#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هشتادو_دو📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• #حسام پیش دستی کرد و در حالیکه نگاش پایین بود گفت : بله خانوم دکتر ! امروز فقط برای تعیین #جنسیت اومدیم، خانوم دکتر گفت : همسرتون هستن ؟ سرمو به علامت #مثبت تکون دادم خانوم دکتر کارشو شروع کرد به صفحه ی #مانیتور نگاه کرد وموشکافانه بررسیش می کرد، لبخندی رو صورتش نشست #قلبم به تپش افتاد دکتر
ازجاش بلند شد و رفت سمت میزش #مبارکه
❥• حسام #کنجکاوانه پرسید :
چیه جنسیتش ؟ خندیدو گفت:
یه #پسر کاکل زری، انگار توی قلبم سوزن فرو می کردن حسام لبخند پیروزمندانه ای زد از روی تخت بلند شدمو کفشامو پوشیدم #چادرمو سرم کردم با حسام از #مطب خارج شدیم
سرمو انداخته بودم زیر و تو دلم با خدا نجوا میکردم حسام دستمو رها کرد
و گفت: یه لحظه اینجا وایستا الان برمیگردم چند لحظه بعد با دو تا بستنی اومد نزدیکم و گرفت سمتم لبخندی از روی رضایت زد و گفت: اینم #شیرینیه پسرمون
❥• نگاهمو از بستنیای تو دستش گرفتم و گفتم: باشه تو بردی از اولشم برده بودی اومدیم اینجا تا فقط من از #استرس دق کنم این چه حرفیه اخه #فاطمه جان! قسمت و #حکمت خداست حالا #بی_بی_زینبم نگاه مبارکشو انداختن تو زنگیمون و منو شرمنده ی خودشون کردن بچه دختر
و پسرش فرقی نداره فقط میخواستم بعد من یه #مرد تو خونه باشه و مواظب مامانش باشه
❥• محکم دستمو گرفت تو دستش و گفت : نبینم ناراحت باشی ها؟
بستنیتو بخور اب شد
به زور #لبخندی زدم به روبروم چشم دوختم مگر این #باد_خوش از راه #عشق_اباد می اید؟
که بوی #عشق های کهنه
از این #باد می اید...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
@shohda_shadat