#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_و_آقای_طلب
#قسمت_دهم
بعد از کلی دور دور کردن و چرخوندن ما دور *شهرک پردیسان* که آقاجواد گفتن تقریبا ساکناش اکثر روحانی هستن حرکت کردیم به طرف پارک علوی😍
نزدیکای غروب بود و هوا بدجور دونفره😍
فاطمه و علی هم که نامردا دست تو دست هم قدم میزدن و از ما جلو افتادن😢
من و اقاسیدم که که سینگل😕😢
توی همین فکرا بودم که یهو گوشیم زنگ خورد مامان جونم بود😍 باهاش یکم صحبت کردم و بعد قطع کردم.
علی و فاطمه خیلی از ما جلوتر بودن🙄
سید: دوربین وسیله کارتونه یا به عکاسی علاقه دارید؟
_هردو😉
سید: اووووم یعنی شما کارم میکنید😳
_کار به اون صورت که نه ولی من خبرنگارم☺️
سید: حرفه جالبیه😏
بچه پرو یه جوری با غرور حرف میزنه که دهن آدم بسته میشه😡
ولی کور خوندی آقاجواد به حرفت میارم😈
_شما تا حالا آقا حامد رو از نزدیک دیدی؟؟؟
سید: عه خب راستش نه 😒 ولی جز بهترین روزای زندگیم میشه روزی که برا اولین خواننده محبوبم رو ببینم😊
_منم خیلی دوس دادم از نزدیک ببینمشون😊 راستی میشه امشب بریم مغازه ای که تسبیحتون رو ازش گرفتید ؟🙄 توی کرمان جفتشو پیدا نکردم🤓
سید: اگه وقت شد چشم😴
خدا بگم چیکارت کنه آقاجواد مغرور😡
دیگه حرفی نزدم و اونم چیزی نگفت... نمیدونم چرا این قدر راه میریم... خب یه جا بشینیم دیگه... همش تقصیر اون لیلی مجنونه دیگه 😡
وای خدای من حالا که دقت میکنم چقدر قدم کوتاهه😳 نه یا شایدم قد آقاسید خیلی بلنده🙄
من تا روی سینشم👫
توی افکار خودم غرق بودم که یهو احساس کردم یکی چادرمو کشید😨
عه این که سیده 😯 چرا داره منو میکشه طرف خودش😱
سید: عه حواستون کجاست😮اگه نکشید بودمتون که میرفتید تو بغل پسره😡
_من😳 چطور نفهمیدم😱
سید: سه ساعته دارم صداتون میکنم اصلا تو این دنیا نیستید😒 مجبور شدم چادرتونو بگیرم😐
_بب....مم....یعنی هم ببخشید هم ممنون😢
وای خدای من😳 گفت داشتم صداتون میکردم 😳 یعنی اسممو صدا زده😢
#قسمت_دهم_ایستاده_طوری
#دوستانتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
@shohda_shadat
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_و_آقای_طلب
#قسمت_پنجاه_و_دوم
نمیدونستم الان دقیقا کجام و کجا دارم میرم...
فقط دارم پشت سر ماشین اونا میرم...
اینجا *شهرک پردیسان* خونه محمد ایناس که...
دختره در خونه محمد اینا پارک کرد... خودش و محمد از ماشین پیاده شدن و رفتن توی ساختمون... دنیا دور سرم میگشت... حالم خراب بود... اشکام دوباره جاری شدن😭
فاطمه اس داد: *حتما خیلی خوش گذشته که مارو فراموش کردی😋 ماشین مردم و بردار بیار میخوایم بریم شام بخوریم زود باش*
شام بخورن... مگه ساعت چنده... ای وای من... سریع دور زدم و با بدختی راه رو پیدا کردم و برگشتم حرم...
نمیخواستم تا مطمئن نشدم هیچ حرفی بزنم درباره چیزایی که دیدم.
اشکامو پاک کردم و از ماشین پیاده شدم.
زنگ زدم فاطمه و بالاخره پیدا شون کردم.
بعد سلام و علیک و تشکر بابت ماشین نشستم نمازمو خوندم.
بعد نماز ریحانه گفت: خب آقا محمدجواد رو دیدی؟😍
چی باید میگفتم... خدایا ببخش ولی مجبورم...
_نه عزیزم. راستش تا حالم که دیر کردم تو خیابونای قم گم شده بودم😞
فاطی: عه جدی😳من فکر کردم با همین😉
_نه بابا ندیدمش😒
فاطی: خب زنگ بزن بیاد اینجا... دیگه نمیخواد غافلگیرش کنی بیخیال بابا😁
_باشه بعد دربارش فکر میکنم😞
از کنار بقیه بلند شدم و رفتم رو به روی حرم ایستادم... همون جایی که برای اولین بار محمد رو دیدم... به گنبد بی بی نگاه میکردم و اشکام بی اختیار میریخت... همون جا روی زمین نشستم و شروع کردم به گلایه کردن...
_من اومدم اینجا محمدو ببینم... اومدم خوشحالش کنم... فکر میکردم اگه یه مرد راست گو تو کل دنیا باشه محمده... محمد به من دروغ گفت امروز... بی بی خودت بگو چه برداشتی کنم... من نمیخوام قضاوت کنم... اول یه دختر به اسم صداش میزنه... بعد سوار ماشین دختره میشه... بعد توی پارک باهم زیر بارون قدم میزنن... بعد به من دروغ میگه... بعد دختره رو میبره خونشون... 😭
احساس میکردم اشکام ممکنه اون قدر بباره که سیل بیاد...😭
یه صدا بین این همه شلوغی به گوشم آشنا اومد...یه صدا که گفت : فاطمه صبرکن کجا میری
سرمو از رو زانوم بر میدارم.
با شک به سمتی که صدا ازش اومد نگاه میکنم.
از تصویری که میبینم دیوونه میشم...
محمده... محمده منه... خدای من... با همون دختره... داشت اونو صدا میزد...
تازه تونستم درست ببینمش چهره زیبایی داشت و چشماش خاکستری بود....
دختره دوباره جلو شد... محمد این بار بلندتر صداش زد: فاطمهههه کجا میری
صدای دختره تو گوشم پیچید: نگران نباش جواد میرم زیارت و زود میام😊نترس گم نمیشم😂
این و گفت و صدای خنده ش توی فضا پیچید.
قلبم به شدت درد گرفته بود... نمیتونستم نفس بکشم..
@shohda_shadat
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_و_آقای_طلب
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
نه نمیتونم باور کن این حرفو...
تردید داشتم ولی سعی کردم با اطمینان حرف بزنم...
_من نمیدونم شما چیکاره محمده منی... فقط میدونم یکی از اقوامشی قطعا.... و میخوام ازتون بپرسم...
پرید وسط حرفم و گفت: هه... 😏ببین خانومی من و محمدجواد از بچگی به اسم هم بودیم. جواد عاشق من بود برای من میمرد. تا همین یک ماه پیش که اومد خواستگاری تو. نمیدونم چجوری گولش زده بودی. ولی دوباره خودش زنگ زد و گفت فاطمه من اشتباه کردم من تورو از بچگی دوس داشتم. منم پاشدم اومدم قم پیشش خالم شوهرخالم همه دوس دارن من عروسشون بشم نه یه غریبه. جواد خودش میخواست بهت بگه از زندگیش بری بیرون ولی عذاب وجدان داشت و نگفت. برا همین قرار بود من زنگ بزنم بهت بگم پاتو از زندگیمون بکشی بیرون. الان که میبینمت چه بهتر پس الان میگم لطفا برو و دیگه مزاحم من و نامزدم نشو. بهتره هر راه ارتباطی که باهاش داری رو قطع کنی چون من راضی نیستم حتی شمارتو داشته باشه. اینو بدون اگه کنارته فقط بخاطر عذاب وجدانه وگرنه قلبش پیش منه. واقعا خیلی اعتماد به نفست بالاست که فکر کردی جواد تورو دوس داره. هه😏 امیدوارم مزاحم زندگیم نشی. چون اگه ببینم مانع رسیدن من و عشقم بهم شدی اون وقته که نفستو میبرم. خدانگهدار
این حرفارو زد و بلند شد و رفت... هنگ کرده بودم... توی بهت بودم... شاید یک ساعت طول کشید تا بفهمم چی گفته و چه بلایی سرم اومده...
فاطمه رو از پشت لایه اشکی که جلوی چشمامو گرفته بود دیدم که به سمتم میومد😭
فاطی: تو کجایی چرا گوشیتو جواب نمیدی😡
فقط تونستم اسمشو صدا بزنم.... _ف...فا...طم...ه...
فاطمه با ترس گفت: فائزه چیشده😳
نمیتونستم حرف بزنم... اصلا نمیتونستم...
فاطی: تورو قرآن حرف بزن فائزه😱
نمیتونستممممم به همون قران نمیتونستم... هق هق گریه ام بلند شده بود خیلیا نگاهم میکردن... فاطی: فائزه تورو جون جواد حرف بزن بگو چیشده😣
قسم جون اون باعث شد شدت گریه ام بیشتر بشه خودمو انداختم تو بغل فاطمه و زار زدم... اونم پا به پام گریه کرد و دوباره قسم میداد که حرف بزنم...
قسم جون جواد حتی بهم روحیه حرف زدن داد...
توی بغل فاطمه گریه کردم و گفتم... گفتم از هر چیزی که امروز دیدم و شنیدم...
دیگه تحمل نداشتم بخدا... بخدا قسم نداشتم... دنیا پیش چشمام سیاه شد.
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#دوستانتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
@shohda_shadat