eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
568 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️ هل شدم و  گوشے از دستم افتادو رفت زیر صندلے داشت میرسید ب ماشیـݧ از طرفے هرچقد تلاش میکردم نمیتونستم گوشے و بردارم در ماشیـݧ و باز کرد سرشو آورد تو و گفت مشکلے پیش اومده دنبال چیزے میگردید❓❓❓ لبخندے زدم و گفتم:ن چ مشکلے❓❓❓فقط گوشیم از دستم افتاد رفت زیر صندلے خندید و گفت:بسیار خوب چند تا شاخہ گل یاس داد بهم و گفت اگہ میشہ اینارو نگہ دارید. با ذوق و شوق گلهارو ازش گرفتم وبوشون کردم و گفتم: مـݧ عاشق گل یاسم اصـݧ دست خودم نبود این رفتار خندید و گفت‌:میدونم خودمو جم و جور کردم ‌و گفتم:بلہ❓❓از کجا میدونید❓❓❓ جوابمو نداد حرصم گرفتہ بود اما بازم سکوت کردم اصـݧ ازش نپرسیدم براے چے گل خریده حتے نمیدونستم کجا داریم میریم مثل ایـݧ کہ عادت داره حرفاشو نصفہ بزنہ جوݧ آدمو ب لبش میرسونہ ضبط و روشـݧ کرد صداے ضبط زیاد بود تاشروع کرد ب خوندݧ مـݧ از ترس از جام پرید سریع ضبط و خاموش کرد  ببخشید خانم محمدے شرمندم ترسیدید❓❓❓❓ دستم و گذاشتم رو قلبم و گفتم: بااجازتوݧ اے واے بازم ببخشید شرمنده خواهش میکنم. گوشیم هنوز زیر صندلے بود و داشت زنگ میخورد بازم هر چقدر تلاش کردم نتونستم برش دارم سجادے گفت خانم محمدے رسیدیم براتوݧ درش میارم از زیر صندلے ب صندلے تکیه دادم نگاهم افتاد ب آینہ اوݧ پلاک داشت تاب میخورد منم ک کنجکاو... همینطورے ک محو تاب خوردن پلاک بودم ب آینہ نگاه کردم اے واے روسریم باز خراب شده فقط جلوے خودمو گرفتم ک گریہ نکنم سجادے فهمید رو کرد ب مـݧ و گفت: دیگہ داریم میرسیم دیگہ طاقت نیوردم و گفتم: میشہ بگید کجا داریم میرسیم احساس میکنم ک از شهر داریم خارج میشم دستے ب موهاش کشید و گفت بهشت زهرا.... پس واسہ همیـݧ دیروز بهم گفت نرم حدس زده بودماااا اما گفتم اخہ قرار اول ک من و نمیبره بهشت زهرا... با خودم گفت اسماء باور کـݧ تعقیبت کرده چے فکر میکردے چے شد با صداش ب خودم اومدم رسیدیم خانم محمدے..... ◀️ ادامــــہ دارد.... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shohda_shadat
. -احسان دیگه. باباش کارخونه داره 😉 . -اها اها اون تیره برقه😂خوب چی؟؟😐 . -فک کنم از تو خوشش اومده. خواهرش شمارتو از من میخواست😉😁 . -ندادی که بهش؟!😡 . -نه...گفتم اول باهات مشورت کنم😊 . -افرین که هنوز یه ذره عقله رو داری😐😅 . -ولی پسره خوبیه ها😉خوش به حالت😊 . -خوش به حال مامانش😐😑 . -ااااا ریحانه😐.چرا ندیده و نسنجیده رد میکنی😒 . -اگه خوشت اومده میخوای برا تو بگیرمش؟!😯😒 . -اصلا با تو نمیشه حرف زد...فعلا کاری نداری؟!😐 . -نه..خدافظ . . بعد قطع کردن با خودم فکر میکردم این همه پسر دور و برم و تو دانشگاه میخوان با من باشن و من محل نمیکنمشون اونوقت گیر الکی دادم به این پسره بی ریخت و مغرور 😑(زیادم بی ریخت نبودا😄) . شاید همین مغرور بودنش من رو جذب کرده..😕 . دلم میخواد یه بار به جای خواهر بهم بگه ریحانه خانم😊 . تو همین فکرا بودم دیدم که صدای ضعیفی از اونور میومد.که سمانه داره هی میگه ریحانه ریحانه. . سرم داغ شد.ای نامرد.نکنه لوداده که بهم نماز یاد داده و هیچی بلد نیستم😯 . یهو دیدم سمانه اومد تو.ریحانه پاشو بیا اونور . -من؟!چرا؟!😞 . -بیا دیگه. حرفم نزن . باشه. باشه..الان میام. وارد اطاق شدم که دیدم همه دور میز نشستن.زهرا اول از همه بهم سلام کرد و بعدش هم اقا سید همونجور که سرش پایین بود گفت:سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! کم و کسری ندارید که؟! . نه. اکیه همه چی..الان منو از اونور اوردید اینور که همینو بپرسید؟!😯 . که اقا سید گفت بله کار خاصی نبود میتونید بفرمایید. . که سمانه پرید وسط حرفش: . نه بابا،این چیه. کار دیگه داریم. . سید:لا اله الا الله... 😑 . زهرا:سمانه جان اصرار نکن . ریحانه:میتونم بپرسم قضیه چیه؟؟ . که سمانه سریع جواب داد هیچی مسول تدارکات خواهران دست تنهاست و یه کمک میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم ولی اینا مخالفت میکنن. . یه لحظه مکث کردم که اقا سید گفت ببخشید خواهرم .من گفتم که بهتون نگن . . دوستان، ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزی میگفتید..از اول گفتم که ایشون نمیتونن. . نمیخواستم قبول کنم ولی این حرف اقا سید که گفت ایشون نمیتونن خیلی عصبیم کرد 😡و اگه قبول نمیکردم حس ضعیف بودن بهم دست میداد.😞 . اب دهنمو قورت دادم و بااینکه نمیدونستم کارم چیه گفتم قبول میکنم😏 . سمانه لبخندی زد و روبه زهرا گفت:دیدین گفتم. . اقا سید بهم گفت مطمئنید شما؟!کار سختی هستا. . تو چشماش نگاه کردم و با حرص گفتم بله آقای فرمانده پایگاه😑😑 . . 🚫 منبع👇🏻 💟InSta:MaHDibaNi72 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shohda_shadat
❤️ حاج خانوم : خب دخترای گلم از خودتون بگید فاطی: اوووم چی بگم حاج خانوم😊 من و فائزه السادات باهم دوستیم من و آقا علی که داداش فائزس الان تقریبا یک سالی هست که عقد کردیم و نامزدیم. برای ارتحال امام اومده بودیم قم که اینجوری شد و از کاروان جدا شدیم و اقاجواد کمکمون کردن و بعدشم علی جان رو جمکران دیدیم. حاج خانوم : فائزه جان مادر تو چرا این قدر کم حرفی😳 حاج اقا که میگفت امروز حسابی با جواد دعوا کردی و حسابی زبون ریختی😄 خاک تو سرم😱 این حاجیم که زن زلیله همه چیزو به حاج خانوم گفته😁 شرفم افتاد کف پام رفت 😔 سرمو از حجالت پایین انداختم فاطی: نه حاج خانوم این کم حرف نیست الانم نمیدونم چیشده بچه عاقلی شده😂 من و فائزه متولد ۷۶ دوتایی من رشته علوم انسانی فائزه هم عکاسی 📷 البته فائزه چندیالیه توی یه نشریه نوجوان مشغوله و خبرنگاره😉 حاج خانوم : فائزه جان شما نامزد داری ؟ بالاخره دهن باز کردم 😐 _نه حاج خانوم حاج خانوم : جواد منم تنهاست😉ان شالله همه جوونا عاقبت به خیربشن تا شب خونه سید اینا بودیم و وقتی که عزم رفتن کردیم مگه گذاشتن ما بلند شدم😱 الا و بلا که باید شب اینجا بمونید😜 منم که تو دلم قند آب میکردن کیلو کیلو😍بالاخره قرار شد شب اونجا بمونیم 😉به پیشنهاد حاج خانوم آقاسید قرار شد مارو ببره یکم بگردونه تو شهر😊 از حاجی جون و حاج خانوم خدافظی کردیم و سوار ماشین سید شدیم. سید: خب بنظرتون کجا بریم؟🙄 علی: بابا ما که جایی رو نمیشناسیم خودت برو یه جا😑 سید: اخه گیج شدم نمیدونم کجا بریم.😢 خانوما شما نظری ن دارید؟ فاطی: نه هرجا بهتر میدونید بریم _من تعریف بوستان علوی رو خیلی شنیدم 🤓 میشه بریم اونجا سید: عه اره اصلا حواسم به اونجا نبود😜 بریم یه بسم الله و گفت راه افتاد و من به این فکر میکردم که چقدر صداش قشنگه.... و چقدر شبیه صدای خواننده محبوبم حامد زمانی...چند دقیقه ای هنوز نگذشته بود که ظبط ماشین رو روشن کرد... بابا طلبه ام که هست پس احتمالا الان باید یا سخنرانی حاج اقا پناهیان گوش بدیم یا مداحی آهنگران😒 این آخرین قدم برای دیدنت....این آخرین پله واسه رسیدنت.... _آخ جوووون فاطی حامد زمانیه😍 علی با تاسف و خنده سرشو تکون داد 😃 فاطیم شروع کرد به خندیدن😂 سید آینه ماشینو روی چشمام تنظیم کرد و گفت : شماهم حامد زمانی گوش میدید؟🙂 _گوش میدم؟؟؟ طرفدارشم شدیدددد😍 سید: منم همینجور پس همسنگر در اومدیم🤔 وقتی دوباره خواست آینه رو به حالت اول برگردونه آستین پیراهنش رفت کنار و تسبیح آبیش معلوم شد😍 خدای منم اونم نحن صامدونیه😊 @shohda_shadat
‍ ‍ بعد ناهار همگی دور هم نشستیم تا میوه و چای بخوریم.کارن تو اتاقش بود و درحال استراحت.مامان با عمه گرم گرفت و بابا با آقاجون.منم که بیکار بودم گفتم برم تو حیاط یک دوری بزنم. بی هدف تو حیاط قدم میزدم و به گل و گیاها نگاه میکردم. چی فکر میکردم چیشد؟ازبس این پسر خشک و مغروره با یک من عسلم نمیشه خوردش.چه فمرا که نمیکردم همش برباد رفت با کج خلقیای پسرعمه خارجیم. رو تاب نشستم که صدای پا اومد و بعدشم پسرعمه جان اومد بیرون.چه تیپیم زده بود. پبراهن مشکی جذب با شلوارکتون خاکستری.نمیدونستم کجامیرفت اما دوست داشتم باهاش حرف بزنم.اصلا متوجه من نشد منم رفتم جلو و گفتم:کجامیری؟ بایک قیافه عاقل اندر سفیهی نگاهم کرد وگفت:شما دخترای ایرونی همیشه انقدر راحتین؟ دستامو بردم پشتم و گفتم:خب چی بگم؟ما پسرعمه دختردایی هستیم دیگه. _اما قرار نیست انقدر راحت باشیم باهم.فکر نمیکردم ایران انقدر راحت باشه.فکر میکردم محدودیت داره. _داره اما نه برای همه.خیلیا خودشونو محدود میکنن اما من اینجوری نیستم. دستش و کرد تو جیب شلوارش وگفت:انقدرم آزاد خوب نیست محدثه خانم. _لیدا _حالا هرچی.به نظرمن آدم باید به اسم شناسنامه ایش افتخار کنه. _من نمیکنم. پوزخند زشتی زد و گفت:جالبه. بعد راه افتاد. _نگفتی کجامیری؟ بدون اینکه برگرده گفت:فکر نکنم بخوایم باهم بریم. بعد از در حیاط رفت بیرون و در و بست.دلم میخواست دندوناشو خورد کنم تو دهنش پسره مغرور.فکر کرده کیه فقط یک قیافه داره.اخلاق که نداره. کلی حرص خوردم دلم آناهید رو میخواست باهاش حرف بزنم. نمیدونم چرا عمو شایان نیومده.رفتم تو خونه و گفتم:مادرجون عمو نمیاد؟ _زنگ زدن گفتن توراهن دخترم. عمه اومد گفت:عمه جان ندیدی کارن کجارفت؟ _نه والا.این پسرشما باکسی حرف نمیزنه. عمه اول نگاه بدی بهم انداخت بعدم سرشو تکون داد و رفت‌. 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shohda_shadat
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 . . همه دور سفره نشسته بودیم.. همه چیز آماده بود گرچه هفت سین مون دوتاسین کم داشت، ولی غذاهای خوشمزه مامان رنگ و بوی زیبایی رو به سفره داده بود، خیره به تلویزیون بودیم که تا دقایقی بعد سال نو رو اعلام میکرد، همه مون بودیم جز پدری که مثل هرسال فقط سهممون از داشتنش قابی بود که کنار آیینه سفره قرار داشت، همین و بس، پدری که رفت تا یک شهر در امنیت باشه، همه ساکت بودن و تو دل خودشون دعا میکردن، عمو جواد باصدای بلند شروع کرد به خوندن دعا : یامقلب القلوب والابصار یا ... چشمامو بستم، پارسال همین جا عاشق شدم، عاشق عطریاس، و حالا بعد یک سال باز سر سفره ای نشسته بودم که عباس هم بود، خدایا تنها دعام در این لحظات آخر سال خوشبختی تمام جوون هاست، جوونایی که پاک موندن و به بهانه ی عشق و دوست داشتن نخواستن پاکی خودشون رو از بین ببرند، عشق هاشون درون سینه مهار کردن که فقط تو بدونی و بس، میدونم که پاداششون برابره با ، پس خدایا در این لحظات رسیدن به سال جدید قلب هامونو دگرگون کن تا همونطوری که خودت گفتی با ذکر تو آروم بگیریم، خدایا عشق های پاک رو در سال جدید هدیه کن به همــه ... 💌نویسنده: بانو گل نرگــــس بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
❤️ _مریم؟!مریم خانوم؟ چشم هایم را آرام باز میکنم _پا شو رسیدیم! بہ پنجره نگاه میکنم...ایستگاه قطار است چندبار پلک میزنم و خمیازه اے میکشـم دستم را میگیری و مرا از جایم بلند میکنی چادرم را مرتب میکنم و صاف می ایستم... ڪولہ و ساک هارا بر میداری و از کوپہ خارج میشوے بہ دنبالت مے آیم و چند کیف سبکتر را از دستت میگیرم از قطار کہ خارج میشویم نسیم ملایم و گرمی چادرم را تڪان میدهد همچنین موهاے تو را! از پلہ هاے قطار پایین میروے و با جدیت و کمے هم اخم بہ روبرویت نگاه میکنے و بہ سمت سالن ایستگاه قدم بر میدارے... وقتے روبرویم را میبینم کہ خانم هاے بی حجاب خرمن رنگـارنگ موهایـشان را روے پیشانے اشان ریختہ اند و تو حتے یڪ نگاه گذرا هم بہ آنان نمے کنے انگار تمام شیرینی هاے دنیا در دلم آب میشد... آنقدر ذوق میکنم کہ با کنترل جلوے لبخندم را میگیرم! اینجاست کہ میگویند ! وارد سالن میشویم وسایلمان را روے صندلے میگذاری...بہ مردم نگاه میکنم هر کدامشان یڪ جورند...تیپ هاے مختلف...دغدغہ هاے مختلف! رویت را بہ سمتم میکنے و میگویی : بریم هتل؟! بار دیگـر ایستگاه را نظاره میکنم کہ چشمم بہ بوفہ ی سالن میخورد! با شیطنت میگویم : کجا بریم؟اونجا یہ چیز جا گذاشتے! با تعجب بہ دستم کہ بہ بوفہ اشاره کرده ام نگاه میکنے و بعد از چند ثانیہ کہ منظورم را میگیرے با خنده جواب میدهے : هنوز از راه نرسیده خریدات شروع شد؟! شبیہ بچہ هاے لجباز میگویم : بریم دیگہ محمد خسیس نباش! ساڪ هارا روے زمین میگذارے و سرت را تکان میدهے... از حرکتت حرصم میگیرد و محکم بازویت را میگیرم و تورا بہ سمت بوفہ میکشم! تعجب میکنے و بہ شوخے میگویی: چیکار میکنے مردم نگاه میکنن! جواب میدهم :خب بکنن... _عه خانم ، اینا میرن بہ بقیہ میگن! خنده ام میگیرد و در همان حالت میگویم : نترس بابا...هنوز اینقد معروف نشدے! وقتے بہ بوفہ میرسیم دستت را رها میکنم و یڪ سبد خرید از میان چند سبد تو در توے فروشگاه بر میدارم! با حالت خنده دارے متعجب میشوے...بہ سمتم می آیے و آرام میگویی : میخواے چیکار کنے مگہ؟ بہ چشمانت زل میزنم و با شیطنت و تحکم پاسخ میدهم : خــــرید! چهره ات بامزه تر میشود و می گویی : یا امام رضا... دستہ ے سبد را روے ساعدم میگذارم و از خوراکے ها و تنقلات تا نوشیدنی ها و چیزهاے دلخواهم را داخل سبد میگذارم! اصلا این اولین خـرید بعد از برگشت توست و من هم حسابے دلم تنگ شده بود حالا میخواهم جبران کنم! تو هم یڪ گوشہ ایستادے و با تعجب خنده دارے نگاهم میکنے! هر وقت کہ چشمم بہ تو می افتد لبخندم پر رنگ تر میشود و در دلم برایت دلسوزے میکنم!! از بین قفسہ ها از هر چہ کہ خوشم آمد بر میدارم و داخل سبدم روے وسایل دیگر میگذارم! سر انجام... چند پلاستیک بزرگ از انواع اقسام خوراکے ها و نوشیدنی ها بہ کولہ و ساڪ هاے در دستت اضافہ میشوند!! نویسنده : خادم الشــــــــــــ💚ــهدا 💌 @M_khademshohada بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_هشتم لبخندی به روی لبم مینشنید از این به فکر بودنش و در دلم برای هزارمین بار قربون
حتی نای رانندگی کردن هم ندارد به زحمت ماشین را روشن میکند و به سمت خانه عمه عقیله اش حرکت میکند و با همان حال خسته نذر و نیاز میکند که عمه عقیله به عادت همیشگی مجبورش نکند سه قسمت فیلمهای مورد عالقه اش را یکجا باهم ببینند! نزدیک خانه عمه که رسید تلفن همراهش زنگ خورد... با دیدن نام خانم مبارکی سریع دگمه سبز رنگ را فشرد: _سالم علیکم بفرمایید خانم مبارکی صدای نازک دختر پشت خط درگوشش پیچید: سالم آقای سعیدی ببخشید دیر وقت مزاحمتون شدم میخواستم بگم یه مشکل برام پیش اومده و نمیتونم فردا بیام ممنون میشم اگه با مرخصیم موافقت کنید... ابوذر نگران میپرسد:اتفاقی افتاده خانم مبارکی کمکی از دست من بر میاد؟ لبخندی ناخود آگاه بر روی لبهای دخترک مینشیند از این لحن نگران مرد پشت خط هیجانش را کنترل میکند و میگوید: نه راستش مادرم یکم حالش خوب نیست بهتر دیدم که تو خونه بمونم و ازش مراقبت کنم البته با اجازه شما. ابوذر جدی میگوید: این چه حرفیه خانم مبارکی مادرتون از هرچیزی واجب تره مشکل جدی که نیست؟ کمکی از دست من بر نمیاد/؟ دخترک دستش را روی قلبش میگذارد و در حالی که سعی میکند با التماس به آن توده ماهیچه ای حالی کند اینقدر تند نکوبد مبادا مرد پشت خط متوجه این هیجان شود آرام با ترس به اینکه نکند صدایش بلرزد میگوید: نه...نه آقای سعیدی مشکل اونقدرا حاد نیست یه سرما خوردگی ساده است ... ابوذردر ماشین را میبنند و آنرا قفل میکند و درهمان حال میگوید: از نظر من مشکلی نیست اگر میخواید میتونید بیشتر هم بمونید من میتونم با آیه صحبت کنم که چند روزی جای شما بایسته. اگر کمی بیشتر از این مکالمه شان طول بکشد بعید نیست که عنان از کف بدهد... برای همین هول شده گفت:نه... گفتم که نیازینیست...ببخشید آقای سعیدی مادرم صدام میکنه کاری با من ندارید _نه بفرمایبد به مادرتون برسید بازهم مشکلی بود خبرم کنید درخدمت هستم . نویسنده: ☃❄️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
🌈 🌸 دستم رو از دور شونہ ش برداشتم و گفتم:اصلا بہ تو محبت نیومدہ! خواست چیزے بگہ ڪہ صداے زنگ در اجازہ نداد. از روے مبل بلند شدم و بہ سمت آیفون رفتم. گوشے آیفون رو برداشتم و گفتم:بلہ؟! صداے پدرم پیچید:منم. دڪمہ ے آیفون رو زدم و گوشے رو سر جاش گذاشتم. رو بہ عاطفہ گفتم:بابامہ! عاطفہ سریع بلند شد و شالش رو سر ڪرد. صداے بستہ شدن در حیاط اومد. عاطفہ چادرش رو هم سر ڪرد. پدرم وارد خونہ شد عاطفہ با صداے بلند گفت:سلام عمو! پدرم با لبخند بہ عاطفہ نگاہ ڪرد،همونطور ڪہ ڪت قهوہ اے رنگش رو در مے آورد گفت:سلام دخترم،خوبے؟ _ممنون عمو جون. بہ سمت پدرم رفتم و ڪتش رو از دستش گرفتم. بعد از سلام ڪردن از پدرم پرسیدم:راستے شهریار ڪو؟ پدرم در حالے ڪہ بہ سمت آشپزخونہ مے رفت گفت:دوستاش زنگ زدن رفت. رو بہ عاطفہ گفتم:من برم بہ بابا ناهار بدم. عاطفہ سرش رو تڪون داد و چیزے نگفت. وارد آشپزخونہ شدم،پدرم خودش داشت غذا میڪشید. سریع گفتم:ا ا ا ...داشتم مے اومدم! پدرم پشت میز نشست و گفت:برید خونہ ے عاطفہ اینا،مامانت میخواست بیاد صداتون ڪنہ منو دید گفت بهتون بگم. :لیلا سلطانی✨ @shohda_shadat 🌺
🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 یک هفته به سرعت گذشت و من هرچه بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه ای میرسیدم. روزهای اول فقط بخاطر اینکه بتوانم استاد شمس و دوستش را شکست بدهم دنبال یافتن پاسخ سوالهایم بودم و بعد از یک هفته حسی در وجودم مرا وادار میکرد تا بیشتر دنبال امامی بگردم که کمتر باورش داشتم و انگار حس درونی مرا به سمت او سوق میداد. حال برایم استاد شمس کمترین اهمیت را داشت . سرگیچه های ذهنی ام مرا رها نمیکرد . انقدر ذهنم بهم ریخته بود که نمیتوانستم به چیز دیگری بیاندیشم. مادرم فکرمیکرد ذهن مرا استاد جدیدم به خود مشغول کرده پس هر از گاهی به من یادآوری میکرد که استادشمس فقط یک فرد متحجر است و ارزش فکرکردن ندارد . من بارها میخواستم برایش از سردرگمی هایم بگویم ولی میترسیدم همچون نماز خواندنم مورد استهزا او قراربگیرم پس در برابر نصیحت هایش فقط لبخند میزدم. بالاخره صبرم تمام شد و دقیقا روز سه شنبه صبح راهی دانشگاه شدم. وارد دانشگاه که شدم به سمت کتابخانه به راه افتادم ولی یک لحظه به یاد آوردم الان با استاد شمس کلاس دارم . پس به سمت دفتر اساتید رفتم تا به او بگویم در کلاس شرکت نمیکنم. راهم را به ان سمت کج کردم. وارد سالن که شدم متوجه استاد شدم که به سمت اتاق اساتید میرفت. سرعتم را زیاد کردم و با عجله گفتم: _ببخشید استاد یک لحظه استاد شمس با شنیدن صدایم همانجا جلو در اتاق ایستاد و گفت: _سلام خانم ادیب بفرمایید _ ببخشید استاد میشه من سر کلاس نیام؟ _اتفاقی افتاده؟ _نه ,راستش فکرم هنوز بعد از یک هفته درگیر حرفهای شما درمورد امام زمان عج هستش .افکارم بهم ریخته و تا وقتی به جواب سوالاتم نرسم نمیتونم رو درس تمرکز کنم _این که خیلی خوبه!! همین که فکرتون مشغول شده یعنی قلبتون پاکه و آماده پذیرش واقعیت هست. سرم را بالاگرفتم و در حالی که لبخند میزدم به او نگاه کردم . اینکه او به این نتیجه رسیده بود که قلبم پاک است مرا به وجد آورده بود.یک لحظه کوتاه نگاهم کرد و دوباره به زمین چشم دوخت. نگاه از او گرفتم و گفتم: _اگه ایرادی نداره من سرکلاستون نیام .میخوام برم کتابخونه دانشگاه و کمی مطالعه کنم. _ ایرادی نداره .این جلسه بخاطر افکار مشوشتون میتونید در کلاس حضور نداشته باشید ولی جلسه بعد حتما باید به کلاس بیاید. _ممنونم استاد .چشم .با اجازتون.خدانگهدار _چشمتون بی گناه . اگه کمکی از من ساخته بود در خدمتم. در حالی که لبخند میزدم گفتم: _ممنونم استاد پس با اجازه اتون _موفق باشید . خدانگهدارتون در حالی که حس خوبی داشتم به سمت کتابخانه رفتم . چند کتاب در مورد مهدویت پیدا کردم ,همه را برداشتم و در سالن مطالعه روی میز قرارشان دادم وبعد از سایلنت کردم گوشی, مشغول مطالعه شدم . با صدای کشیده شدن صندلی رو به رویی سرم را بالا گرفتم و متوجه استاد شمس شدم با تعجب گفتم: _سلام استاد _سلام خانم ادیب.شک ندارم از صبح اینجا نشستید و به خونه هم نرفتید _وای مگه ساعت چنده؟ استاد شمس لبخندی زد و در حالی که به ساعت مچی اش نگاه میکرد گفت: _دقیقا الان ساعت چهار و بیست و دو دقیقه عصر هستش!!! چنان سرم را بالا آوردم که صدای شکستن گردنم به گوشم رسید .با دست به گونه ام ضربه ای زدم و گفتم: _واااای خاک برسرم .نمازم قضا شد _نه خداروشکر هنوز قضا نشده .حتما نهار هم نخوردید درسته؟ _بله استاد.اونقدر غرق مطالعه بودم که زمان رو فراموش کردم _خب این همه مطالعه نتیجه ای هم داشته؟؟ _از صبح گیج ترم! هرچی بیشتر میخونم بیشتر گیج میشم و شبهه میاد تو ذهنم _ایرادی نداره من تا جایی که بدونم شبهاتتون رو رفع میکنم .تا نیم ساعت دیگه کلاس شروع میشه شما برید اول نمازتون رو بخونید بعد هم یه چیزی بخورید و بیاید کلاس شبهاتتون رو جواب میدم. _چشم استاد.کتابها رو بزارم سرجاشون میرم. _چشمتون بی بلا.شما بفرمایید بیشتراز این نمازتون رو عقب نندازید من این کتابها رو برمی گردونم. _اخه اینجوری شما به زحمت میفتید.من شرمندتون میشم _منم اومدم کتاب بردارم پس گذاشتن اینها سرجاشون زحمتی نداره خانم ادیب.دشمنتون شرمنده باشه.شما بفرمایید _ممنووونم استاد .با اجازه اتون با عجله وسایلم را جمع کردم و از سالن مطالعه خارج شدم. &ادامه دارد... @shohda_shadat
❤️ اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اينطوري لوم داده بود؛ اما بعد خيلي خجالتکشيدم؛ شايد بشه گفت براي اولين بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معناي خجالت کشيدن رو درک مي کرد. هر روز که مي گذشت عالقه ام بهش بيشتر مي شد... خلقم اسب سرکش بود و علي با اخالقش، اين اسب سرکش رو رام کرده بود. چشمم به دهنش بود. تمام تلاشم رو مي کردم تا کانون محبت و رضايتش باشم... من که به لحاظ مادي، هميشه توي ناز و نعمت بودم، مي ترسيدم ازش چيزي بخوام... علي يه طلبه ساده بود، مي ترسيدم ازش چيزي بخوام که به زحمت بيفته... چيزي بخوام که شرمنده من بشه... هر چند، اون هم برام کم نمي گذاشت... مطمئن بودم هر کاري برام مي کنه يا چيزي برام ميخره... تمام توانش همين قدره؛ علي الخصوص زماني که فهميد باردارم... اونقدر خوشحال شده بود که اشک توي چشم هاش جمع شد... ديگه نميگذاشت دست به سياه و سفيد بزنم... اين رفتارهاش حرص پدرم رو در مي آورد... مدام سرش غر مي زد که تو داري اين رو لوسش مي کني. نبايد به زن رو داد... اگر روبدي سوارت ميشه؛ اما علي گوشش بدهکار نبود. منم تا اون نبود تمام کارها رو ميکردم که وقتي برمي گرده با اون خستگي، نخواد کارهاي خونه رو بکنه. فقط بهم گفتهبود از دست احدي، حتي پدرم، چيزي نخورم و دائم الوضو باشم... منم که مطيع محضش شده بودم... باورش داشتم... نه ماه گذشت... نه ماهي که براي من، تمامش شادي بود... اما با شادي تموم نشد وقتي علي خونه نبود، بچه به دنيا اومد... مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادي خبر تولد نوه اش رو بده، اما پدرم وقتي فهميد بچه دختره با عصبانيت گفت: لابد به خاطر دختر دخترزات مژدگاني هم مي خواي؟ و تلفن رو قطع کرد. .... : به نقل از همسر شهید و فرزند شهید سید علی حسینی 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
☂🌿 شهاب دستش و به چونه اش زد. - چه بهتر! ديگه مجبور نيستم برات نقش بازي كنم. با عصبانيت به چشماش خيره شدم. شرارتي در چشماش مي درخشيد. از اون نگاهش به خودم لرزيدم. پوزخند مسخرش رو باز تكرار كرد. - نه كم كم داره ازت خوشم مي ياد. - ولي اين و توي گوشات فرو كن كه من هيچ از شما خوشم نمياد. شهاب شونه اش رو بالا انداخت و يك قدم جلو اومد كه قدمي به عقب برداشتم. - جداً! جالب شد ولي مي دوني يك مشكلي هست. - چه مشكلي؟ لبخندي زد. لبخندي كه مزه بدي رو به دهنم منتقل كرد. - مشكل اينه كه نمي تونم از آدمي مثل تو بگذرم! نگاهشو از بالا به پايين به من دوخت. احساس كردم بدون لباس ايستادم و اون هم داره با لذت نگاهم مي كنه. با عصبانيت نگاهش كردم و از كنارش رد شدم. صداي خنده اش اخم هام رو بيشتر درهم كرد. وارد خونه كه شدم عزيز رو به روم ايستاد. خواست چيزي بگه كه با ديدن اخم من چيزي نگفت. من هم بدون حرفي از پله ها بالا رفتم. وارد اتاق شدم. دوست داشتم از اين همه حرص جيغ بكشم! ولي باز هم سكوت كردم. خودم و روي تخت انداختم و به سقف خيره شدم. نمي دونم چقدر گذشته بود كه با تقه اي كه به در خورد نگاهمو از سقف گرفتم. - بفرماييد. عزيز داخل شد و نگاهشو به من دوخت. - ناهار آماده است. بدون اينكه نگاهش كنم گفتم: - گرسنه نيستم عزيز. شما بخوريد. عزيز رو تختم نشست و دستشو به طرف دستام دراز كرد و شروع به نوازششون كرد. - مي دوني آيه مشكل ما آدما چيه؟ نگاهمو منتظر به صورتش دوختم. لبخند مهربون هميشه رو زد. - مشكل ما اينه كه زود از كوره در ميريم به جاي اينكه با آرامش با مشكلمون كنار بيايم.ازت نمي پرسم كه بين شما چه حرفايي زده شد كه اين طور اخم كردي. ولي اين رو مي دونم كه شهاب ارزش گشنگي تو رو نداره! نذار با نيومدنت باور كنه ضعيفي! ناخودآگاه با حرف عزيز دلم گرم شد. لبخندي روي لبم قرار گرفت. - يعني روزي مياد عزيز من هم مثل شما اين طور قوي و محكم باشم؟ عزيز از روي تخت بلند شد و به طرف در رفت. بدون اينكه برگرده گفت: - مي توني. ولي وقتي كه خودت بخواي. فقط خودت بخواي آيه! از در خارج شد. با رفتن عزيز چشمامو بستم. حق با عزيز بود من نبايد ضعيف باشم. اگه حالا ضعيف باشم شكست مي خورم. سريع از جام بلند شدم. لباسامو درست كردم و از اتاق خارج شدم. چرا بايد به خاطر اين شهاب از شكمم بگذرم؟ از پله ها پايين اومدم كه با ديدن آقا جون لبخندي زدم. - سلام آقا جون. آقاجون سرشو تكون داد و باز هم مشغول حرف زدن با شهاب شد. اخمي به شهاب كردم و وارد آشپزخونه شدم. - واي عزيز! چرا نگفتي آقا جونم هست؟ عزيز لبخندي زد و ديس برنج رو روي ميز گذاشت. - مي خواستم هيجان زده بشي. حالا اين ديس رو بردار بذار رو ميز نهارخوري. سري تكون دادم كه عزيز گفت: - ولي فكر كنم براي اين درخت خرماي تو اومده هــــا. خنده اي كردم كه عزيز پس گردني به سرم زد. - ببين دختره ي بي حيا چه خوشش اومده. جمع كن اون نيش تو! اخمي كردم و سرمو مالوندم. - اي بابا عزيز ناقص شدم. بابا آخرش ضربه مغزي مي شم مطمئن باشيد. عزيز خنده اي كرد. - بادمجون ... - خانم پس اين نهار چي شد؟ من بايد زود برم! با صداي آقا جون هر دو دست از خنده برداشتيم و ميز رو چيديم. خوشحال بودم. ولي بودن شهاب اون جا زياد با دلم جور نبود. به جز حرف هاي كاري كه بين شهاب و آقا جون زده مي شد كسي حرفي نمي زد. عزيز اخم كرده بود و قاشق به دهان مي گذاشت. لبخندي زدم. هميشه آرزوي يك خانواده پر جمعيت رو داشتم كه همه دور هم بشينيم و هر كدوم از چيزي حرف بزنيم! بعد مامان و بابا لبخند بزنن و ما رو همراهي كنند. آهي كشيدم كه نگاه آقا جون به من افتاد. هول شدم و خودم و با خوردن غذا مشغول كردم. - جواب كنكور كي مي ياد؟ - سه هفته ديگه. آقاجون سرشو تكون داد. سنگيني نگاه شهاب رو روي خودم احساس كردم. نگاهمو به او دوختم و اخمي كردم. از پشت ميز بلند شدم كه شهاب هم از جاش بلند شد و بعدش هم آقا جون از پشت ميز بلند شد و رو به من گفت: - چايي بيار. سرمو تكون دادم. آقا جون همون طور كه به پشت كمر شهاب مي زد از ميز دور شد. نگاهي به عزيز كردم. .... @shohda_shadat
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 سوگل دستی روی شانه ام میکشد _کجا رفتی یهو؟ +همینجام _میگم نورا یه سوال بپرسم؟ +بپرس عزیزم راحت باش _میگم تو این مدت خواهر یا برادر دار نشدی ؟ +یه بار داشتم میشدم ولی نشد . یکسال بعد از قطع رابطه با شما مامانم حامله شد . بعداز چهار ماه رفتیم برای سونو گرافی گفتن بچه دختره ، قرار بود اسمشو بزاریم نبات ولی حدودا ۱۰ روز بعد از سونو گرافی بچه افتاد . نگاه غمگینش را به صورتم میدوزد _آخی چه بد شد لبخند تلخی میزنم +حتما خواست خدا بوده _ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم +نه بابا این چه حرفیه . حالا تو بقیه ی ماجرا رو تعریف کن . سوگل سیبی از توی ظرف بر میدارد و شروع به پوست کندن میکند _آره داشتم برات میگفتم . شهروز و شهریارم اخلاقاشون مثل قبل بود +میدونی الان شهروز و شهریار چند سالشونه؟ من فقط یادم که شهروز همسن داداشت بود ولی نمیدونم چند سالشه _شهروز ۲۳ سالشه شهریارم ۲۱ سالشه . میدونی من واقعا باورم نمیشه این دوتا باهم برادرن . شهریار انقدر مهربون و خون گرمه . شهروز انقدر سرد و تلخه . دقیقا نقطه مقتبل هم هستن . شاید ..... باصدای خاله شیرین حرف سوگل نصفه کاره میماند _دخترا بیاید پایین آقا محسن و خانوادش اومدن . سوگل سیب نیمه پوست کنده را داخل ظرف میگذارد _ای بابا تازه داشتم گرم میشدم با خنده میگویم +بیا برو انقدر حرف نزن سوگل از در خارج میشود و رو به من میگوید _بیا دیگه سر تکان میدهم +باشه یه لحظه صبر کن کیفم را از روی جالباسی پایین می آورم و چادر رنگی ام را از آن بیرون میکشم . چادر کاراملی تیره رنگی که روی آن گل های ریز و درشت طلایی نقش بسته اند . چادر را به آرامی روی سرم می اندازم و به سمت سوگل میروم +خب دیگه بریم 🌿🌸🌿 《مطمئنم آسمان هم وامدار چشم اوست موج را باید که با گیسوی او تفسیر کرد》 سامان رضایی &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿 @shohda_shadat🦋