعیف میشه ....خسته میشه از بین میره و در آخر نابود میشه .... ایستاد و کنارم با فاصله نشست و چادر روی سرم که در حال سقوط به شانه ام بود را ، به روی سرم بر گرداند : بانو ...بهم این اجازه رو بده که کنارت باشم تو این جاده احساس ....کنارت باشم و با هم مراقبت از عشق رو یاد بگیرم ...بزار همسفرت بشم تا دیار عشق ...کنار تو ...با تو .... بانوی سرنوشتم میشی آراگل ؟ ایندفعه دیگر اشک هایم پیشروی کردند و بدون اختیار گونه هایم را تر کردند و او فقط نگاهم کرد و بعد ادامه داد : اصلا یه جور دیگه ...فاطمه زندگیم میشی ؟ حرفش به اشک هایم سرعت بخشید ...فاطمه زندگیش؟؟؟ لیاقت چنین مقامی را داشتم؟؟؟ و او دوباره حرف های رویاییش را ادامه داد : من هنوز خیلی موندم تا سر انگشت مولا ...بیا کنار هم یاد بگیریم ...آراگل ؟ _ این دو سال چی ، میشه جبرانش کرد ؟؟ با لحن عجیبی گفت : نگام کن سرم را آرام و پر تردید بالا آوردم و نجوای او باعث شد تمام کنم تردید هایم را : همه این دو سال ، فدای این نگاه ایستادم و به او پشت کردم ...آرام بودن در این لحظه صبر ایوب می خواست ، با همان اشک ها به سمتش برگشتم و هنگام برگشتنم ، کناره چادرم هم تکان خورد و من نگاهش کردم به این ارثیه فاطمه(س).....: میشم ...قبوله ..قبول .... به قلم برای ارسال نظرات به پی وی مراجعه کنید : 🆔 @BanoyDameshgh @shohda_shadat 🌸 🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🍃🌸🌸
🌸🍃🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🌸 🌸 آن شب ، با اجازه پدر و مادرم ، روحانی خبر کردند و میانمان صیغه خوانده شد و من هر لحظه فسق کردن آن روز را به یاد آوردم ...حالا درست در روز های شروع زندگیم، خاطرات این دو سال بیشتر جلوی چشمانم بود...باید خودم را جدا می کردم ..از این همه حسرت و کینه و دوباره دل می دادم به چشمانش.... قبل خواب به حیاط رفتم و این چند سال را مرور کردم ...من هنوز هم می ترسیدم از نبودنش ..... آن شب با رویای چشمان مشکی اش ، به خواب رفتم و انگار بعد دو سال تازه فهمیدم خواب آرام یعنی چه؟! صبح قرار بود به آزمایشگاه برویم و بعد آن به خرید مختصر دوران عقد .... به خودم در آینه نگاه کردم ، روسری کرم همراه مانتوی شکلاتی رنگم و چادر ساده ام که به سرمه ... همه چیز کامل است پس پیش به سوی ... نوای آرام گوشیم باعث می شود که دل از آینه بکنم .. با دیدن اسمش، نمیدانم چرا دستم می لرزد : بله با صدای قشنگش می گوید : سلام بر بانوی خوبی ها آماده ای ؟ کیفم را از روی میز بر می دارم : آره آماده ام ، شما پایینی ؟ ....به بیرون از اتاق راه می افتم و در همان حال صدایش را می شنوم : آره خانوم ، منتظرم با لبخندی که بعد مکالمه ام با او به جا مانده به سمت مادرم قدم بر می دارم : مامان جان ، آراد پایین منتظره ، با اجازتون من میرم ... مادرم با خنده قشنگی جمله اش را می گوید : در پناه خدا دخترم... با خوشحالی وصف نشدنی ای ، از حیاط زیبای خانه می گذرم و بعد در حیاط را باز میکنم...با دیدن ژستش که تکیه بر ماشین داده ، دلم نمیدانم برای چندمین بار به لرزه در میاید؟؟؟ به قلم برای ارسال نظرات به پی وی مراجعه کنید : 🆔 @BanoyDameshgh @shohda_shadat 🌸 🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🍃🌸🌸
🌸🍃🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🌸 🌸 آرام زیر لب صلواتی می فرستم و به طرفش قدم بر می دارم . با همان انحنای خواستنی اش نگاهم می کند: سلام دوباره آراگل جان و چه عجیب چسبید این پسوند جان که دوباره همراه اسمم شده بود : سلام بعد از سوار شدن به ماشین ، متوجه نگاه های زیر چشمی اش به خودم می شوم ، به طرفش بر می گردم : چیزی شده آقای دکتر ؟ همانطور که حواسش به رانندگی اش است جوابم را می دهد : یه جوری شدی شما با تعجب نگاهش میکنم : مثلا چه جوری ؟ با قیافه ای که مرا عجیب یاد پسر بچه های تخس می اندازد و با لحنی متفاوت تر از همیشه می گوید : از صبح چند جور لقب خوشگل بهت دادم، محض رضای خدا یه عزیزم خشک و خالی هم نگفتی بی اختیار خنده ام می گیرد و چند باره با دقت نگاهش میکنم ، خنده ام را دوباره از سر می گیرم ....: نخند دختر ، دارم جدی میگم آراد و این بهانه گیری ها ؟؟؟؟ : واقعا لازمه که دوباره بشناسمت آرادِ اون روز ها از این حرف ها بلد نبود دوباره اخم می کند : مثلا اینطوری اخم کنم ، میشم همون آراد ؟ دوباره خنده ام می گیرد ، جای امید خالی که برای تلافی ، خوش خنده ای نثارم کند : نه این اخم ها دیگه جواب نمیده ، من پسر بچه تخس درونت را بعد این همه سال دیدم جدی نگاهم میکند و زیر نگاه جدی اش ، خنده ام را ظاهرا قورت میدهم ، هر چند در دلم قهقهه میزنم برای این رویش : چشم نمی خندم ..آراد جونم ؟ قبول واقع شد سرورم ؟ ابرویی بالا می اندازد : برای شروع بد نبود و من خیلی خودم را کنترل میکنم که نخندم یا چشم غره حواله اش نکنم .... جلوی آزمایشگاه پارک میکند و با هم پیاده می شویم دستش را درون جیبش میکند و در همان حالت بازویش را جلویم نگه می دارد ، گنگ نگاهش میکنم و او با نگاه عاقل اندر سفیهانه اش بازویش را جلویم تکان ریزی میدهد : این یعنی خانم گلم ، دستتون رو جلو بیارین و اینجا حلقش کنید چشمانم را گرد میکنم : نه بابا ، خوبه گفتی، فقط مشکل هنگ کردن من اینه که عجیب شدی ... نکن این کار ها رو با ما جناب دکتر بعد هم با ذوقی کودکانه ، دستم را حلقه بازویش میکنم ..... بعد آزمایش ، دوباره سوار ماشین می شویم و آراد بعد نگاهی به من می گوید : چیزی برات بگیرم ؟ با لحن پر از شیطنت می گویم : تنها چیزی که الان هوس کردم آب اناره چشمان مشکی اش ، کمی گرد می شود : دختر الان آزمایش خون دادی تو به قلم برای ارسال نظرات به پی وی مراجعه کنید : 🆔 @S1382L @shohda_shadat 🌸 🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🍃🌸🌸
🌸🍃🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🌸 🌸 براش چشمکی میزنم : خوب چیکار کنم ، یهو دلم خواست کمربندش را می بندد و در همان حالت می گوید : فعلا به این دلتون بگین ، خواستنش رو نگه دار برای بعد لجبازانه صدایش میزنم : آررراد ماشین را روشن میکند و کاملا خونسرد جوابم را می دهد : جانم از فکری که به سرم زده ، بیخیال لجبازی می شوم : هیچی و بعد کمی این پا و آن پا کردن چادرم را کمی بالا میزنم و کاملا چهار زانو مینشینم البته ، چادرم را روی پاهایم می اندازم ، تا زیاد توی ذوق نزند اینگونه نشستم آراد برای زدن حرفی به طرفم بر می گردد و با دیدن من جا می خورد : دختر ، چرا همچین نشستی تو ؟ دوباره می خندم : والا دلیل خاصی نداره پسر به جلو بر می گردد : این پسر چی بود این وسط ؟ ابرویی با شیطنت برایش بالا می اندازم : مقابله به مثل بعد کلی شیطنت های من که امروز حسابی گل کرده بودند ، به پاساژ مورد نظر می رسیم و آراد هنگام پیاده شدن حرفش را میزند : دختر خوب ، تو هم تو این دوسال شیطنتات سر به فلک کشیده ها از فکری که به سرم زده ، به خاطر اینکه در خیابانیم دست می کشم وگرنه داشتم برایش با هم شانه به شانه برای خرید حلقه به سمت طلا فروشی راهی می شویم .....خدا را شکر که آرزو به دل نماندم ...آخ خدا جان چقدر ماهی ...: آراد ، یه حلقه واسه تو بگیریم من نمیخوام با اخم به سمتم بر می گردد : اونوقت چرا ؟ با نگاهی به مغازه ها حرفم را ادامه می دهم : چون من حلقم رو دارم دستم را به طرف طلا فروشی که از دوستان آقا جان است می کشد : اصلا فکرشم نکن سرکار خانوم با وارد شدنمان به طلا فروشی ، نمی توانم چیزی بگویم با نگاهی به حلقه ها ، نوچی زمزمه میکنم : اینا خیلی پر زرق و برقن ...من اینجوری اصلا دوست ندارم همانطور که پشتم ایستاده کمی خم می شود : چرا قشنگ من ؟ دوباره نگاهم را به حلقه ها میکنم، از اول هم با چیز شلوغ میانه نداشتم : عزیزم ، اینا به دلم نمیشینه ، یه چیزی ساده تر رو به طلا فروش میکند : آقای صداقت ، حلقه های ساده تر هم دارید ؟ و او هم با لبخندی که همیشه روی لب هایش هست سینی دیگری را به جلویمان می کشد : بفرما دخترم ، این حلقه هامون ساده تر از اونا هستند نگاه کنجکاوم را میانشان می گردانم ، انتخابش سخت است ، آخر قرار است تا آخر عمر ، در دستمان باشد : آراد تو نمیخوایی نظر بدی ؟ به چشمانم زل می زند و مهربان و جدی زمزمه میکند: نه ، خودت انتخاب کن آراگل جان چشمم حلقه ساده ای با چند نگین ریز نقره ای را می بیند ، چشمانم از دیدنش برق میزند و آراد این را از نگاهم می خواند که آن را بر می دارد و خودش دستم میکند ...آرام دستم را عقب تر می برم و با ذوق نگاهش میکنم ...نشانه دو نفره شدنمان را ... آراد ست همان حلقه را که جنسش از پلاتین باشد را بر می دارد و بعد کمی حرف زدن ، از آن مغازه بیرون می آییم ... به قلم برای ارسال نظرات به پی وی مراجعه کنید : 🆔 @S1382L @shohda_shadat 🌸 🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🍃🌸🌸
🌸🍃🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🌸 🌸 به طبقه دوم پاساژ که مخصوص لباس است می رویم: خوب آراگل ، چیا قراره بخریم ؟ کیف مشکی ام را در دستم جا به جا کردم و بعد کمی فکر گفتم : خوب ، یه کت و شلوار عقد برای شما ، بعد یه مانتو با مخلفاتشم برای من و بعد ادامه دادم : آراد ، موندم چه رنگی بگیریم ؟! صورتی و سفید سر عقد خیلی تکراریه... به طرفم بر می گردد : آهان مثلا مثل اون دفعه میخوایی سورمه ای بپوشی؟ می خندم ، واقعا راست هم می گفت ، سورمه ای روز عقد آن بار ، عوضش می ارزید به متفاوت بودنش : الان مسخرم میکنی ، جناب ؟ دستی به کتش می کشد : خیر با دیدن مانتویی به طرفش بر می گردم : آخ جوون همینه با تعجب نگاهی به ویترین مغازه می اندازد : کدوم ؟ به سرم زده بود که یاسی بخرم ، همان رنگ دلخواه خودم و همان رنگی که اولین بار و همچنین در خواستگاری تنم کرده بودم ، او هم به این افکار فقط خندید و نگاهم کرد و گفت که به چیز ها که فکر نمیکنم من؟؟؟ بعد خرید مانتوی یاسی رنگ حریری که عجیب به تنم نشست ، سراغ بقیه خرید ها می رویم ، شالی با زمینه سفید که گل های ریز صورتی و یاسی دارد هم ضمیمه خریدمان می کنیم و چه خوب که عادت ندارد نظرش را تحمیل کند ، بعد سراغ خرید کت و شلوار برای او می رویم و بعد خریدن آن دیگر جانی برایمان نمانده و خستگی مهمان پای هر دو نفرمان شده : آراد ، من دیگه خسته شدم دستم را کمی فشار می دهد : عروس خانوم ، انرژیش تموم شد ؟ به کناره مغازه ای تکیه می دهم : وای خدا دارم می پزم از گرما ...و می میرم از خستگی ...آخه هوا هم آنقدر گرم ؟! با خنده سر او غر میزنم: تو هم وقت پیدا کردی ، اومدی خواستگاری ها ، صبر می کردی کمی هوا خنک تر بشه بعد دستی به موهایش می کشد و با لبخند می گوید : تقصیر من نیست ، تقصیر خوش خوابی شماست و منظورش همان دو ماه به کما رفتنم است _ خوب خرید دیگه چی هست ؟ خرید که داشتیم ولی من دیگر جانی برای ادامه اش نداشتم ولی با چند مغازه ای که روبرویم دیدم ، ذوقم دوباره برگشت : وای آراد آره رد نگاهم را گرفت و گفت : بله دیگه ، دنیای شما دخترا ، همون جاست بیخیال خانمانه رفتار کردن شدم و نیشم را برایش چاک دادم : خوب ببین البته اون دنیا که سر جاش ، فقط دنیای ما چادریا یه جای دیگه هم هست که دقیقا کنار همون فروشگاهه با هم اول راهی همان جا شدیم ، فروشگاهی که ملزومات حجاب می فروخت و من عاشق آن گیره های رنگارنگ و آن ساق ها با طرح های مختلف ... فقط یک ساق حریر به رنگ سفید همراه چند گیره که با زور از آراد خواستم او برایم انتخاب کند و الحق که چه خوش سلیقه هم انتخاب کرد بعد خارج شدن از آن مغازه ، با شیطنت گفتم : خوب بریم سراغ اون یکی دنیا از سرِ خوردن لبخندش کنار چشمانش چین خواستنی افتاد : حتما لازمه منم بیام ؟ با خونسردی گفتم : حتما به قلم برای ارسال نظرات به پی وی مراجعه کنید : 🆔 @BanoyDameshgh @shohda_shadat 🌸 🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🍃🌸🌸
🌸🍃🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🌸 🌸 با نگاهی به ردیف لاک های رنگارنگ با ذوق به سمتش برگشتم : برای خرید عروسی ، تکمیل تر باید بخریم که نه من تو انتخاب کردنش استعداد دارم نه تو ، پس باید اون بمونه که یه نفر رو بیاریم که سر در بیاره ولی با عرض شرمندگی ، من نمیتونم از خیر لاک و رژ بگذرم این روز ها چشمانش عجیب نگاهم می کرد ، انگار که می خواست این دو سال دوری را جبران کند : من هیچ تجربه ای ندارم براش ، خودت انتخاب کن خوب بود که هیچ تجربه ای نداشت ...خوب نبود ؟ به سراغ ردیف لاک ها رفتم و سه رنگ مقابلش گرفتم : کدوم قشنگ تره ؟ به دستانم نگاهی کرد و گفت : اینم باید عین لباس بهت بیاد دیگه ، رنگ دستای تو هم که سفیده رنگ روشن بهش میاد چشمان گردم را که دید ، آرام خندید : اونطوری نگاهم نکن وسط مغازه دختر، دیگه تا این حد بلدم بله غلیظی گفتم و به لاک ها اشاره کردم ، لاک قرمزی را از میانشان برداشت: چون میدونم عادت داری به جز خونه ، جای دیگه ای نزنی ، این رنگ خیلی قشنگه خنده ام گرفت ، از اشاره اش به اینکه ،برای کسی غیر او حق ندارم این رنگی بزنم ..... و اما قسمت اصلی ماجرا که رژ بود ، تا این سن، زیاد با رژ میانه نداشتم و اگر هم می زدم برای مهمانی ها و عروسی ها بود آن هم یک صورتی کمرنگ که مادرم می گفت : آن را هم نزن که رنگ لبان خودت را حیف میکنی ... رژ صورتی ملایمی برداشتم و بعد به سمتش که صدایم کرد برگشتم: جونم _ جونت سلامت ، همرنگ لاکت هم قشنگه ها چپ چپ نگاهش کردم و او دوباره نطق کرد : البته اونو فقط فقط تو خونه میزنی شما _ میبینم که حسابی رگ زور گوییت گل کرده عزیززم خیلی خونسرد گفت : دارم میشم همون آراد گذشته دیگه بعد خرید به ماشین برگشتیم و البته نگذاشت زیاد در حسرت آب انار بماند دلم ..... بعد خداحافظی با همان کیسه های خرید کنار حوض نشستم و دستم را به میان آب بردم و خنکی اش دل برد در این هوا ...... هنوز هم باورش سخت بود که کنار او بودم .... ترسم این بود که دوباره از دستش بدهم ... که دوباره برایش غریبه شوم.... ترسم این بود که همه این ها رویایی بیش نباشد و احمقانه می خواستم که همیشه در خواب بمانم به قلم برای ارسال نظرات به پی وی مراجعه کنید : 🆔 @BanoyDameshgh @shohda_shadat 🌸 🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🍃🌸🌸
🌸🍃🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🌸 🌸 برای عقد ، آراد چیزی گفت که همیشه آرزویش را داشتم ......عقد کردن میان صحن زیبای ضامن آهو(ع) وچه عجیب که دلم از همین حالا با کبوترانش هم نوا شده بود ...... قرار بود با قطار راهی شویم این مقصد عشق را ... دلم از همین حالا ضعف می رفت برای صحن انقلابش ....از همین حالا پر پر می زدم برای لمس ضریح دلگرم کننده اش ... از همین حالا برنامه ریخته بودم که عشقمان را گره بزنم به پنجره فولادش ... آقا جان چه زیبا طلبیدی ما را ......ضامن عشق ما هم شدی آخر...... با صدای احوالپرسی مامان با آراد فهمیدم که رسیده است، داشتم چمدانم را آماده می کردم برای سفر، به داخل آمد و من به احترامش ایستادم و گفتم:سلام همسرم ، با خنده قشنگی دستانش را باز کرد :سلام چشم عسلی خودم و به دستانش اشاره کرد با شیطنت برایش ابرو بالا انداختم ولی زرنگ تر از این حرف ها بود آمد جلو و مرا به آغوشش کشید: حالا دیگه به حرف شوهرت گوش نمیدی جوجه؟نگاهش کردم و گفتم:جانمممم!کی؟؟ بدون معطلی گفت:شوهرت!!!دوباره نگاهش کردم:والا من شوهری نمیبینم با حرص گفت:آراگل با خنده گفتم:جون آراگل ،خوب هنوز شوهر نیستی دیگه..اخم کرد آخ که دلم چقدر تنگ شده بود برای اخم هایش :پس کی میشم؟ با دو انگشتم خط میان ابروهایش را باز کردم:هر وقت رفتیم خونه خودمون بعدشم آنقدر اخم چرا میکنی؟دوباره اخم کرد ولی اینبار کاملا ساختگی: مرده و جذبش!خندیدم و آرام زیر لبم قربان صدقه اش رفتم :فدای این جذبه..موهای افتاده روی پیشانیم را کنار زد :من فدای این ناز کردنای بانو .... داشتم جلوی آینه شالم را مرتب می کردم، آراد گفته بود:قبل حرکت باید بریم یه جایی...بدجنس نمی گفت کجا؟بعد خداحافظی با مامان سوار ماشین شدیم بعد نیم ساعتی ماشین ایستاد به دور و اطراف نگاه کردم اینجا؟؟؟؟چرا الان؟؟؟؟پیاده شدیم دستم را گرفت هر دو بدون حرفی رفتیم آن طرف و نشستیم بالا سر یکی از مزار ها دستی روی قبر سرد کشیدم سنگ ها همیشه برایم سردی و سختی می آوردند و چه عجیب و زیبا که تک تک سنگ های این نقطه آرامش هدیه می کرد، آراد گفت:امروز آوردمت اینجا قبل رفتن هر چی گله،ناراحتی از دنیا داری...اینجا خودت رو آروم کنی....چون قراره یه فصل جدید شروع بشه تو زندگیمون به چشمانم نگاه کرد :باشه عزیزدلم؟نگاهش کردم من این مرد را بعد خدا می پرستیدم بغض کردم ایندفعه از شدت خوشی دستش را گرفتم: چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی..تو هستی دیگه هیچ ناراحتی ندارم .دستم را بالا برد و در میان حیرت من بوسیدش:خیلی عزیزی برام خیلی..ولی من کمی حرف دارم باهات؛با پلک زدن بهش گفتم ادامه بده "ببین آراگلم،همه اینایی که اینجا هستن زن و بچه داشتن..عشق زمینی داشتن،خودتم خوب میدونی و اینم میدونی از همه چیزشون گذشتن و دل کندن تا ما الان تو آسایش باشیم ،رفتن تا حتی یه وجب از این خاک دست نااهل و دشمن نیفته و ما وظایفی در قبال این فداکاری و مهم تر از اون خونی که ازشون ریخته شده داریم..شما ها با حجاب تون و اخلاقتون..ما ها با نگاهمون و غیرتمون و باز هم با اخلاقمون ،باید حافظ خونشون باشیم و خوب زندگی کنیم..اینا بهای خون شهداست گوشه چادرم را گرفت:به پاکی و حرمت همین چادرت قسم از دامن زنه که مرد به معراج میره بعد دستام محکم گرفت و ادامه داد:میخوام بال و پر معراجم بشی،میخوام باتو به خدا برسم حرف اون روز خودتو یادته:♡همراه کسی است که تو را تا خدا ببرد وگرنه تا ابرها راهی نیست تنها هم می شودرفت.♡خودت گفتی علی باش،فاطمه ات میشوم..آراگل جان ،عزیزدل آراد کمکم کن میخوام یه زندگی متفاوت کنیم همراه سیره و مسیر شهدا..قصه عشقمون جدا از همه میخوام باشه و الگومون حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(ع)..یه جوری زندگی کنیم که لبخند رو لب مولامون بیاریم میخوام زندگیمون،عشق بینمون از جنس خدا باشه..از جنس آسمون..لبخند زدم به تمام این حرف های قشنگت :قبوله آراد جان قبوله..فاطمه میشم به شرطی که همیشه علی باشی .یه شرط دیگه گونه ام را بوسید :چه شرطی؟ " باید قبل من عاشق اهل بیت باشی و من هم قبل تو عاشق اهل بیت باشم ..میخوام کنارت باشم،میخوام کمکت کنم...به همین خاک عزیز..به همین شهدایی که اینجان قسم کنارت میمونم مثل فاطمه(ع) که برای علی (ع)موند برات میمونم و پا به پات تا همه جا میام حتی آخر دنیا و مثل فاطمه(ع) که فدای علی(ع) شد..فدای راهش..میخوام کنارت باشم گونش بوسیدم:و فدات بشم..خندید و خندیدم:به همین چشم ها قسم که همه زندگیمه همراهت میشم و همسفرت هماهنگ گفتیم:همسفرت تا آسمون ها..همینطور که دستم میگرفت که بلند شم گفت:نفسی لک الفدا...دوباره خندیدم:دوستت دارم..دستش را با حالت نمایشی گذاشت روی قلبش:آخ قلبم.دوباره بگو، تکرار کن دختر عسلی..با لحن دلبرانه ای گفتم : خیلی می خوامت جناب تهرانی روی چاله گونه ام را بوسید: ما هم مخلصتونیم ..
🌸🍃🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🌸 🌸 عمیق نگاه کردم این نور زیبا را ....که آنقدر وسیع بود که تا آخر خیابان امام رضا را نورانی می کرد .... و منشاش امام مهربانی ها بود ....... از بچگی عاشق مشهد بودم و چه خوب که قرار بود عقد میانمان در صحن او خوانده شود ....... یک لحظه هم نمی خواستم نگاه از گنبدش بگیرم حتی برای نگاه کردن چشمان او هم ، حاضر نبودم لحظه ای غافل شوم از نور حرمش......... با هم راهی داخل شدیم ، البته همه فامیل آمده بودند و کلی دعا به جانمان کردند که به بهانه این برنامه، یک مشهد هم راهی شدند ....... بعد گذشتن از قسمت بررسی ، به صحن رسیدیم ... مقابل این همه زیبایی ، زبانم الکن بود از سخن گفتن می خواستم چند چشم اضافه هم قرض بگیرم تا بیشتر ببینم ....چند گوش اضافه تر هم می خواستم که تا ابد صدای نقاره زنی های حرم را بشنوم....... بعد خواندن اذن دخول ، راهی صحن شدیم و بعد آن قدر محو زیبایی ها شدم که نفهمیدم که مقابل سفره عقدی که در یکی از قسمت های حرم انداخته شده بود نشستم....با همان لباس ها و همان چادر شب خواستگاری ..... به خواسته خودم ، مهریه ام چهارده شاخه گل نرگس به نیت امام زمان بود ...و یک سفر کربلا که آراد قبل هم قولش را داده بودم البته علاوه بر این ها که در عقد نامه نوشته شده بودند ، قرار دیگری هم میانمان بسته شد که با هیچ معیاری، اندازه گرفته نمیشد ... و آن این بود .....به اندازه تمام عمر ، مهر و محبت از او می خواستم ...وفاداری و صداقت ...... بعد عقد با هم راهی زیارت شدیم و چه عجیب چسبید آن زیارت....عشق و وصال کنار آقا طعم دیگری داشت و بعد با هم در همان صحن ، سجده شکر به جا آوردیم برای رسیدنمان که زیاد هم ساده نبود .... همان جا با حرفی که از امید شنیدم ، شادی و هیجانم بیشتر شد ، اول از پدرش و عمه عاطفه ام اجازه گرفت و بعد رو به شوهر خاله ام گفت : آقا محسن ، با اجازتون میخوام ، بهار خانوم رو ازتون خواستگاری کنم و چه عجیب چسبید این یهویی گفتنش به بهار ... امید بود دیگر ، همه چیزش باید متفاوت باشد... بدون اطلاع قبلی، درست در این موقع باید اعتراف می کرد ..... بعد آن هم لیلی ، دوربین مرا برداشت و یکی یکی از همه خواست تا در دوربین برایمان کنی صحبت کنند و از احساساتشان بگویند ...،قطعا یادگاری عجیب و قشنگی میشد آن ..... به قلم برای ارسال نظرات به پی وی مراجعه کنید : 🆔 @BanoyDameshgh @shohda_shadat 🌸 🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🍃🌸🌸
🌸🍃🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🌸 🌸 چند روزی گذشته بود ، این چند روز حسابی گشته بودیم....از بازار رضا گرفته و زیر و ته کردنش با او ... تا طرقبه و شاندیز و وکیل آباد ..... مشهد زیاد آمده بودم اما این مشهد آمدن کجا و آن ها کجا ؟؟؟؟ حرم را هم دو تایی زیر و رو کرده بودیم.... صحنی نمانده بود که نرویم.... در این چند روز آنقدر عکس گرفته بودیم که حد نداشت ...... و امروز روز آخر بود که اینجا بودیم ....اینجا کنار ضامن آهو ...چه دلم می سوخت از رفتنمان ....دلم می خواست تا ابد در حریم امن حرمش بمانم .... دلم به رفتن راضی نمیشد ، از بس که میزبان مهربانی بود ......قرار بود بعد برگشتنمان یک ماهی نامزد بمانیم و بعد بساط عروسی را بچینیم ولی حالا نمی خواستم لحظه ای به چیزی جز آرامش اینجا فکر کنم همه جوری مشغول بودند ... یکی نماز می خواند....یکی دعا می خواند و من و آراد مشغول خواندن زیارت نامه مولا بودیم.... در این چند روز دفترچه ای تهیه کردیم و تمام قول و قرار هایمان را نوشتیم ...... اینکه همیشه الگویمان اهل بیت باشند و شهدا اینکه قبل نماز های صبحمان ، دعای عهد بخوانیم .. اینکه همیشه با هم صادق باشیم و هزار قول دیگر... نصف بیشتر دفترچه را ، در عرض همین چند روز تمام کرده بودیم.... بهار هم مثل من پابند زمین نبود دیگر ...او هم رزق صبرش را از همین جا گرفته بود ...... بعد کمی ماندن در آنجا ، راهی هتل شدیم ، اما نمیدانم چرا احساس می کردم تا آخر این شب باز هم به حرم میایم که خدا حافظی نکردم ..... بعد شام ، راس ساعت یازده شب ، که همه از خستگی خوابیده بودند و من دلم به خواب نمی رفت.... باران نم نم می بارید ، دلم میخواست در همین باران، به حرمش بروم .... با صدای اس ام اس گوشیم از کنارم برش داشتم با دیدن اسمش روی صفحه ، زود قفلش را باز کردم " آراگل جان ، میایی بیرون ؟ " با نگاهی به بقیه که در خواب عمیقی فرو رفته بودند ، آرام ایستادم ، شوهرم بود دیگر .... دم دستی ترین لباس ها را پوشیدم و بعد چادرم را سر کردم .... آراد در سالن پایین ایستاده بود : میخوام دعوتت کنم به قدم زدن زیر این بارون شهریوری ... از همچین مواقعی در مشهد باید استفاده لازم رو کرد با ذوقی عجیب دستش را گرفتم و زیر همان نم نم باران ، خیابان امام رضا که در این ساعات از شب هم خالی از زائر نبود را طی کردیم .... این نوری که ساتع میشد ، زیادی دل می برد .... با هم وارد صحن شدیم و بعد راهی صحن انقلاب .. حدسم درست بود پس ..... به خاطر بارش باران ، صحن تقریبا خالی بود .... درست روبروی پنجره فولاد ، کنار هم به دیوار تکیه دادیم ....: آراد ، بیا هر سال یه بار هم شده ، بیاییم اینجا .... همانطور که از حرم نگاه نمی گرفت ، زمزمه کرد : هر سال ، همین موقع ، برای کادوی سالگرد عقدمون میاییم اینجا بغض کردم ، باورش سخت بود که آراد آنقدر نزدیک کنارم ایستاده باشد : آراد ، برام فال می گیری ؟ کمی سرش را به طرفم خم کرد : اره تو نیت کن ، منم اولین شعری که به ذهنم بیاد رو برات میخونم آروم نجوا کردم و بعد نگاهش کردم او چشمانش را بست و اینگونه خواند : روز هجران و شب فرقت یار آخر شد ... زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد ... ادامش رو با حال خوبی گوش دادم..... بعد خواندنش ، دلم زیر همین باران ، یک نماز می خواست ....آراد ، آرام از کیسه مشکی کوچکی که در دست داشت، چفیه پهن سفیدی را در آورد و با لبخند عجیبی گفت : تو خاطرات شهدا که بخونی ، خیلی وقتا مجبور شدن ، از این چفیه به عنوان جانماز استفاده کنم کفشمان را در آوردیم و با کمی جا به جا شدن رویش جا شدیم ، در کیفم همیشه مهر داشتم.... و چه عجیب به دل و جانم چسبید آن نماز ..... به قلم برای ارسال نظرات به پی وی مراجعه کنید : 🆔 @BanoyDameshgh @shohda_shadat 🌸 🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🍃🌸🌸
🌸🍃🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🌸 🌸 دو هفته ای از مراسم عقد پر از حس خدایی و پاکی میان قلب حرم هشتمین ماه تابناک می گذشت این روز ها حالم بی نهایت خوب بود ... بعد دو سالی زندگیم رنگ و بوی عشق و خوشی و شادی گرفته بود .... بعد از دانشگاه ، عصر ها برای خرید جهیزیه به بازار می رفتیم و چه ذوقی داشت خرید برای خانه مان ... ست پذیرایی مان را در طیف رنگ قهوه ای و کرمی انتخاب کرده بودیم البته اکثر وسیله ها به سلیقه من بود ، می گفت خانه در حیطه بانوی آن خانه است اما من می گفتم زندگی مشترک یعنی انتخاب مشترک، برای همین با هم انتخاب می کردیم .... چه کیفی داشت ، بانوی خانه او بودن .... بعد از برگشتمان ، امید رسما به خواستگاری بهار رفت و میانشان صیغه خوانده شد تا بعد از عروسی ما ، آنها هم عروسی کنند ...... بعد از دانشگاهم ، شماره آراد را می گیرم ، بعد از دو بوق صدای خسته اما گرمش میان امواج صوتی گوشی ها طنین می اندازد : جانم عزیزم هنوز هم از شنیدن لحن عزیزم گفتنش دلم ضعف می رود : سلام جناب تهرانی ، نومزد عزیزم خسته نباشه بیمارستانی هنوز ؟ صدای پیج کردن دکتری، نشان دهنده واضح جواب سوالم هست : درمونده نباشی ، اره ولی الان دارم میرم یه سری به خونمون بزنم دلم ضعف می رود برای کلمه خانه مان : من میام اونجا تعجب صدایش زیادی دلنشین است : کجا ؟ بیمارستان؟! کمی دلبری به لحنم می دهم : خیر آقا ، خونه میبینمت ، یا علی بدون اجازه دادن برای خداحافظی قطع میکنم به قلم برای ارسال نظرات به پی وی مراجعه کنید : 🆔 @BanoyDameshgh @shohda_shadat 🌸 🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🍃🌸🌸