eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
💎 شهید آوینی: برای تحصیل رضای خدا یك روز باید راه رفت، روز دیگر باید جنگید و چه بسا كه روز سوم باید نانوایی كرد. برای من هیچ تردیدی وجود ندارد كه این نانوایی در محضر خدا بهای جنگیدن دارد. 🌹 🦋 🌸🌈•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_سی_و_ششم _واسه خاطر کارم میدونی که نمیشه تو محیط کاری خودم چادر بپوشم!وقتی اینجا چ
لبخندی روی لبهای ابوذر نقش میبندد:سلام آیه جان شرمنده منو ببخش میدونم بد موقع مزاحم شدم خمیازه ای میکشد و میگوید:حالا که شدی حرفتو بگو. سعی میکند لحن بی تفاوتی به خود بگیرد:خواستم بگم خانم صادقی امروز تا ساعت 8 کلاس دارن اگه...اگه ...وقت داشتی و تونستی بیای خبر کن آیه خنده اش میگیرد: واگه نتونستم؟ ابوذر موضع خود را حفظ میکند:حالا خیلی هم مهم نیست میوفته واسه یه روز دیگه! آیه بلند میخندد:ابوذر میدونستی اصلا بازیگر خوبی نیستی؟ منکه میدونم دو روزه داری خفه میشی! باشه ساعت ده و نیم میام دانشگاهتون فقط خواهشا معطلم نکنی _باشه چشم...حالا نمیومدی هم مشکلی نبودا!!! _آره میدونم!!! دروغ که حناق نیست تو گلوی آدم گیر کنه!!! وبعد گوشی را قطع میکند.ابوذر سرخوش ماشین را روشن میکند و به عادت همیشه بسم الله میگوید و بابت همه چیز علی الخصوص اتفاقات ساعت 8 به بعد یک الحمدالله خوش آب و تاب با رعایت تمام تجوید های عربی اش را زمزمه میکند. آیه اما صلواتی نثار گذشتگان ابوذر میکند بابت برهم زدن خوابش و بعد از جایش بلند میشود نگاهی به کمد لباسهایش می اندازد.باید چیز خوبی از آب در بیاید به سلامتی قرار است خواهر شوهر شود! مامان عمه که بعد از نماز نخوابیده داخل اتاق می آید میپرسد: کجا ان شاءالله؟ آیه بی حواس میگوید: عروس برون!!!! یعنی دارم میرم عروسمونو ببینم! مامان عمه هیجان زده میگوید:همون زهرا ؟ _بله همون زهرا ****** _ببین ابوذر من الان درست جلوی در دانشکده ادبیاتم بدو بیا _چشم چشم اومدم گوشی را قطع میکند ونگاهی به محوطه دانشگاه می اندازد.اعتراف میکند چقدر دلش میخواست برگردد به ترم اول و دوباره دانشگاه رفتن را از سر بگیرد از دور ابوذر را میبیند که با سر به زیر کیفش را از دستی به دست دیگر میدهد!! کمی امروز فرق کرده گویا. _سلام ابوذر خان! خوبی شما؟ استرس که نداری؟ ابوذر سلامی میدهد و بدون اینکه جواب دیگری بدهد آیه را دعوت به نشستن میکند. _ببین آیه تو رو خدا حواست باشه ها! مزه دهنشو فقط ببین چیه!! خیلی جلو نری؟ _اوهوکی!!!جوجه من صدتا مثل تو رو شوهر دادم !واسه من سوسه نیا!!! ابوذر متعجب نگاهش میکند:آیه ؟؟ آیه بی تفاوت به درب دانشکده نگاه میکند و میگوید:خواهشا حرف نزن یه نگاه کن ببین اینایی که دارن میان کدومشونه؟ ابوذر خیره میشود به درب و از هما فاصله میتواند صورت قاب شده در چادر مشکی زهرا را تشخیص دهد با خجالت رو به آیه میگوید:اوناهاش اونجا هستن اون خانم چادری کنار دوساتشون آیه لبخندی میزند به این شرم دوست داشتنی برادر دوست داشتنی اش و بعد از جا بر میخزد:خیلی خوب با تو دیگه کاری ندارم میتونی بری راستی یه پنج دقیقه دیگه به گوشیم زنگ بزن! وبعد دور میشود ابوذر با نگاهش بدرقعه اش میکند و در دل میگوید:در قنوتم زخدا عقل طلب میکردم،عشق اما خبر از گوشه محراب گرفت آیه قدری فکر کرد!هالیوود بازی اش گل کرده بود آرام و با طمئنینه به سمت آلاچیق کوچکی که زهرا و دوستانش در آن نشسته بودند قدم برداشت...زهرا را از نظر گذراند! خوش سلیقه بود ادامه_دارد. نویسنده: **** 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
برادرش و البته خوش اشتها! گوشی را برداشت و برای ابوذر پیامک زد که 8 دقیقه دیگر زنگ بزن بعد طوری که انگار پایش پیچ خورده روی یکی از صندلی های آالچیق نشست:آخ آخ آخ... سامیه و پروانه و زهرا با تعجب به منظره رو به رویشان خیره شده بودند! به دختری که گویی ناگهان از آسمان نازل شده است نگاه میکنند! آیه سرش را بالا می آورد لبخند خجولی میزند و میگوید: تو رو خدا ببخشید پام پیچ خورد مجبور شدم مزاحمتون بشم!! اجازه هست تا یکم این خوب بشه همینجا بشینم؟ پروانه که از وضع پیش آمده خنده اش گرفته بود با صورت قرمز شده گفت: نه عزیزم چه اشکالی داره بشین همینجا تا خوب بشه آیه نگاهی به آن سه کرد و گفت: ترکیدید بابا بخندید مشکلی نیست! و همین بود که با عث شد جمع سه نفره و آیه با هم بخندند . آیه دوباره خم شد و پایش را نمایشی ماساژ داد و بعد صدای زنگ تلفنش بلند شد و عکس ابوذر با لباس روحانیت که آیه همان ابتدای ورودش به حوزه برایش خریده بود و گذاشته بودند برای روزی که معمم میشود کنار آیه خندان روی صفحه پدیدار شد!!! سامیه و پروانه و زهرا با چشمان از حدقه بیرون زده به صفحه ی موبایل خیره شده بودند و آیه عامدانه گوشی را جواب نمیداد...بعد از چند بوق پیاپی بالاخره از زیر میز بلند شد و گوشی را جواب داد: ابوذر جان من الان دانشگاهتونم کی کلاست تموم میشه؟ عزیزم من عجله دارم! ابوذر گیج از حرفهای آیه میگوید:چی میگی آیه؟ آیه به جمع رو به رویش نگاهی می اندازد و با خنده میگوید:باشه باشه! خب از اول میگفتی عزیزم!!! به کارت برس منم میرم نگران نباش قربانت خداحافط ابوذر با تعجب به صفحه گوشی نگاه میکند:خدایاخودت به خیر کن!!! امیدم به خودت نه به بنده های... آیه گوشی را قطع میکند و زهرا فقط خیره آیه میشود چشمان میشی رنگ آیه ابرو هایی که دخترانه تمیز شده بودند و دماغ و لب های نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچک ...زیبا بود؟ از زهرا زیبا تر؟ سامیه زودتر اما به خودش آمد. لبخند کم رنگی زد و گفت: شما دانشجویید اینجا؟ ادامه_دارد. نویسنده: **** 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
برای مومنین😍 ✍دوره و صدور با حمایت بدون محدودیت سنی و جغرافیایی ثبت نام خواهران:👇 sapp.ir/vajeb123 eitaa.com/vajeb123 ble.im/vajeb123 ثبت نام برادران(از طریق سایت): Lms.aamerin.ir 📆 طول دوره: ۲۰ روز ✅ آشنایی با استاد: bit.ly/336v6LK قرارگاه امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر (ص)
در فرازی از وصیت نامه شهید لبنانی مدافع حرم، مهدی رعد آمده است: «وصیت من به دخترانی که عکس‌هایشان را در شبکه‌های اجتماعی می‌گذارند📲 این است که این کار شما باعث می شود خون گریه کند...»💔😔 🌸🌈•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
••|🌱🌸|•• ‌.. سربازانــِ امـآم زمآنــ♡ ازهیـچ چیـزجـز ...↴ خویش نمۍهرآسنـد ...~•° .. ... 🌸🌈•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_سی_و_هشتم برادرش و البته خوش اشتها! گوشی را برداشت و برای ابوذر پیامک زد که 8 دقی
آیه سرخوش خندید رنگ پریده زهرا مچش را باز کرده بود! پس راهی نبود:نه عزیزم قرار داشتم ...برای یه کار خیر زهرا گیج بود...الآن باید چه میکرد؟ گریه میکرد؟ بغض چه بغض میکرد؟ که یک مرد قد بلند نه لاغر نه چاق که محاسن پرپشتی دارد و مهندسی برقش را در دانشکده بغلی میگیرد با یک دختر نه زشت و نه زیبا قرار دارد؟ به او چه؟ بعد اندیشید:به من چه؟ آیه رشته افکارش را پاره کرد:تو رو خدا ببخشیدا مزاحم حرف زدنتونم شدم اینم که گفت کار داره نمیتونه بیاد سامیه دستهای سرد زهرا را فشرد و آرام پرسید:ببخشید فضولی نباشه شما با آقای سعیدی نسبتی دارید؟ آیه خود را متعجب نشان میدهد:شما ابوذرو میشناسید مگه؟ زهرا گوشهایش زنگ زد!! ابوذر...بدون پسوند و پیشوند !!! یک دختر نه زشت نه زیبا اسم یک مرد قد بلند نه لاغر نه چاق که محاسن پرپشتی دارد و مهندسی برقش را در دانشکده بغلی میگیرد نام ابوذر را نه با پسوند به زبان می آورد نه پیشوند!! اینها نشان نزدیکی آدمها به هم دیگر است!!مگر نه؟ دستهایش را از دست سامیه بیرون کشید سامیه سعی در حفظ خونسردی اش را داشت: بله آقای ابوذر سعیدی دیگه ! البته ببخشید ناخواسته عکستونو روی گوشی دیدیم کنجکاو شدیم! آیه لبخند مرموزی زد و گفت:بله باهم نسبت داریم زهرا آستانه صبرش پر شد از جایش بلند شد! تا برود آیه که تک وتایش را برای رفتن دید فرصت را غنیمت شمرد: راستی شما خانم زهرا صادقی میشناسید؟ پروانه بالفاصله گفت: ایناهاش اینجاست دخترمون خانم زهرا صادقیه دیگه آیه تعجبی به چهره اش نقش میبندد و میگوید:زهرا صادقی شمایید؟ زهرا هم متعجب تنها سر تکان میدهد!سامیه مشکوک شده و ته دلش این شک را دوست دارد!خدا خدا میکند شکش یقین شود!آیه زهرا را دعوت به نشستن میکند... کمی دست دست میکند و میگوید:ببین من دوتا داداش دارم!الآن اولین باره که دارم براشون میرمخواستگاری.نمیدونم چطور باید بگم.ببین زن داداش من میشی؟ وااای نه این خیلی بی مقدمه بود...ببین نظرت در مورد داداش من چیه؟ ادامه_دارد. نویسنده: **** 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
زهرا شوکه شده بود...تنها آیه را نگاه میکرد! برادرش؟ برادرش که بود؟ یعنی میشود؟ میشود؟ شوقی در دلش سرازیر شد ولی هنوز قدرت تکلمش را بدست نیاوردهبود...سامیه که کمو بیش به خودش مسلط شده بود گفت:ببخشید برادرتون؟ آیه کلافه به آهستگی بر سرش میزند و میگوید:وای خدا میدونم گند زدم به هرچی خواستگاری! داداش بد بخت من رو چی حسابکردی..خب بزارید از اول شروع کنم من آیه سعیدی خواهر، برادر دوست داشتنی ام ابوذر سعیدی ام که امروز مامورم نظر دختر مورد توجهشو در خصوص خودش بدونه!فکر میکنم این خوب شده نه؟ پروانه ناگهانی میزند زیر خنده!!آنقدر که زهرا و سامیه را به خنده می اندازد!زهرا اما نیتی جز نیت جمع برای این خنده دارد!آیه نیت خوان نبود ولی حس ششم خوبی داشت نگاه عمیقی به زهرا انداخت و بی ربط گفت:الاعمال بالنیات زهرا خانم! زهرا سرخ شد... آیه دستهایش را گرفت و گفت:خب؟ من منتظرم... به عادت همیشگی اش که دستپاچه میشد چادرش را کمی جلو تر کشید و گفت :خب چی بگم...یعنی...خب...خیلی یهویی بود راستش من واقعا شوکه شدم... آیه به ساعتش نگاه کرد و گفت:من یه پرستارم ماهی یک و پونصد حقوق میگیرم که واسه یه کاری هیچی اش تقریبا برام نمیمونه اینو گفتم چون داره وقت ناهار میشه و من پول خریدن ناهار آنچنانی ندارم! ولی میتونم همتونو یه ساندویچ تا سقف ده هزار تومن مهمون کنم نه بیشتر!!! بعد رو به پروانه گفت:تو از جیک و پیک اینجا خبر داری قربون دستت برو بگیر بیا و بعد کارت و رمزش را با کلی تعارف به او داد.سامیه میدانست که زهرا آنقدر حواسش پرت شده که یادش رفته کباس دکتر شریفی سخت گیر شروع شده و او اینجا نشسته!ولی ترجیح داد سکوت کند مهم تر بود!!مطمئنا این موضوع خیلی مهم تر بود. آیه لبخندی میزند و مسلط میگوید:خیلی خب خااانم شوکه حالت جا اومد؟ بفرمایید نظرتونو!! ببین نمیخوام بگم همین الان بله یا نه بگو نه فقط نظرتو بگو اگه یه کوچولو مثبت بود ما دست به اقدام بزنیم! ادامه_دارد. نویسنده: **** 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
🌸نماز برای شهید🌸 من و محمد همیشه میرفتیم مسجد و نماز میخوندیم. هروقت از مسجد برمیگشتیم، میدیدم محمد توی اتاقش میره و نمیاد بیرون.☹️ کنجکاو میشدم و ازلای در نگاه میکردم که ببینم چه کار میکنه.🧐 متوجه میشدم که داره دوباره نماز میخونه یه روز ازش پرسیدم چرا دوباره نماز میخونی؟😳 ما که الان از مسجد برگشتیم. درجوابم گفت: یکی از مادران شهدا خواب پسرشو دیده که اون شهید توی خواب به مادرشون گفتن: به آقا محمد بگین برای من به اندازه یکسال نماز بخونه. 😢 ما هم متوجه شدیم این نماز ها رو برای اون شهید میخونه... به نقل از برادر بزرگوار شهید محمد سلیمانی🌹 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_چهلم زهرا شوکه شده بود...تنها آیه را نگاه میکرد! برادرش؟ برادرش که بود؟ یعنی میشو
زهرا در دلش گفت:نمیشه همین الآن بله رو بگم؟ و بعد خنده اش گرفت به زور خنده اش را قورت داد و گفت:خب چی بگم؟راستش آقای سعیدی یکی از بهترین هایی هست که من تو این دانشگاه دیدم نمیگم بهترینن ولی خب جزو بهترینهان...اخلاقی که من ازشون دیدم ایدآل هر دختری میتونه باشه .من..من فکر میکنم جا واسه فکر کردن درموردشون هست آیه با اینکه از چشمهای زهرا عشق را میخواند اما از این شخصیت و کلمات سنجیده خیلی خوشش آمد.و..این خود باوری را دوست داشت. لبخندی زد و گفت:و این خیلی خوبه یه چیز دیگه.زهرا من شنیدن شما از یه خانواده خیلی متمول هستید ببین ابوذر نمیتونه برات یه زندگی مثل وقتی که خونه پدرت بودی درست کنه و همین باعث شده دست دست کنه! ممکنه حتی چند وقت دیگه برای دادن یه سری بدهی ماشینشم بفروشه ..تو میتونی با همچین شرایطی کنار بیای؟ زهرا نفسی کشید اصلا دلش نمیخواست اینقدر مشتاق نشان دهد:خب مادیات ملاک هست ولی تو اولویتنیست...پروانه ساندویچ به دست آمد آیه با لبخند گفت:من حس میکنم شنیدنی ها رو شندیم!چیزی که باید استارت یه امر خیر رو بزنه رو شنیدم...حالا پیشنهاد میدم هات داگ و قارچ و پنیرمونو بخوریم البته یادت باشه آدرس محل کار پدرتو بدی. سامیه و پروانه فوق العاده خوشحال بودند اما یک سوال درست بعد از دیدن آن عکس مغز سامیه را مشغول کرده بود:راستی آیه جان یه سوال آقای سعیدی که اینجا مهندسی میخونن اون لباس و اون عکس خب راستش چطور بگم... آیه میخندد و لقمه کامل جویده اش را قورت میدهد و میگوید: آهان اون لباس روحانیتو میگی. ایشون هم مهندسی میخونن هم طلبه ان. یه چند وقت دیگه هم معمم میشن این لباس روزی که رفت حوزه براش خریدم... راستی زهرا با شوهر آخوند مشکلی نداری؟ زهرا لقمه پرید توی گلویش طلبه؟ فکر اینجایش را واقعا نکرده بود!!آیه کمی بلند خندید و گفت :یواش..ببخشید خیلی یهویی شد میدونم...خب نگفتی؟ سرخ و سفید شدنش که تمام شد گفت:خب چی بگم...فکر نمیکنم مشکلی باشه ... آیه سرخوش خندید و بی مقدمه گونه اش را بوسید:میدونی دوست دارم همچین عروسی رو. زهرا تنها با شرم خندید و در دل گفت:خدا دلبری را مورثی در خاندانتان قرار داده گویی... ادامه_دارد. نویسنده: **** 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
فصل چهارم(آیات ) گردنم را ماساژ میدهم مامان عمه برایم شربتی می آورد تشکر میکنم و بعداز بسم الله گفتن یک نفس آنرا سر میکشم مامان عمه چپ چپ نگاهم میکند و غرغر کنان میگوید: خانم 21 ساله از وقتی که حرف آدم حالیت شده بهت میگم زشته اینجوری آب و غذا خوردن میخندم و میگویم:وااای سخت نگیر عقیله جون دیگه!! عه میگوید:حاال تعریف کن ببینم چی شد؟ روی مبل راحتی دراز میکشم و میگویم:وای نمیدونی چه دختر نازیه مامان عمه یعنی خانم به تمام معنا چقدرم خوشگله! همه چیز تموم از نظر اخلاقی بیسته بیسته خیلی سنگینه! فکر نمیکردم ابوذر کج سلیقه همچین دختری رو انتخاب کنه مامان عمه که حسابی ذوق کرده بود گفت: حالا موافقه؟ قلنجم را میشکنم و میگویم : یه حسی بهم میگه از خداشه! بلند میخندد : تو بگی از خداشه یعنی هفته دیگه عروسیه پس! آرام میخندم و صدای گوشی موبایلم از اتاق بلند میشود...واقعا داشت گریه ام میگرفت من خیلی خسته بودم مامان عمه که حال زارم را دید گوشیم را از اتاقم آورد و سری به تاسف برایم تکان داد با لبخند خسته ای جواب برادرم را دادم: سلام آقا ابوذر، جانم؟ _سلام آیه جان خوبی؟ مامان عمه اشاره میکند که گوشی را روی آیفون بگذارم :فدای تو جانم کاری داشتی؟ تعللی میکند و میگوید:عمه خوبه؟ بی صدا میخندم:آره داداشم اونم خوبه! دیگه؟ سکوت میکند و نفس عمیقیمیکشد :دیگه هیچی! خداحافظ و بعد گوشی را قطع میکند هر دو به قهقه زدن می افتیم مامان عمه از ده تا صفر را معکوس میشمارد تا ابوذر زنگ دومش را بزند شماره سه بود که دوباره زنگ زد سرخوش جوابش را دادم: خب چرا حرفتو نمیزنی؟ کلافه میگوید:آیه خب من الآن باید برای چی بهت زنگ بزنم؟ خوشت میاد اذیت میکنی؟ ادامه_دارد. نویسنده: **** 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat