❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #هفت
فضاحال وهوای سنگینےدارد.یعنےبایدخداحافظـےڪنم؟
ازخاڪےڪه روزی قدمهای پاڪ آسمانےهاآن رانوازش ڪرده،..باپشت دست اشڪهایم راپاڪ میڪنم
دراین چندروزآنقدرروایت ازآنهاشنیده ام ڪه حالا میتوانم براحتےتصورشان ڪنم...
دوربین رامقابل صورتم میگیرم وشمارامیبینم،اڪیپـےڪه از14 تا50ساله درآن درتلاطم بودند،جنب و جوش عاشقـے...ومن درخیال صدایتان میزنم.
_ آهای #معراجی ها !
برای گرفتن یک عڪس ازچهره های معصومتان چقدرباید هزینه ڪنم؟..
ونگاه های مهربان شما ڪه همگـےفریاد میزنند :هیچ...هزینه ای نیست!فقط حرمت #خون مارا حفظ ڪن...حجب رابخر،حیارابه تن ڪن.نگاهت رابدزد ازنامحرم
آرام میگویم:یڪ..دو...سه...
صدای فلش وثبت لبخند خیالےِشما
لبخندی ڪه #طعم_سیب میدهد
شاید لبهای شما با سیب حرم ارباب رابطه ی عاشق و معشوق داشته
دلم به خداحافظـےراه نمیدهد،بےاراده یڪ دستم رابالامی آوردم تا...
اما یڪےازشماراتصورمیڪنم ڪه نگاه غمگینش رابه دستم میدوزد...
_باماهم خداحافظی میڪنے؟؟
خداحافظےچرا؟؟...
توهم میخوای بعدازرفتنت مارو فراموش ڪنے؟؟....خواهرم توبـےوفانباش
دستم را پایین می آورم و به هق هق می افتم؛احساس میڪنم چیزی درمن شڪست.
#ریحان_قبلی_بود
#غلطهای_روحم_بود...
نگاه ڪه میڪنم دیگرشمارا نمیبینم...
#شهدا بال و پر #بندگی هستند
وخاڪےڪه زمانـے روی آن سجده میڪردندعرش میشودبرای #توبه..
#تولدم_تکرارشد...
ڪاش ڪمڪم ڪنیدڪه پاڪ بمانم...
شماراقسم به سربندهای خونی تان...
درتمام مسیر بازگشت اشڪ میریزم...بےاراده و ازروی دلتنگے....
شاید چیزی ڪه پیش روداشتم ڪارشهداست...
بعنوان یڪ هدیه...
هدیه ای برای این شڪست وتغییر
هدیه ای ڪه من صدایش میڪنم:
#علی_اکبر ♡
صدای بوق ازاددرگوشم میپیچد
شماره راعوض میڪنم
#خاموش!
ڪلافه دوباره شماره گیری میڪنم
بازم #خاموش
فاطمه دستش رامقابل چشمانم تڪان میدهد:
_ چی شده؟جواب نمیدن؟
_ نه!نمیدونم ڪجا رفتن ...تلفن خونه جواب نمیدن...گوشےهاشونم خاموشه،ڪلیدم ندارم برم خونه
چندلحظه مڪث میڪند:
_ خب بیافعلا خونه ما
ڪمےتعارف ڪردم و " نه " آوردم...
دودل بودم...اما آخرسردربرابراصرارهای فاطمه تسلیم شدم
واردحیاط ڪه شدم،ساڪم راگوشه ای گذاشتم و یڪ نفس عمیق ڪشیدم
مشخص بودڪه زهراخانوم تازه گلهاراآب داده.
فاطمه داد میزند:ماااماااان...ما اومدیمم...
وتویڪ تعارف میزنےڪه:
اول شما بفرمائید...
اما بـےمعطلےسرت راپائین مےاندازی ومیروی داخل.
چنددقیقه بعد علےاصغرپسرڪوچڪ خانواده وپشت سرش زهرا خانوم بیرون می آیند...
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍ #نویسنده: محیا سادات هاشمی
○⭕️
--------------------
@shohda_shadat
#کرامــت_شهید
🍃🌹داشتیم با خواهرم از مجلس #روضه بر می گشتم که یهو دلم هوای حسین کرد.
نمی دونم چه سرّیه!
اونم #همین احساس رو داشت. قبول کرد بریم پیش حسین. قبول کردنِ او همانا و کج کردن مسیرمون به سمت #گلزار هم همانا!..
🍃🌹اون موقع شب (تقریبا ساعت ١ شب) مسیرمون رو به سمت گلزار شهدا تغییر دادیم تا بیایم پیش حسین.
#نزدیکای گلزار یهو موتور به خرخر کردن افتاد و #خاموش شد. هر کاری کردم روشن نشد.
نمی دونستم چه مرگشه.
🍃🌹اون لحظه چهره درهم من که نیم خیز شده بودم و با چیزی که زیاد سر در نمیاوردم ور می رفتم هم #ترحم_امیز بود هم خنده دار. از طرفی هم به خاطر اینکه اون موقع شب، تو اون تاریکی کنار بزرگراه با #خواهرم گیر کرده بودم یکمی احساس #نگرانی می کردم.
🍃🌹هیچ کسی هم نبود که کمکی بهمون کنه..
تو اون حالت موتور رو دستم گرفتم و #مسیرمون به سمت گلزار رو ادامه دادیم.
تو راه با #حسین حرف می زدم.
"گفتم رفیق هوامونو داشته باش."
بش گفتم #رفیق، تو یه عمر کار مردم و راه انداختی، من که یقین دارم الان حواست به منم هست..
#توسل کردم بهش و راه می رفتم.
🍃🌹جالبه همینطور که تو فکر بودم و داشتم با حسین حرف می زدم، آقا و خانمی #ترمز_زدن و کنارمون ایستادند .
نگاهی به موتورم انداختن و یکم بهمون #بنزین دادن.
در عین ناباوری موتور روشن شد.
🍃🌹فکرشم نمی کردم موتور بنزین تموم کرده باشه.
آخه چراغ بنزین که نشون می داد باک بنزین پر پر باشه.
شاید این موتور هم اون لحظه #بازیش گرفته بود.
🍃🌹وقتی بنزین رو داد بهم گفت که این بنزین رو به نیت #شهید_ولایتی بهتون دادیم. باشد که #ثوابش برسه به روح شهید.
خانمی که همراهشون بود هم از تو کیفش یه #کلوچه و یه #پیکسل عکس شهید ولایتی رو به خواهرم داد و گفت اینها هدیه از طرف #برادر_شهیدم.
🍃🌹وقتی اینو گفت با تعجب پرسیدم: برادر؟!
گفت اره، ما #خواهر_و_برادر شهید حسین ولایتی هستیم و وقتی شما رو دیدیم خواستیم به #نیت_حسین کمکتون کنیم. آخه اگه خودش بود هم حتما همین کار رو می کرد.
🍃🌹هنوز صحبت ها ادامه داشت که احساس کردم یه لحظه گوش هام سنگین شده.
چیزی نمی شنوم.
فقط صدای حسین بود که تو گوشم می پیچید.
صدای همون رفیق #بامرامی که وقتی خودش نیست #واسطه می فرسته واسه رفع مشکل رفقا..
#شهید_حسین_ولایتی_فر
@shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#هوالعشـــــــــق ❤️ #رمان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_ششم سمت درحسینیه میروم و به بیرون سرڪ میڪشم،چندقدم
#هوالعشـــــــــق❤
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتم
فضاحال وهوای سنگینےدارد.یعنےبایدخداحافظـےڪنم؟😔
ازخاڪےڪه روزی قدمهای پاڪ آسمانےهاآن رانوازش ڪرده،..باپشت دست اشڪهایم راپاڪ میڪنم😢
دراین چندروزآنقدرروایت ازآنهاشنیده ام ڪه حالا میتوانم براحتےتصورشان ڪنم...
دوربین رامقابل صورتم میگیرم وشمارامیبینم،اڪیپـےڪه از14 تا50ساله درآن درتلاطم بودند،جنب و جوش عاشقـے...ومن درخیال صدایتان میزنم.
_ آهای #معراجی_ها❣...🌹
برای گرفتن یک عڪس ازچهره های معصومتان چقدرباید هزینه ڪنم؟..
ونگاه های مهربان شما ڪه همگـےفریاد میزنند :هیچ❣...هزینه ای نیست!فقط حرمت #خون مارا حفظ ڪن...حجب رابخر،حیارابه تن ڪن.نگاهت رابدزد ازنامحرم❣😭
آرام میگویم:یڪ..دو...سه...
صدای فلش وثبت لبخند خیالےِشما❤
لبخندی ڪه #طعم_سیب میدهد❣
شاید لبهای شما با سیب حرم ارباب رابطه ی عاشق و معشوق داشته😢💔
دلم به خداحافظـےراه نمیدهد،بےاراده یڪ دستم رابالامی آوردم تا...
اما یڪےازشماراتصورمیڪنم ڪه نگاه غمگینش رابه دستم میدوزد...
_👈 باماهم خداحافظی میڪنے؟؟❢
خداحافظےچرا؟؟...
توهم میخوای بعدازرفتنت مارو فراموش ڪنے؟؟....خواهرم توبـےوفانباش👉
دستم را پایین می آورم و به هق هق می افتم؛احساس میڪنم چیزی درمن شڪست.
#ریحان_قبلی_بود
#غلطهای_روحم_بود...
نگاه ڪه میڪنم دیگرشمارا نمیبینم...
#شهدا بال و پر #بندگی هستند
وخاڪےڪه زمانـے روی آن سجده میڪردندعرش میشودبرای #توبه..
#تولدم_تکرارشد...
ڪاش ڪمڪم ڪنیدڪه پاڪ بمانم...
شماراقسم به سربندهای خونی تان...
💞
درتمام مسیر بازگشت اشڪ میریزم...بےاراده و ازروی دلتنگے....😢
شاید چیزی ڪه پیش روداشتم ڪارشهداست...
بعنوان یڪ هدیه...
هدیه ای برای این شڪست وتغییر
هدیه ای ڪه من صدایش میڪنم:
#علی_اکبر❤
صدای بوق ازاددرگوشم میپیچد
شماره راعوض میڪنم
#خاموش!
ڪلافه دوباره شماره گیری میڪنم
بازم #خاموش
فاطمه دستش رامقابل چشمانم تڪان میدهد:
_ چی شده؟جواب نمیدن؟
_ نه!نمیدونم ڪجا رفتن ...تلفن خونه جواب نمیدن...گوشےهاشونم خاموشه،ڪلیدم ندارم برم خونه😖
چندلحظه مڪث میڪند:
_ خب بیافعلا خونه ما❣
ڪمےتعارف ڪردم و " نه " آوردم...
دودل بودم...اما آخرسردربرابراصرارهای فاطمه تسلیم شدم
💞
واردحیاط ڪه شدم،ساڪم راگوشه ای گذاشتم و یڪ نفس عمیق ڪشیدم
مشخص بودڪه زهراخانوم تازه گلهاراآب داده.🌹
فاطمه داد میزند:ماااماااان...ما اومدیمم...
وتویڪ تعارف میزنےڪه:
اول شما بفرمائید...
اما بـےمعطلےسرت راپائین مےاندازی ومیروی داخل.
چنددقیقه بعد علےاصغرپسرڪوچڪ خانواده وپشت سرش زهرا خانوم بیرون می آیند...
علےجیغ میزندومی دود سمت فاطمه ..خنده ام میگیرد چقدر #شیطون!
زهراخانوم بدون اینڪه بادیدن من جابخورد لبخندگرمی میزند واول بجای دخترش بمن سلام میڪند!
این نشان میدهد ڪه چقدرخون گرم و مهمان نوازند..
_ سلام مامان خانوم!...مهمون آوردم...
" و پشت بندش ماجرای مرا تعریف میڪند"
- خلاصه اینڪه مامان باباشو گم کرده اومده خونه ما!
علےاصغربالحن شیرین و ڪودڪانه میگوید:اچی؟خاله گم چده؟واقیهنی؟👶
زهراخانوم میخنددوبعد نگاهش راسمت من میگرداند
_ نمیخوای بیای داخل دخترخوب؟
_ ببخشیدمزاحم شدم.خیلےزشت شد.
_ زشت این بود ڪه توخیابون میموندی!حالا تعارفو بزار پشت درو بیا تو...ناهارحاضره.
لبخند میزند ،پشت بمن میکند ومیرود داخل.
💞
#ادامه_دارد
.
نویسنده :
#میم_سادات_هاشمی
#منبع:رمان عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
☃❄️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat