eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
567 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به روایت حانیه ................................................................... "ای وای حیثیتم رفت. من به این خانوم غفوری میگم اینا زیادنا گوش نمیده. همونجا سر جام نشستم و سرمو انداختم پایین . ووووووووووووی این چرا نشست ؟ چرا نمیره ؟ " سرمو اوردم بالا و همزمان با بالا اوردن سرم چشم تو چشم شدم باهاش . وای وای این.... این..... این همون پسرست که...... ظاهرا اونم شناخت تعجب کرد ، بی پروا زل زدم تو چشماش .اسمش هنوز هم یادم بود ، امیرحسین. همونجوری که زل زده بودیم تو چشمای هم گفت _ شما.... شما...... فکر کردم به خاطراین میگه خوردم بهش _ من متاسفم از قصد نبود _ نه برای اون نه. اشکالی نداره......یعنی..... یه دفعه سریع سرشو انداخت پایین و مشغول جمع کردن پرونده ها شد، هرچی هم میگفتم نمیخواد خودم جمع میکنم اصلا انگار نه انگار. امیر حسین _ کجا میخواید ببرید؟ _ دستتون دردنکنه همین قدرهم زحمت کشیدید من خودم میبرم. امیرحسین _ کجا ببرم؟ منم با لجاجت تمام جواب دادم_ خودم میبرم. امیرحسین _ ای بابا. خواهر من اینا زیادن. من خودم میبرم دیگه. بگین کجا؟ دیگه کلا دهنم بسته شد_ قسمت خواهران پشتشو کرد و رو به اون خانوم گفت_ الان میام. بعد هم رفت به سمت داخل مسجد . منم اون چند تا دونه ای که مونده بودبرداشتم و روبه اون خانوم گفتم _ عذر میخوام حاج خانوم اونم با لبخند جواب داد_ خواهش میکنم عرو....عزیزم. به یه لبخند اکتفا کردم و رفتم داخل . واه این منظورش از عرو چی بود؟ اومدم از پله ها برم بالا که اون پسره همزمان اومد پایین و دوباره چشم تو چشم شدیم . سرمو انداختم پایین _ ممنونم لطف کردید. _ خواهش میکنم وظیفه بود. و بعدش از کنارم رد شد و رفت و من فقط تونستم رفتنش رو تماشا کنم..... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ تورا دیدن ولی از تو گذشتن درد دارد شعر از خانوم 🌸افسانه صالحی🌸 ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shohda_shadat
❤️ نه نمیتونم باور کن این حرفو... تردید داشتم ولی سعی کردم با اطمینان حرف بزنم... _من نمیدونم شما چیکاره محمده منی... فقط میدونم یکی از اقوامشی قطعا.... و میخوام ازتون بپرسم... پرید وسط حرفم و گفت: هه... 😏ببین خانومی من و محمدجواد از بچگی به اسم هم بودیم. جواد عاشق من بود برای من میمرد. تا همین یک ماه پیش که اومد خواستگاری تو. نمیدونم چجوری گولش زده بودی. ولی دوباره خودش زنگ زد و گفت فاطمه من اشتباه کردم من تورو از بچگی دوس داشتم. منم پاشدم اومدم قم پیشش خالم شوهرخالم همه دوس دارن من عروسشون بشم نه یه غریبه. جواد خودش میخواست بهت بگه از زندگیش بری بیرون ولی عذاب وجدان داشت و نگفت. برا همین قرار بود من زنگ بزنم بهت بگم پاتو از زندگیمون بکشی بیرون. الان که میبینمت چه بهتر پس الان میگم لطفا برو و دیگه مزاحم من و نامزدم نشو. بهتره هر راه ارتباطی که باهاش داری رو قطع کنی چون من راضی نیستم حتی شمارتو داشته باشه. اینو بدون اگه کنارته فقط بخاطر عذاب وجدانه وگرنه قلبش پیش منه. واقعا خیلی اعتماد به نفست بالاست که فکر کردی جواد تورو دوس داره. هه😏 امیدوارم مزاحم زندگیم نشی. چون اگه ببینم مانع رسیدن من و عشقم بهم شدی اون وقته که نفستو میبرم. خدانگهدار این حرفارو زد و بلند شد و رفت... هنگ کرده بودم... توی بهت بودم... شاید یک ساعت طول کشید تا بفهمم چی گفته و چه بلایی سرم اومده... فاطمه رو از پشت لایه اشکی که جلوی چشمامو گرفته بود دیدم که به سمتم میومد😭 فاطی: تو کجایی چرا گوشیتو جواب نمیدی😡 فقط تونستم اسمشو صدا بزنم.... _ف...فا...طم...ه... فاطمه با ترس گفت: فائزه چیشده😳 نمیتونستم حرف بزنم... اصلا نمیتونستم... فاطی: تورو قرآن حرف بزن فائزه😱 نمیتونستممممم به همون قران نمیتونستم... هق هق گریه ام بلند شده بود خیلیا نگاهم میکردن... فاطی: فائزه تورو جون جواد حرف بزن بگو چیشده😣 قسم جون اون باعث شد شدت گریه ام بیشتر بشه خودمو انداختم تو بغل فاطمه و زار زدم... اونم پا به پام گریه کرد و دوباره قسم میداد که حرف بزنم... قسم جون جواد حتی بهم روحیه حرف زدن داد... توی بغل فاطمه گریه کردم و گفتم... گفتم از هر چیزی که امروز دیدم و شنیدم... دیگه تحمل نداشتم بخدا... بخدا قسم نداشتم... دنیا پیش چشمام سیاه شد. @shohda_shadat
بیشتر فکر کرد...زیباییش! و حجابش ... و بیشتر فکر کرد و بیشتر فکر کرد...از خودش پرسید:اینها کافی است برای یک عمر همراهی ؟ حق را به خودش داد!او حتی یک بار هم مستقیم و جدی با زهرا هم صحبت نشده بود و خب اینها زیاد هم بودند! آیه در اتاق سامره را گشود و ابوذر را دید که هنوز متفکر به تلویزیون خاموش خیره است ...حرصی صدایش کرد: تو زبون آدمیزاد حالیت نیست ابوذر؟ ابوذراما بی توجه به حرف آیه از جایش بلند شد و مادر و عمه عقیله را صدا زد! تصمیمش را گرفته بود شاید در همان چند دقیقه حجت را هم بر خودش تمام کرد که این هم یک امر مهم مثل تمام اتفاقات مهم زندگی اش است ... پریناز و عقیله توی اتاق کوچکی که تقریبا کارگاه خیاطی پریناز در خانه بود داشتند مانتو طراحی شده عقیله را میدوختند... ابوذر در اتاق را زد و وارد شد...پریناز سرش را از چرخ خیاطی بالا گرفت:جانم ابوذر؟ نفسی کشید و مصمم گفت: میشه بابا رو صدا بزنید و با عمه بیایید تو هالبشینید؟ یه حرفی دارم باهاتون پریناز کنجکاو پرسید:چه حرفی؟ عقیله خندید و پریناز را به شک انداخت ابوذر حرصی از خنده عمه عقیله اش گفت: شما تشریف بیارید عرض میکنم خدمتتون و بی هیچ حرف دیگر برگشت به هال عقیله هم تند از جایش بلند شد برود که پریناز پرسید:عقیله تو میدونی چی میخواد بگه؟ عقیله خندان گفت: آره فک کنم بدونم !و بعد چشمکی به پریناز زد! پریناز حالا به شک های زیبای ذهنش یقین پیدا کرد و با ذوق رفت تا محمد را صدا کند... عقیله آرام در اتاق سامره را گشود سامره در آغوش آیه خیلی آرام خوابیده بود آرام و بی صدا پرسید: تو نمیای؟ آیه سامره را روی تختش گذاشت و بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد و در را بست و با صدایی آرام گفت: نه مامان عمه من میرم اتاق کمیل یکم باهاش کار دارم خودش بگه بهتره... عقیله باشه ای گفت و آیه لبخند زنان سمت اتاق کمیل رفت...در دلش شادی وصف ناپذیری به پا بود... خوب بود...خیلی خوب بود ... محمد و پریناز و عقیله خیره به ابوذر بودند و لبخند محوی روی لب داشتند! در واقع همگی میدانستند که برای چه جمع شدند ابوذر با آرامشی که خودش هم از خودش انتظار نداشت شروع به صحبت کرد:خب من نیاز به مقدمه چینی که ندارم! میخواستم بگم که .... خب من نظرم در مورد یه خانمی مثبته و راستش میخواستم بگم که... عقیله داشت حوصله اش سر میرفت از این تعلل ها پس حرف آخر ابوذر را زد و گفت: پریناز جان و داداش محمد پسرتون زن میخواد! ابوذر متعجب به عقیله نگاه کرد و بعد لبخند خجلی به پدر مادرش که منتظر تایید حرفهای عمه اش بودند زد و گفت: بله ...همینی که عمه گفتند! پریناز بلند خندید و رفت کنار ابوذر نشست و او را درآغوش گرفت: ای جانم پسر مامان... الهی دورت بگردم خدا میدونه چقدرخوشحال شدم ..چرا حالا؟ محمد هم با لبخندرو به پریناز که محکم ابوذر را در آغوش گرفته بود گفت: یواش خانم خفه اش کردی! پریناز اما با ذوق گفتی: تو مادری نیستی محمد بدونی من تو چه حالیم و بعد با ذوق پرسید:حالا کی هست؟ ابوذر که حالا حرف زدن برایش راحت تر شده بود گفت: از هم دانشگاهی هامه آیه میدونه کیه! پریناز روی دستش زد و گفت: آی آی آی من میبینم این دختره و تو چند روزه مشکوک میزنین!! دارم براش! آیه که از سر و صداهای بیرون فهمیده بود ابوذر بالاخره جان کنده و حرفش را زده لبخندی زد! کمیل که او را زیر نظر داشت با خنده پرسید: بالاخره شازده به حرف اومد؟ ادامه_دارد. نویسنده: **** 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
🏴 با تعجب نگاهم ڪرد:دروغ میگے؟! همونطور ڪہ وارد پذیرایے میشدم گفتم:دروغم ڪجا بود؟!بیا تو! یااللہ گویان دنبالم اومد،با تعجب گفتم:آخہ تو مردے؟!یا ڪسے خونہ ست؟! بے تعارف نشست رو مبل. _محض اطمینان گفتم! همونطور ڪہ مقنعہ م رو در مے آوردم وارد آشپزخونہ شدم _چے میخورے؟ _چیزے نمیخوام اومدم خیر سرم تو درس ڪمڪم ڪنے،راستے؟ ڪترے رو پر از آب ڪردم. _جانم! _خانوادت میدونن بنیامین مزاحمت میشہ؟! ڪترے رو گذاشتم روے گاز و برگشتم پیش بهار! _نہ،فڪرڪردم خودم میتونم حلش ڪنم! با حرص گفت:بے جا ڪردے،باید بہ خانوادت اطلاع بدے! بہ دروغ باشہ اے گفتم،از خانوادم نمیترسیدم خجالت مے ڪشیدم! _براے اردوے مشهد ثبت نام ڪردے؟! سردرگم گفتم:اردوے مشهد؟! _اوهوم،سهیلے ترتیبش رو دادہ همہ ثبت نام ڪردن فردا بریم ثبت نام ڪنیم تا پر نشدہ! با تعجب گفتم:سهیلے دیگہ ڪیہ؟! چشم هاش رو ریز ڪرد،با حرص نفسے ڪشید و گفت:حالت خوب نیستا!بابا همین طلبہ باحالہ دیگہ!امیرحسین سهیلے! سلول هاے مغز خستہ م بہ ڪار افتادن!همون طلبہ عجیب! _من نمیام تو ثبت نام ڪن! :لیلا سلطانی @shohda_shadat