#رمان_عقیق
#قسمت_سی_و_ششم
_واسه خاطر کارم میدونی که نمیشه تو محیط کاری خودم چادر بپوشم!وقتی اینجا چادر سرم
نیست چه فرقی با بیرون داره؟ نامحرم تو بیرون اینجا هم نامحرمه دیگه! الاقل وقتی چادر سرم
نیست خیالم راحته که دو رو نیستم!ولی من مطمئنم یه روزی شغلمو واسه این پارچه خوش جنس
مشکی کنار میزارم
نرجس در دلش این دید عمیق را تحسین کرد و تنها گفت: استدلال خیلی قشنگی بود حق باتو...
آیه از جایش بلند شد خیلی دیر کرده بود و باید برمیگشت به بخش گونه های نرجس جان را
بوسید و گفت:زیاد رو خودت فشار نیار نازنین بیشتر استراحت کن کاری باهام نداری؟
_چشم عزیزم برو به سلامت
آیه با لبخندی دور شد اما میانه راه چیزی یادش آمد:راستی نرجس جون من الآن یادم اومد یکی
دیگه از خود خواهی هام همین انتخاب شغلم بود
و بعد رفت...در دلش اعتراف کرد واقعا آدم خود خواهی است!
*نگاهی به خودش در آیینه می اندازد . شلوار پارچه ای مشکی و پیراهن سفید یقه دیپلماتی که روی
شلوار افتاده! یاس رازقی را برداش که بزند.
اما ... در اتاق را باز کرد و کمیل را صدا زد:کمیل،هوووی کمیل کجایی؟
در اتاق کمیل باز شد:جااانم داداش!! یه دقیقه تمرکز کردیما جانم!!
ابوذر چپ چپی نگاهش کرد که یعنی:ما خودمون خط تولید ذغال داریم
نگاهی به ساعت دیواری خانه میکند و هول میگوید:اون عطرتو که پری روزخریدی رو بده زود
باش دیرم شده!
کمیل متعجب به ابوذر نگاه میکند و چند دقیقه بعد عطر (تق هق مس) تلخش را پیش کش برادر
میکند ابوذر کمی از آن را به مچ دست و پشت گوشش میزند و به کمیل میدهد و بعد کیف و سویچ
ماشین را بر میدارد و با خدا حافظی کوتاهی میرود کمیل تنها در دل میگوید:اللهم اشف کل مریض!
کمربندش را میبندد و نگاهی به ساعت میکند هفت صبح زود نیست؟ نه نیست!!! میدانست آیه
شب قبل شیفت بوده و امروز صبح وقت خالی دارد دودل شماره اش را میگرید و بعد ازچند بوق پیاپی بالاخره آیه گوشی را برداشت : صدای خواب آلودش حسابی ابوذر را شرمنده خود کرد:جانم
اخوی؟ کله سحر زنگ زدی چی شده باز؟
ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
📌مشاهدات یک نویسنده آمریکایی از ایران کرونایی
🔹بهتر است ایران بمانم تا برگردم آمریکا!
🔹«جینفر گرین» و همسرش قرار بود آخر سال 2019 به آمریکا بازگردند.
دو بار لغو پرواز آنها و بعد هم شیوع کرونا سبب شد آنان همچنان در ایران ماندگار شوند.
🔹آنان در ابتدا فکر میکردند بدشانسی آوردهاند، اما اکنون گرین در یادداشتی نوشت:
🔹ابتدا خیلی ترسیده بودیم. چون فکر میکردیم با وجود تحریمها ممکن است نارساییهایی در تأمین مایحتاج عموم پیش آید.
🔹جهان باید از ایران بیاموزد که در اوج تحریمها و ناکافی بودن دارو و کالاهای بهداشتی برای ایرانیان، مردم این کشور چگونه از خودگذشتگی میکنند و تلاش دارند همه با هم مراقبتهای عمومی را بالا ببرند.
🔹من ترجیح میدهم در ایران باشم تا این ماجراهای شیرین و درسهای زیبا را ببینم و با آنها زندگی کنم.
🔹گرین در ادامه یک فهرست کلی از همه اقدامات مردمی کوچک و بزرگ در مقابله با کرونا ارائه کرده...
🔗مشروح یادداشت را می توانید از طریق لینک ذیل دنبال نمایید:
🌐https://masaf.ir/najva/post/35434
💎 شهید آوینی:
برای تحصیل رضای خدا یك روز باید راه رفت، روز دیگر باید جنگید و چه بسا كه روز سوم باید نانوایی كرد. برای من هیچ تردیدی وجود ندارد كه این نانوایی در محضر خدا بهای جنگیدن دارد.
#شهیدآوینی 🌹
#صلوات 🦋
🌸🌈•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_سی_و_ششم _واسه خاطر کارم میدونی که نمیشه تو محیط کاری خودم چادر بپوشم!وقتی اینجا چ
#رمان_عقیق
#قسمت_سی_و_هفتم
لبخندی روی لبهای ابوذر نقش میبندد:سلام آیه جان شرمنده منو ببخش میدونم بد موقع مزاحم
شدم
خمیازه ای میکشد و میگوید:حالا که شدی حرفتو بگو.
سعی میکند لحن بی تفاوتی به خود بگیرد:خواستم بگم خانم صادقی امروز تا ساعت 8 کلاس
دارن اگه...اگه ...وقت داشتی و تونستی بیای خبر کن
آیه خنده اش میگیرد: واگه نتونستم؟
ابوذر موضع خود را حفظ میکند:حالا خیلی هم مهم نیست میوفته واسه یه روز دیگه!
آیه بلند میخندد:ابوذر میدونستی اصلا بازیگر خوبی نیستی؟ منکه میدونم دو روزه داری خفه میشی!
باشه ساعت ده و نیم میام دانشگاهتون فقط خواهشا معطلم نکنی
_باشه چشم...حالا نمیومدی هم مشکلی نبودا!!!
_آره میدونم!!! دروغ که حناق نیست تو گلوی آدم گیر کنه!!!
وبعد گوشی را قطع میکند.ابوذر سرخوش ماشین را روشن میکند و به عادت همیشه بسم الله میگوید و بابت همه چیز علی الخصوص اتفاقات ساعت 8 به بعد یک الحمدالله خوش آب و تاب
با رعایت تمام تجوید های عربی اش را زمزمه میکند.
آیه اما صلواتی نثار گذشتگان ابوذر میکند بابت برهم زدن خوابش و بعد از جایش بلند میشود
نگاهی به کمد لباسهایش می اندازد.باید چیز خوبی از آب در بیاید به سلامتی قرار است خواهر
شوهر شود!
مامان عمه که بعد از نماز نخوابیده داخل اتاق می آید میپرسد: کجا ان شاءالله؟
آیه بی حواس میگوید: عروس برون!!!! یعنی دارم میرم عروسمونو ببینم!
مامان عمه هیجان زده میگوید:همون زهرا ؟
_بله همون زهرا
******
_ببین ابوذر من الان درست جلوی در دانشکده ادبیاتم بدو بیا
_چشم چشم اومدم
گوشی را قطع میکند ونگاهی به محوطه دانشگاه می اندازد.اعتراف میکند چقدر دلش میخواست
برگردد به ترم اول و دوباره دانشگاه رفتن را از سر بگیرد از دور ابوذر را میبیند که با سر به زیر
کیفش را از دستی به دست دیگر میدهد!! کمی امروز فرق کرده گویا.
_سلام ابوذر خان! خوبی شما؟ استرس که نداری؟
ابوذر سلامی میدهد و بدون اینکه جواب دیگری بدهد آیه را دعوت به نشستن میکند.
_ببین آیه تو رو خدا حواست باشه ها! مزه دهنشو فقط ببین چیه!! خیلی جلو نری؟
_اوهوکی!!!جوجه من صدتا مثل تو رو شوهر دادم !واسه من سوسه نیا!!!
ابوذر متعجب نگاهش میکند:آیه ؟؟
آیه بی تفاوت به درب دانشکده نگاه میکند و میگوید:خواهشا حرف نزن یه نگاه کن ببین اینایی که
دارن میان کدومشونه؟
ابوذر خیره میشود به درب و از هما فاصله میتواند صورت قاب شده در چادر مشکی زهرا را
تشخیص دهد با خجالت رو به آیه میگوید:اوناهاش اونجا هستن اون خانم چادری کنار دوساتشون
آیه لبخندی میزند به این شرم دوست داشتنی برادر دوست داشتنی اش و بعد از جا بر
میخزد:خیلی خوب با تو دیگه کاری ندارم میتونی بری راستی یه پنج دقیقه دیگه به گوشیم زنگ
بزن!
وبعد دور میشود
ابوذر با نگاهش بدرقعه اش میکند و در دل میگوید:در قنوتم زخدا عقل طلب میکردم،عشق اما خبر
از گوشه محراب گرفت
آیه قدری فکر کرد!هالیوود بازی اش گل کرده بود آرام و با طمئنینه به سمت آلاچیق کوچکی که
زهرا و دوستانش در آن نشسته بودند قدم برداشت...زهرا را از نظر گذراند! خوش سلیقه بود
ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_عقیق
#قسمت_سی_و_هشتم
برادرش و البته خوش اشتها! گوشی را برداشت و برای ابوذر پیامک زد که 8 دقیقه دیگر زنگ بزن
بعد طوری که انگار پایش پیچ خورده روی یکی از صندلی های آالچیق نشست:آخ آخ آخ...
سامیه و پروانه و زهرا با تعجب به منظره رو به رویشان خیره شده بودند! به دختری که گویی
ناگهان از آسمان نازل شده است نگاه میکنند! آیه سرش را بالا می آورد لبخند خجولی میزند و
میگوید: تو رو خدا ببخشید پام پیچ خورد مجبور شدم مزاحمتون بشم!! اجازه هست تا یکم این
خوب بشه همینجا بشینم؟
پروانه که از وضع پیش آمده خنده اش گرفته بود با صورت قرمز شده گفت: نه عزیزم چه اشکالی
داره بشین همینجا تا خوب بشه
آیه نگاهی به آن سه کرد و گفت: ترکیدید بابا بخندید مشکلی نیست!
و همین بود که با عث شد جمع سه نفره و آیه با هم بخندند . آیه دوباره خم شد و پایش را
نمایشی ماساژ داد و بعد صدای زنگ تلفنش بلند شد و عکس ابوذر با لباس روحانیت که آیه همان
ابتدای ورودش به حوزه برایش خریده بود و گذاشته بودند برای روزی که معمم میشود کنار آیه
خندان روی صفحه پدیدار شد!!! سامیه و پروانه و زهرا با چشمان از حدقه بیرون زده به صفحه ی
موبایل خیره شده بودند و آیه عامدانه گوشی را جواب نمیداد...بعد از چند بوق پیاپی بالاخره از زیر
میز بلند شد و گوشی را جواب داد:
ابوذر جان من الان دانشگاهتونم کی کلاست تموم میشه؟
عزیزم من عجله دارم!
ابوذر گیج از حرفهای آیه میگوید:چی میگی آیه؟
آیه به جمع رو به رویش نگاهی می اندازد و با خنده میگوید:باشه باشه! خب از اول میگفتی
عزیزم!!! به کارت برس منم میرم نگران نباش قربانت خداحافط
ابوذر با تعجب به صفحه گوشی نگاه میکند:خدایاخودت به خیر کن!!! امیدم به خودت نه به بنده
های...
آیه گوشی را قطع میکند و زهرا فقط خیره آیه میشود چشمان میشی رنگ آیه ابرو هایی که
دخترانه تمیز شده بودند و دماغ و لب های نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچک ...زیبا بود؟ از زهرا زیبا
تر؟ سامیه زودتر اما به خودش آمد. لبخند کم رنگی زد و گفت: شما دانشجویید اینجا؟
ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#فرصت_عالی برای مومنین😍
✍دوره #رایگان و #غیرحضوری
صدور #مدرک_پایان_دوره
با حمایت #پشتیبانان_زبده
بدون محدودیت سنی و جغرافیایی
ثبت نام خواهران:👇
sapp.ir/vajeb123
eitaa.com/vajeb123
ble.im/vajeb123
ثبت نام برادران(از طریق سایت):
Lms.aamerin.ir
📆 طول دوره: ۲۰ روز
✅ آشنایی با استاد: bit.ly/336v6LK
قرارگاه امربهمعروف و نهیازمنکر
#سپاه_محمدرسولالله(ص)
#وصیت
در فرازی از وصیت نامه شهید لبنانی مدافع حرم، مهدی رعد آمده است: «وصیت من به دخترانی که عکسهایشان را در شبکههای اجتماعی میگذارند📲
این است که این کار شما باعث می شود #امام_زمان خون گریه کند...»💔😔
🌸🌈•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
••|🌱🌸|••
..
#شھیدآوینـۍ
سربازانــِ امـآم زمآنــ♡
ازهیـچ چیـزجـز ...↴
#گنآهـآنـِـ خویش نمۍهرآسنـد ...~•°
..
#تعجیل_درظھورش...
#گناه_نڪنیم
🌸🌈•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_سی_و_هشتم برادرش و البته خوش اشتها! گوشی را برداشت و برای ابوذر پیامک زد که 8 دقی
#رمان_عقیق
#قسمت_سی_و_نهم
آیه سرخوش خندید رنگ پریده زهرا مچش را باز کرده بود! پس راهی نبود:نه عزیزم قرار داشتم
...برای یه کار خیر
زهرا گیج بود...الآن باید چه میکرد؟ گریه میکرد؟ بغض چه بغض میکرد؟ که یک مرد قد بلند نه
لاغر نه چاق که محاسن پرپشتی دارد و مهندسی برقش را در دانشکده بغلی میگیرد با یک دختر
نه زشت و نه زیبا قرار دارد؟ به او چه؟ بعد اندیشید:به من چه؟
آیه رشته افکارش را پاره کرد:تو رو
خدا ببخشیدا مزاحم حرف زدنتونم شدم اینم که گفت کار داره نمیتونه بیاد
سامیه دستهای سرد زهرا را فشرد و آرام پرسید:ببخشید فضولی نباشه شما با آقای سعیدی
نسبتی دارید؟
آیه خود را متعجب نشان میدهد:شما ابوذرو میشناسید مگه؟
زهرا گوشهایش زنگ زد!! ابوذر...بدون پسوند و پیشوند !!! یک دختر نه زشت نه زیبا اسم یک مرد
قد بلند نه لاغر نه چاق که محاسن پرپشتی دارد و مهندسی برقش را در دانشکده بغلی میگیرد نام
ابوذر را نه با پسوند به زبان می آورد نه پیشوند!! اینها نشان نزدیکی آدمها به هم دیگر است!!مگر
نه؟
دستهایش را از دست سامیه بیرون کشید سامیه سعی در حفظ خونسردی اش را داشت: بله آقای
ابوذر سعیدی دیگه ! البته ببخشید ناخواسته عکستونو روی گوشی دیدیم کنجکاو شدیم!
آیه لبخند مرموزی زد و گفت:بله باهم نسبت داریم
زهرا آستانه صبرش پر شد از جایش بلند شد! تا برود آیه که تک وتایش را برای رفتن دید فرصت
را غنیمت شمرد: راستی شما خانم زهرا صادقی میشناسید؟
پروانه بالفاصله گفت: ایناهاش اینجاست دخترمون خانم زهرا صادقیه دیگه
آیه تعجبی به چهره اش نقش میبندد و میگوید:زهرا صادقی شمایید؟
زهرا هم متعجب تنها سر تکان میدهد!سامیه مشکوک شده و ته دلش این شک را دوست
دارد!خدا خدا میکند شکش یقین شود!آیه زهرا را دعوت به نشستن میکند... کمی دست دست
میکند و میگوید:ببین من دوتا داداش دارم!الآن اولین باره که دارم براشون میرمخواستگاری.نمیدونم چطور باید بگم.ببین زن داداش من میشی؟ وااای نه این خیلی بی مقدمه بود...ببین نظرت
در مورد داداش من چیه؟
ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_عقیق
#قسمت_چهلم
زهرا شوکه شده بود...تنها آیه را نگاه میکرد! برادرش؟ برادرش که بود؟ یعنی میشود؟ میشود؟
شوقی در دلش سرازیر شد ولی هنوز قدرت تکلمش را بدست نیاوردهبود...سامیه که کمو بیش به
خودش مسلط شده بود گفت:ببخشید برادرتون؟
آیه کلافه به آهستگی بر سرش میزند و میگوید:وای خدا میدونم گند زدم به هرچی خواستگاری!
داداش بد بخت من رو چی حسابکردی..خب بزارید از اول شروع کنم من آیه سعیدی خواهر، برادر دوست داشتنی ام ابوذر سعیدی ام که امروز مامورم نظر دختر مورد توجهشو در خصوص
خودش بدونه!فکر میکنم این خوب شده نه؟
پروانه ناگهانی میزند زیر خنده!!آنقدر که زهرا و سامیه را به خنده می اندازد!زهرا اما نیتی جز نیت
جمع برای این خنده دارد!آیه نیت خوان نبود ولی حس ششم خوبی داشت
نگاه عمیقی به زهرا انداخت و بی ربط گفت:الاعمال بالنیات زهرا خانم!
زهرا سرخ شد...
آیه
دستهایش را گرفت و گفت:خب؟ من منتظرم...
به عادت همیشگی اش که دستپاچه میشد چادرش را کمی جلو تر کشید و گفت
:خب چی
بگم...یعنی...خب...خیلی یهویی بود راستش من واقعا شوکه شدم...
آیه به ساعتش نگاه کرد و گفت:من یه پرستارم ماهی یک و پونصد حقوق میگیرم که واسه یه
کاری هیچی اش تقریبا برام نمیمونه اینو گفتم چون داره وقت ناهار میشه و من پول خریدن ناهار
آنچنانی ندارم! ولی میتونم همتونو یه ساندویچ تا سقف ده هزار تومن مهمون کنم نه بیشتر!!!
بعد
رو به پروانه گفت:تو از جیک و پیک اینجا خبر داری قربون دستت برو بگیر بیا و بعد کارت و
رمزش را با کلی تعارف به او داد.سامیه میدانست که زهرا آنقدر حواسش پرت شده که یادش رفته
کباس دکتر شریفی سخت گیر شروع شده و او اینجا نشسته!ولی ترجیح داد سکوت کند مهم تر
بود!!مطمئنا این موضوع خیلی مهم تر بود.
آیه لبخندی میزند و مسلط میگوید:خیلی خب خااانم شوکه حالت جا اومد؟ بفرمایید نظرتونو!! ببین
نمیخوام بگم همین الان بله یا نه بگو نه فقط نظرتو بگو اگه یه کوچولو مثبت بود ما دست به اقدام
بزنیم!
ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
🌸نماز برای شهید🌸
من و محمد همیشه میرفتیم مسجد و نماز میخوندیم.
هروقت از مسجد برمیگشتیم، میدیدم محمد توی اتاقش میره و نمیاد بیرون.☹️
کنجکاو میشدم و ازلای در نگاه میکردم که ببینم چه کار میکنه.🧐
متوجه میشدم که داره دوباره نماز میخونه
یه روز ازش پرسیدم چرا دوباره نماز میخونی؟😳
ما که الان از مسجد برگشتیم.
درجوابم گفت:
یکی از مادران شهدا خواب پسرشو دیده که اون شهید توی خواب به مادرشون گفتن:
به آقا محمد بگین برای من به اندازه یکسال نماز بخونه. 😢
ما هم متوجه شدیم این نماز ها رو برای اون شهید میخونه...
به نقل از برادر بزرگوار
شهید محمد سلیمانی🌹
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat