#رمان_بدون_تو_هرگز ❤️
#قسمت_هشتم
بودم... رفتم سر خورشت. درش رو برداشتم... آبش خوب جوشيده بود و جا افتاده
بود... قاشق رو کردم توش بچشم که...
نفسم بند اومد... نه به اون ژست گرفتن هام نه به اين مزه! اولش نمکش اندازه بود؛
اما حالا که جوشيده بود و جا افتاده بود...
گريهام گرفت! خاک بر سرت هانيه، مامان صد دفعه گفت بيا غذا پختن ياد بگير، وبعد ترس شديدي به دلم افتاد. خدايا! حالا جواب علي رو چي بدم؟ پدرم هر دفعه طعم غذا حتي يه کم ايراد داشت
– کمک مي خواي هانيه خانم؟
با شنيدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسيدم! قاشق توي يه دست... درقابلمه توي دست ديگه... همون طور غرق فکر و خيال خشکم زده بود. با بغض گفتم:
نه علي آقا... برو بشين الان سفره رو مي اندازم...
يه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد! منم با چشم هاي لرزان منتظر بودم ازآشپزخونه بره بيرون
– کاري داري علي جان؟ چيزي مي خواي برات بيارم؟ با خودم گفتم نرم و مهربونبرخورد کن؛ شايد بهت سخت کمتر سخت گرفت.
– حالت خوبه؟
– آره، چطور مگه؟
– شبيه آدمي هستي که مي خواد گريه کنه!
به زحمت خودم رو کنترل مي کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم:
نه
اصلا... من و گريه؟
تازه متوجه حالت من شد... هنوز قاشق و در قابلمه توي دستم بود. اومد سمت گاز و
يه نگاه به خورشت کرد. چيزي شده؟
به زحمت بغضم رو قورت دادم. قاشق رو از دستم گرفت... خورشت رو که چشيد، رنگ
صورتم پريد! م کارت تمومه...
چند لحظه مکث کرد. زل زد توي چشم هام:
واسه اين ناراحتي، ميخواي گريه کني؟
ديگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زير گريه:
آره... افتضاح شده...
با صداي بلند زد زير خنده! با صورت خيس، مات و مبهوت خندههاش شده بودم...
رفت وسايل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت... غذا کشيد و مشغول خوردن شد...
يه طوري غذا مي خورد که اگر يکي مي ديد فکر مي کرد غذاي بهشتيه... يه کم چپ
چپ زيرچشمي بهش نگاه کردم
– مي توني بخوريش؟ خيلي شوره... چطوري داري قورتش ميدي؟
از هيجان پرسيدن من، دوباره خنده اش گرفت
– خيلي عادي... همين طور که مي بيني، تازه خيلي هم عالي شده... دستت درد نکنه
– مسخره ام مي کني؟
– نه به خدا...
چشمهام رو ريز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم... جدي جدي داشت مي
خورد! کم کم شجاعتم رو جمع کردم و يه کم براي خودم کشيدم... گفتم شايد برنجم
خيلي بي نمک شده، با هم بخوريم خوب ميشه... قاشق اول رو که توي دهنم گذاشتم
غذا از دهنم پاشيد بيرون... سريع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست معرکه ام
رو گرفتم، نه تنها برنجش بي نمک نبود که... اصلا درست دم نکشيده بود... مغزش خام بود! دوباره چشم هام رو ريز کردم و زل زدم بهش؛ حتي سرش رو بالا نياورد.
– مادر جان گفته بود بلد نيستي حتي املت درست کني... سرش رو آورد بالا با محبت
بهم نگاه مي کرد... براي بار اول، کارت عالي بود...
#ادامه_دارد....
#نویسنده: به نقل از همسر شهید و فرزند شهید سید علی حسینی
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
هدایت شده از گسترده رایگان سجـیل 🚀
هدایت شده از گسترده رایگان سجـیل 🚀
♻️بررسی علائم ظهور ،علائم قیام و آخرالزمان
♻️بررسی دولت مخفی جهانی و نقشه های آنها برای آینده جهان و مردم دنیا و..
♻️اخبار و مناسبت های و تحلیل های سیاسی به روز ایران و جهان
♻️خودسازی و انسان سازی دینی
♻️مطالب جذاب مهدوی ، دینی ، سیاسی ، اجتماعی و بروز با ما همراه باشید
http://eitaa.com/joinchat/1894776834Cd88d3cf6c9
http://eitaa.com/joinchat/1894776834Cd88d3cf6c9
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄┄
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
کارگاه خویشتن داری_9.mp3
15.37M
#کارگاه_خویشتن_داری ۹
- بندگی امری جانبی و موازی با زندگی روزمره نیست ...
✦ بلکه به عنوان مهمترین و تنها هدف خلقت ما، امری تخصصی، ریاضی، نیازمند یادگیری و مهارتآموزی است که مطالعه، شنیدن، تمرکز و تمرینِ بسیار میخواهد.
@ostad_shojae
#رمان_بدون_تو_هرگز ❤️
#قسمت_نهم
اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اينطوري لوم داده بود؛ اما بعد خيلي خجالتکشيدم؛ شايد بشه گفت براي اولين بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معناي خجالت کشيدن رو درک مي کرد. هر روز که مي گذشت عالقه ام بهش بيشتر مي شد...
خلقم اسب سرکش بود و علي با اخالقش، اين اسب سرکش رو رام کرده بود. چشمم
به دهنش بود. تمام تلاشم رو مي کردم تا کانون محبت و رضايتش باشم... من که به
لحاظ مادي، هميشه توي ناز و نعمت بودم، مي ترسيدم ازش چيزي بخوام... علي يه طلبه ساده بود، مي ترسيدم ازش چيزي بخوام که به زحمت بيفته... چيزي بخوام که شرمنده من بشه... هر چند، اون هم برام کم نمي گذاشت... مطمئن بودم هر کاري برام مي کنه يا چيزي برام ميخره... تمام توانش همين قدره؛ علي الخصوص زماني که
فهميد باردارم... اونقدر خوشحال شده بود که اشک توي چشم هاش جمع شد... ديگه
نميگذاشت دست به سياه و سفيد بزنم... اين رفتارهاش حرص پدرم رو در مي آورد...
مدام سرش غر مي زد که تو داري اين رو لوسش مي کني. نبايد به زن رو داد... اگر روبدي سوارت ميشه؛ اما علي گوشش بدهکار نبود. منم تا اون نبود تمام کارها رو ميکردم که وقتي برمي گرده با اون خستگي، نخواد کارهاي خونه رو بکنه. فقط بهم گفتهبود از دست احدي، حتي پدرم، چيزي نخورم و دائم الوضو باشم... منم که مطيع
محضش شده بودم... باورش داشتم...
نه ماه گذشت... نه ماهي که براي من، تمامش شادي بود... اما با شادي تموم نشد
وقتي علي خونه نبود، بچه به دنيا اومد...
مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادي خبر تولد نوه اش رو بده، اما پدرم وقتي فهميد بچه
دختره با عصبانيت گفت:
لابد به خاطر دختر دخترزات مژدگاني هم مي خواي؟
و تلفن رو قطع کرد.
#ادامه_دارد....
#نویسنده: به نقل از همسر شهید و فرزند شهید سید علی حسینی
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_بدون_تو_هرگز ❤️
#قسمت_دهم
مادرم پاي تلفن خشکش زده بود و زيرچشمي با چشمهاي پراشک بهم نگاه مي کرد. مادرم بعد کلي دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت... بيشتر
نگران علي و خانوادهاش بود و مي خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها
و برخوردهاي اونها باشم. هنوز توي شوک بودم که ديدم علي توي در ايستاده... تاخبردار شده بود، سريع خودش رو رسونده بود خونه، چشمم که بهش افتاد گريهام گرفت. نميتونستم جلوي خودم رو بگيرم. خنده روي لبش خشک شد با تعجب بهمن و مادرم نگاه مي کرد! چقدر گذشت؟ نميدونم، مادرم با شرمندگي سرش رو
انداخت پايين
– شرمنده ام علي آقا... دختره...
نگاهش خيلي جدي شد. هرگز اونطوري نديده بودمش، با همون حالت رو کرد به مادرم...
_حاج خانم، عذرمي خوام؛ ولي امکان داره چند لحظه ما رو تنها بذاريد؟
مادرم با ترس در حالي که زيرچشمي به من و علي نگاه مي کرد رفت بيرون...
اومد سمتم و سرم رو گرفت توي بغلش، ديگه اشک نبود. با صداي بلند زدم زير گريه،
بدجور دلم سوخته بود
– خانم گلم... آخه چرا ناشکري مي کني؟ دختر رحمت خداست... برکت زندگيه... خدا
به هر کي نظر کنه بهش دختر ميده، عزيز دل پيامبر و غيرت آسمان و زمين هم دختر
بود
و من بلند و بلندتر گريه مي کردم با هر جملهاش، شدت گريهام بيشتر مي شد واصلا حواسم نبود، مادرم بيرون اتاق با شنيدن صداي من داره از ترس سکته مي کنه.
بغلش کرد. در حالي که بسم لله مي گفت و صلوات مي فرستاد، پارچه قنداق رو از
توي صورت بچه کنار داد... چند لحظه بهش خيره شد؛ حتي پلک نمي زد. در حاليکه لبخند شادي صورتش رو پر کرده بود، دانه هاي اشک از چشمش سرازير شد...
#ادامه_دارد....
#نویسنده: به نقل از همسر شهید و فرزند شهید سید علی حسینی
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
💛| #چالش_ڪوثرےھـا
عجله کنید عجلوا عجلوا
این کانال باز چالش راه انداخته ژذاب😍✌️
به مناسب روز مادر و ولادت حضرت زهرا س
جوایز و هدایای نفیسش دل رو برده😍👇
5 نفر برتر هدیه رو میزنن به جیب😋
↩️ شرکت کننده: بدون محدودیت ✅
🎁 نفر برتــر
سنگ عقیق کبود متبرک بانامِ یافاطمهس
🎁|برای شرڪت در این چالش بزرگ👇
💛| https://eitaa.com/joinchat/2754019330C3ded5d8d29
❣| #دومین چالش بزرگ عاشقانههای حلال☝️
هدایت شده از گسترده رایگان سجـیل 🚀
🔺وقتی مجازی دل بستی،
🔺مجازی وابسته شدی
🔺و مجازی عاشق شدی،
▪️منتظر روزی باش که
🔻واقعی دل بکَنی،
🔻واقعی بغض کنی
🔻و واقعی اشک بریزی...
💔این قانون دنیاے مجازیه😔
چون خدافرموده نامحرم نامحرمه چه در دنیای حقیقی چه درمجازی
✿ฺکانـــال🍃
#سمت خــدا✿ฺ
❥↷eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20
#عاقلان_را_اشاره_کافیست🔺