eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
568 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ دستم که روی سند خورد گوشی رو گذاشتم روی میز جلوم و چشامو بستم و گوشامو عین بچه هایی که خراب کاری میکنن گرفتم😖 لرزش گوشی روی میز باعث شد چشامو باز کنم و نگاهش کنم😬 *پیام ارسال نشد* شارژ نداشتم و پیام نرفته بود... نفس راحتی کشیدم و این بار ایمان آوردم یه حکمتی تو کاره... خدایا ببین من خواستم حرف دلمو بگم خودت نزاشتی...😢 ساعت یازده ظهر بود و به اسرار فاطمه و مامانم روی صندلی جلوی آینه نشستم تا فاطمه آرایشم کنه😒 این اولین بار بود که داشتم آرایش میکردم...😞 فاطمه یه آرایش ملایم روی صورتم پیاده کرد. چون هیچ وقت آرایش نمیکردم خیلی فرق کردم و متفاوت شدم. مانتو کابی و روسری ستش ر پوشیدم و به خودم توی آیینه نگاه کردم. خوب بود... بهم میومد. کاشکی محمد من و اینجوری میدید😢 یه شاخه گل سرخ از روی گلدون روی میز برداشتم و از اتاق رفتم بیرون... اقایون نبودن و خانوما سخت مشغول کار بودن... هه... هیچ وقت فکرشو نمیکردم اینجوری تموم شه... همه آرزوهام بر باد رفت... زندگیم تموم شد... جوونیم سوخت... عشقم مرد...😭 رفتم روی حیاط و وایسادم. داشتم آسمون رو نگاه میکردم و به دیوار تکیه داده بودم 😔 هی خدا... من تن دادم به تقدیر... ولی میدونم راه سختی در پیش دارم... شاید سخت تر از همه روزایی که گذروندم...😭 *فائزه... به پشت سرم نگاه کردم. فاطمه بود که گوشیم دستش بود📱 فاطی: بیا این گوشیت خودشو کشت... یه دختره کارت داشت گفتم نیستی... گفت بگو حتما باهام تماس بگیره...😬 _باشه ممنون. به آخرین شماره گوشیم نگاه کردم. خدای من این که فاطمه بود...😳 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shohda_shadat
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 دو روز به سرعت گذشت و من هرروز از خدا خواهش میکردم تا به من آرامش بدهد. عصر بود که خانم جون به خانه ما آمدند تا در مراسم خواستگاری حضور داشته باشند. هر چه زمان میگذشت من بی قرار تر و مضطرب تر می شدم. مادر جون که شاهد استرسم شده بود به اتاقم آمد . کنارم روی تخت نشست و من از خدا خواسته مثل بچگی هایم سرم را روی پایش گذاشتم و او با مهربانی به روی سرم دست کشید _دخترکم چرا انقدر استرس داره _خانجون خیلی نگرانم .از روبه رو شدن با آینده میترسم . _منم وقتی آقا بزرگت میخواست بیاد خواستگاریم همین حال رو داشتم. _خانجون شما چطور باهم آشنا شدید؟ _آقا جون خدابیامرزم حجره طلافروشی داشت . یه شاگرد داشت که پدرم قسم میخورد به پاکی و صداقتش . اسمش حسین بود. بار اولی که دیدمش هیچ وقت از ذهنم بیرون نمیره. اون روز آقا جانم کاری داشت واسه همین نمیتونست نهار بیاد خونه. مامان خدابیامرزم یه ظرف غذا آماده کرد و به من داد تا برای آقاجانم ببرم. من اون موقع فقط ۱۵ سالم بود . دقیقا مثل تو شیطون بودم . وارد حجره که شدم دیدم آقاجانم نیست . به هوای اینکه آقاجانم تو اتاق پشتی حجره است بی هوا پریدم داخل اتاق و بلند داد زدم _سلام بر آقاجون خودم. چشمت روز بد نبینه تا سرم رو بالا آوردم با حسین رو به رو شدم .طفلک ترسیده بود. با تصور چشمان ترسیده آقا بزرگ بلند خندیدم. خانم جان چشم غره ای رفت _اگه میخوای بخندی ادامه اش رو نگم _ببخشید خانجون ادامه اش رو بگید .بعد چی شد؟ _وقتی دیدمش به تته پته افتادم. حسین سریع نگاهش رو دوخت به زمین _سلام آبجی .آقا رفتن تا جایی الان بر میگردن . منم ظرف غذا رو دادم دستش و او با دستایی لرزان گرفت _به آقاجونم بگید واسش غذا آوردم خداحافظ _چشم خدانگهدار با عجله به خونه رفتم ولی دلمو پیش حسین جا گذاشتم . خلاصه کنم مادر ،انگاری اون هم مثل من همون بار اول از من خوشش اومده بود .چندبار دیگه هم تصادفا همو دیدیم . بالاخره حسین دل رو زد به دریا و منو از اقاجانم خواستگاری کرد . آقاجان که خیلی قبولش داشت اجازه داد بیاد. ظهر دوروز بعد وقتی داشتم به آشپزخونه میرفتم شنیدم که شب قراره حسین بیاد خواستگاری . مثل الان تو مضطرب بودم همش تو حیاط قدم میزدم . شب با پدر و مادر خدابیامرزش با گل و شیرینی اومد خواستگاری.مثل همیشه باوقار بود اون موقع ها رسم نبود که دختر و پسر همو ببینن و باهم حرف بزنند.من فقط چایی بردم و برگشتم به آشپزخونه. همون جلسه اول حرف ها زده شد و قرار عقد گذاشته شد. روز بعدش پدرم یه روحانی اورد و ما رو به عقد هم درآوردن.اینم قصه من و آقا بزرگت _خانجون شما که باهم حرف نزدید نمیترسیدید اخلاقاتون بهم نخوره یا باهم خوشبخت نشید؟ _ترس که داشتم ولی خب عاشقش بودم .حسین پسر با ایمانی بود .میدونستم وقتی عشق و محبت و ایمان باشه ،سختی ها هم به آسونی میگذرند. عزیزم تو هم به کیان اعتماد کن پسری که ایمون داره شک نکن واسه خوشبختی خانواده اش هرکاری میکنه .به جای ترسیدن به خدا توکل کن خانم جان با حرفهایش آرامش به جانم سرازیر میکرد لبخند زدم _ممنون که هستی خانجونم.چشم توکل میکنم به خودش &ادامه دارد...