بسم رب الصابرین
#قسمت_نهم
#ازدواج_صوری
چادرها بردم قسمت حسینه دادم به خواهرا
نیم ساعت گذشت از این پسره هیچ خبر نشد
خدایا غلط کردم
جوان مردم نمرده باشه 😱😱
بعداز ۴۵دقیقه دیگه با استرس کامل شماره گرفتم
بعداز قطع مکالمه
دلم میخاست اینجا بود خودم با ماشین از روش رد میشدم
احمق 😡😡😡
برادر عظیمی : خواهر احمدی من چادرها بردم پایگاه بچه ها بسته بندی کنن
خدایا من واقعا اینو میکشم
بسته بندی ۳۰۰۰چادر و سربند تا ساعت ۹شب طول کشید
ماشین روشن کردم به سمت خونه راه افتادم
خواهرزاده و برادرزادم خونه ما بودن
دوتا بادکنک خریدم و یه بسته لواشک پذیرایی و بستنی 🍦🍦خریدم
دستم رو زنگ گذاشتم برنداشتم
خخخخ 😁😁
عشق عمه بردیا در باز کرد ۴سالش بود
بردیا:شلام عمه ژونی
میقایم بلیم پیس امام لضا
-😳😳😳😳سلام عشق عمه
بریم تو
بغلش کردم
سلام
سلام
هزارسیصد تا سلام
بهاره (عروسمون):سلام پریا میخوایم بریم مشهد
-هان
ن م نَ
بهار:مشهد
برادرت نمیتونه بیاد منو تو بردیا بریم
-وای یعنی میشه
بهار:آقا دعوتت کرده
-هورررا
هورررا 😍😍😍😍😍😍
نویسنده بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat🌹
#داستان 📚
#فرمانده_من
#قسمت_نهم
صبح شده بود،اینو از صدای اذان متوجه شدم.
اروم از روی تختم پایین اومدم،وضو گرفتم و سجادهے سبز رنگمو تو اتاق پهن کردم.
تو خلوت نماز صبحمو خوندم هنوز فکرم درگیر اون مزار شهدا و خوابم بود.
از اتاقم که خارج شدم مامانمو دیدم که تا کمر خم شده بود تو ساک با تعجب پرسیدم:ماااااامااان چیکار داری میکنی؟😰
مامان نفس نفس زنون از داخل ساک بیرون اومد و گفت:مگه تو نمیخوای بری شلمچه؟خب اینا وسایلاته دیگه.😌
اروم روی زمین زانو زدم و داخل ساکو نگاه انداختم.با تعجب رو به مامان گفتم:دوتا پتوووو آخه میخوام چیکار؟😩
یا امام خمینی کت شلواارمو دیگه واسه چی گذاشتی،وااای مامان،مامان دیگه چراغ قوه واسه چیمه؟😟
_هیچی،مگه تو نمیخوای واسه عرض ادب بری پیش شهدا؟
_خب چه ربطی داره مادره من،اونوقت من باید کت وشلوار با خودم ببرم؟🤔
_حرف نباشه، راستی مادر میوه ام میخوری بذارم؟☺️
_نهههههههه، نمیخوام جونه حاج خانم،اصلا فکر کردی کدوم هرکولی می خواد این ساکو با خودش ببره؟😱
مامان یه چشم غره به من رفت و گفت:اون دوستت،اشکان.😶
اشکانو انقد با غیض گفت که زدم زیر خنده وگفتم مادره من اشکان مگه خودش وسیله نداره؟تازه اون وسایلایه خواهرشم هست.
_من نمیدونم همرو باید ببری.
_آی آی آی حداقل به من بگو گوشت کوب این وسط چی میگه اونوقت من دهنمو می بندم دیگه هیچی نمیگم...🤐
_خب گفتم شاید یه وقت ابگوشتی چیزی بدن توام از وسایلای خودت استفاده کنی
اخه مامانه من یکم زیادی وسواسی بود ابروهامو از تعجب بالا دادم و گفتم:چیییی؟اصلا من ابگوشت دوست ندارم، د اخه وسیله اضافه ان اینا😢
بعدشم مگه من دفعه اولمه که میخوام جایی برم داری وسایلامو اماده میکنی؟؟؟
این حرفم انگار به مامانم برخورد رو شو ازم گرفت وگفت:خب دل نگرونتم😔
معلوم بود بغض کرده با گوشه ی روسریش گوشه ی چشمشو پاک کرد، از رفتارم پشیمون شده بودم، زانو زدم جلوی پاش و دستشو گرفتم تو دستام و با احترام روشون بوسه زدم.
_الهی من قربونه اون دل نازکت بشم،یه نیم نگاهی بهم کردو بعدش خندید😌
_نگاه!!!!!!چه خوشگل میشی وقتی میخندی😍
عه دیدی مامان یه ساعت دیگه باید برم.
سریع چشمای اشکیشو پاک کردو گفت:خدا مرگم بده صبحونتو نخوردی،من میرم صبحونتو اماده کنم.
رفتم سمت ساکم و وسایلای ضروریو جدا کردم،کلی ساکم سبک شده بود😆
جلوی پایگاه بسیج ایستاده بودم که اشکانم رسید.
اشکان:بهههه داش حسام چطوری؟
با هم دست دادیم،به همراهش صدای سلام زنونه ای از کنار اشکان شنیدم سرمو انداختم پایین و سلام دادم،خواهره اشکان بود.
خواهراهم با ما تو یه اتوبوس بودن،از اونجایی که منو اشکان سپاهی نبودیم فرد اشنایی تو مردا نبود سوار اتوبوس که شدیم مرتضی و علی هم دیدیم که با هم گرم گرفته بودن و داشتن حرف میزدن، دیگه اتوبوس میخواست حرکت کنه.
🔴از اینجای داستان راوی تغییر میکنه.
فاطمه:وااای خاک به سرم دیرررم شد.
انقد بابامو تو هول انداخته بودم که بیچاره نزدیک بود تصادف کنه.
بابا:عه،دختر دیوونه ام کردی،میرسیم دیگه.
_وااای اگه جا بمونم چی؟دم پایگاه که. رسیدیم اتوبوس داشت حرکت میکرد با دو خودمو رسوندم،سمت اتوبوس واشاره کردم منم هستم.
البته این اشاره همراه با کوبیده شدنم به در اتوبوس بود که صدای وحشتناکی ایجاد کرد،نفس نفس میزدم،از اتوبوس بالا رفتم همه ی نگاه ها برگشت سمت من،برادرا جلو نشسته بودن بعضیاشون تو افق محو بودن بعضیا هم با تعجب نگاه می کردن یه لبخند ملیح زدمو گفتم:خب چیکار کنم، جا مونده بودم.😁
موقعیتمو حفظ کردم و با متانت از کنار برادرا رد شدم و رفتم صندلی یکی مونده به اخری کنار یه دختری نشستم.😕
تقریبا کله راهو خواب بودم چون دیشبش از زور هیجان چشم رو هم نذاشتم،ادم خوش خوابی بودم،برای اخرین بار که چشمامو باز کردم از پنجره های ماشین بیرونو نگاه کردم چشمم به تابلوهای بزرگی خورد که عکس شهدا روشون نقش بسته بود . اولیش عکس شهید مجید پازوکی بود ، بعد شهید احمد متوسلیان و...
با ذوق و اشتیاق وصف ناپذیری نگاشون میکردم . قلبم تند تند میزد😍
ساختمونا ی معروف #دوکوهه رو که دیدم بی اختیار زدم به شونه ی بغلیم و درحالیکه با انگشت اشاره نشونشون میدادم گفتم ،ساختمونا ، ساختمونای دوکوهه(بغلیم یه دختر محجبه ی حدودا 25 ساله بود که از اول راه تا حالا تقریبا هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشده بو)
-خب مگه چیه ؟ ساختمونه دیگه خواهرم😕
-ببخشید، با لبخند ادامه دادم : یکم هیجانی شدم 😅
@shohda_shadat
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمـت_نـهـم
✍حق با خواهرش بود،حالا همه چیز در نظرش مشکوک بود! همین که ارشیا به هوش آمده و حواسش جمع شده بود خواست تا رادمنش را ببیند .حتی یکی دوبار هم که مشغول حرف زدن بودند از او به دلایل مختلف خواسته بود تا اتاق را ترککند.
شم زنانه اش به کار افتاده بود و پشت سر هم حدس و فرضیه می زد ،جوری که خودش هم می ترسید از این همه تصورات منفی .باید زودتر ماجرا را می فهمید تا آرامش بگیرد.
حالا که ارشیا تحت تاثیر داروهای مسکن خوابیده بود و می دانست حداقل تا دو سه ساعت دیگر هم بیدار نمی شود بهترین موقعیت بود!
اما شجاعت نداشت حتی به گوشی کنار تخت نزدیک و شماره ی رادمنش را بردارد .
ولی مجبور بود... بعد از کلی نهیب زدن و دو دل بودن بالاخره با بدبختی و دست هایی که لرزان شده بود کاری را که باید انجام داد،شماره را برداشت و وارد موبایل خودش کرد.
روی نیمکت سالن نشست و نفسش را بیرون فرستاد.هیچ وقت در در مسائل شوهرش دخالت نکرده بود و حالا هم حس خوبی نداشت.هرچه بیشتر فکر می کرد شک و تردید بیشتری هم روی تصمیمش سایه می انداخت.
اما اوهام جدید و مزخرف باعث آزارش شده بود.عزمش را جزم کرد و با گفتن بسم الله شماره را گرفت.
مدام پیش خودش تکرار می کرد که چه بگوید.تماس برقرار شد و بعد از چندتا بوق خوردن صدای آشنایی گوشش را پر کرد .
_الو
آب دهانش را قورت داد و سعی کرد راحت صحبت کند:
_الو، سلام رنجبر هستم
_سلام خانم ،بله شناختم .احوال شما؟
_بد نیستم ممنون
_ اتفاقی افتاده؟
_نه هیچی... اما...راستش می خواستم باهاتون صحبت کنم
_خواهش می کنم ،در خدمتم
_به نظرم اگه حضوری حرف بزنیم خیلی بهتره، البته اگه وقت داشته باشید
_مطمئنید حال ارشیا خوبه؟
_بله خوابیده ... نمی خوام باخبر بشه بهتون زنگ زدم
_متوجه شدم تقریبا .هیچ اشکالی نداره من فردا صبح خدمت می رسم خوبه؟
_خیلی ممنونم جناب رادمنش
_با همین شماره تماس بگیرم؟
_بله ،متشکرم
_خواهش می کنم .امری نیست؟
_عرضی نیست ،خدانگهدار
_وقت شما بخیر .
با خیال راحت قطع کرد.نفسش را دوباره و اینبار پر سر و صدا بیرون داد و گفت :
_دیدی ریحان جان ،انقدر ها هم سخت نبود و با طمانینه برگشت به اتاق ...
با رادمنش توی پارک کنار بیمارستان قرار داشت .زودتر از موعد رفت تا کمی از بوی تند الکل همیشگی پیچیده در راهروها دور باشد.
از شنیدن صدای خش خش برگ ها زیر نیم بوتش حس خوبی داشت .نم نم باران شروع شده بود .نفس عمیقی کشید و خواست روی نیمکت چوبیِ نیمه خیس بنشیند اما پشیمان شد.
چادرش را جمع تر کرد تا پایینش لکه نشود،کاش لباس بیشتری می پوشید، همیشه سرمایی بود.
_سلام
رادمنش بود ،مثل همیشه خوش پوش و آن تایم ،این دو صفتی بود که بارها از ارشیا شنیده بود.
_علیک سلام
_هوا خیلی مناسب نیست بهتره بریم توی ماشین من .
موافقت کرد و چند دقیقه بعد در حالی که قهوه نیمه شیرینش را مزه می کرد از پشت شیشه ماشین شاسی بلند او به تردد آدم ها نگاه می کرد.
_خب من سراپا گوشم خانم .راستش کنجکاو شدم بدونم چه موضوعی باعث شده که اینجا باشم.اونم بدون اطلاع جناب نامجو!
نفهمید که کلامش بوی طعنه داشت یا صرفا کنجکاوی بود .البته خیلی هم اهمیت نداشت همانطور که انگشتش را دور ماگ قهوه می کشید گفت :
_می تونم صادقانه سوالی بپرسم و توقع جواب صادقانه هم داشته باشم؟
_حتما !من همیشه حامی راستگویی ام.
_مطمئنم اتفاق مهمی افتاده که شما و ارشیا ازش باخبرید اما به هر دلیلی منو در جریان نمیذارید .ارشیا که سکوت کرده اما توقع دارم که حداقل شما بگید موضوع از چه قراره...
به وضوح جمع شدن ناگهانی عضلات صورتش رادمنش را دید اما
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
@shohda_shadat
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_نهم
وای داشتم از خوشحالی میمردم اخ جووووون داشتم میرفتم پیش خواهر همون دوست صمیمیم .
_ مامان. چادر بردارم؟
مامان_ اره دیگه مگه نمیگی میخوای بری حرم؟
_ ای بابااااا
مامان_ انقدر غر نزن .برووووو
چادرمو برداشتم گذاشتم تو کیفم. بلند ترین مانتوم که تا روی زانو بود رو برداشتم یه مانتوی سفید با ساپورت و شال مشکی .
مامان _تانیااااا
_ بله؟؟؟
مامان_ بیا تلفن. امیرعلیه.
_ اخ جووووون. اومدم
با حالت دو از اتاق زدم بیرون.
_ سلاااااااام داداش بی معرفت خودم.
امیرعلی_ سلام خواهر خانم خودم. من بی معرفتم انصافا ؟
_ نه بابا دقیقا به اندازه موهای سر حسن کچل معرفت داری داداشی. کجایی حالا؟
امیرعلی_ خونه اقا شجاع. شنیدم که دارید تشریف میبرید زیارت بانو؟
_ بلی بلی. خبرا زود میرسه ها. کلاغ داری؟؟؟
امیرعلی_ بلی بلی 😂. ابجی من الان کار دارم بازم زنگ میزنم. فعلا....
_ باشه بی معرفت. بای
امیرعلی_ یا حق...
.
.
.
.
.
مامان _ مطمئنی میتونی بری خودت؟
_ آره مامان جان بچه که نیستم. میپرسم میرم. بابای.
بابا_ مواظب خودت باش. خداحافظت.
روبه روی حرم وایسادم. سلام کردم و وارد شدم......
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat