.
وَاللهِ اِنْ قَطَعْتُموا یَمینی
اِنّی اُحامی اَبَداً عَنْ دینی
#روز_جانباز
@ashuraee
•┄❁بِـسْـمِاللّٰهِالࢪَّحمنِالࢪَّحیمْ❁┄•
[🍃🌹زیـارتـنـامـہے شــہـــدا🌹🍃]
بخوانیم باهـم...
بہ نیت تمام شہدا💛🌱
#السلامعلیڪیاأباصالحالمہدے✋🏻
#رمان_نام_تو_زندگی_من
#قسمت_شصت_دوم
بيا ديگه. الان باز صداي آرسام بالا ميره.
باقدم هاي بلند خودمو به آراسب رسوندم كه نگاهم كرد و همون لبخند رو زد.
- مامان من يك عادتي داره تا همه سر سفره نباشن كسي حق دست زدن به غذا رو نداره.
- چرا؟
- چون خوشش مياد همه دور سفره جمع باشن. كنار هم مثل يك خانواده غذا بخورن.
آهي كشيدم. درست برعكس ما! آرزو داشتم يك روز آقاجون بياد و ما هم مثل يك خانواده دور هم دور سفره غذا بخوريم. آه ديگه اي
كشيدم كه آراسب كنار اتاقي ايستاد و اشاره اي به اتاقي كرد كه آخرين اتاق بود و گفت:
- اون اتاق توئه. كناريش هم مامان و بابا. كنار مامان و بابا هم عزيز دوردونه كه من باشم. خنده اي كرد و اشاره اي به اولين اتاق كرد كه
رنگش خاكستري بود و گفت:
- و اين اتاق هم اتاق آرسامه. مي دوني چرا اول از همه گذاشتنش؟
نگاهش كردم كه با لبخندي گفت:
- چون نزديك پله هاست. دزدي چيزي بياد اول از همه آرسام بره پايين بگيرتش.
خنده اي كرد كه لبخندي زدم. اين بشر چقدر بايد بي مزه بازي در بياره. خنده اش كه تموم شد نگاهي به من كرد خواست چيزي بگه كه
دستي توي موهاش كشيد و گفت:
- ساك وسايلت رو تو همون اتاق آخري گذاشتم. زود بيا پايين.
و بدون حرف ديگه اي از پله ها پايين رفت. به طرف اتاق آخري قدم برداشتم و درشو باز كردم.
با باز شدن در نسيم خنكي به صورتم خورد كه ناخودآگاه لبخندي روي لبم قرار گرفت. قدم داخل اتاق گذاشتم و در رو پشت سرم بستم
نگاهي به اطراف اتاق كردم از تخت گرفته تا ديوار همه به رنگ ياسي و ليمويي بود.
قدم ديگه اي برداشتم و دور اتاق چرخيدم. چادرم زير پام گير كرد و روي زمين افتادم. از درد لبمو به دندون گرفتم و به سقف خيره شدم.
من اين جا چه كار مي كردم؟ اگه به گوش آقاجون مي رسيد چي! نمي گفت تو خونه ي غريبه كه دو تا پسر مجرد داره چي كار مي كني؟
پوفي كردم از كجا معلوم مجردن! به آرسام كه نمي خوره كسي رو داشته باشه ولي آراسب! مرد گنده خجالت نمي كشه معلومه صد تا
دوست دختر داره.
روي زمين نشستم و زانوهامو تو بغل گرفتم. كارم اشتباه بود نبايد ميومدم. هيچ كاري نكردم. آهي كشيدم كه نگاهم به ساعت مچي
آراسب كه دور مچم بود دوخته شد. از جام بلند شدم باز نگاهي به ساعت كردم. از همون روز كه خراب شد بردم خونه درستش كردم و
دور دست خودم بستمش. بايد برش مي گردوندم و به صاحبش مي دادم. ولي نگاهي به ساعت كردم و چشمامو بستم و نفسمو به بيرون
فوت كردم.
نگاهمو به اطراف اتاق دوختم. بايد وضو مي گرفتم. ديگه نمي خواستم نمازم قضا بشه. خدا رو شكر اتاق خودش حموم و دستشويي داشت.
بعد از وضو خارج شدم و از ساكم جا نمازمو بيرون آوردم و دستمالي كه توي اون گل ياس بود رو هم بيرون آوردم و روي جا نمازم
گذاشتم. مهر رو روي گل ها گذاشتم و به نماز ايستادم.
آرامش خاصي وجودم و در بر گرفت. در حال سجده بودم كه تقه اي به در خورد و بعد از چند دقيقه اي شخصي وارد اتاق شد. مهر رو
بوسيدم و زير لب دعايي خوندم. كه با صداي خانوم فرهودي به طرفش برگشت.
- قبول باشه دخترم.
با ديدن لبخندش لبخندي زدم كه كنار جا نمازم نشست و دستي روي اون كشيد.
- قبول حق.
نگاهم كرد. يك نگاه عجيب. نگاهي كه هزار معني داشت. دستشو بالا آورد كه نگاهم به گل هاي ياس توي دستش افتاد. لبخندي زدم كه
از جاش بلند شد.
- چند تاشو من بر مي دارم.
لبخندي زدم.
- خواهش مي كنم.
مهربون نگاهم كرد و گفت:
- تا من اين ها رو تو اتاقم مي گذارم تو هم آماده شو بيا بريم تا صداي آقايون در نيومده.
لبمو به دندون گرفتم.
- واي شرمنده، به كل يادم رفت.
- دشمنت شرمنده عزيزم.
و از اتاق خارج شد. از جام بلند شدم. چادرمو از سرم برداشتم و به طرف ساكم رفتم. يك پيراهن مردونه ي آستين بلند و با دامن بلند
برداشتم و به تن كردم. شال مشكيمو هم روي سرم انداختم و نگاهي به خودم توي آينه كردم. پيراهنم تا روي زانوهام بود. دامنم بلند چين
دار بود. نگاهي به صورتم كردم كه تقه اي به در زده شد. دل از آينه كندم و به طرف در رفتم و بازش كردم. خانوم فرهودي با لبخندي
دستشو به طرفم دراز كرد و با هم از پله ها پايين رفتيم كه با شنيدن سر و صدايي كه از آشپزخونه مي اومد خانوم فرهودي اخمي كرد.
- اين پسر تحمل شكمش رو نداره! انگار نه انگار حالا سي سالشه، خجالت نمي كشه؟
با اين حرفش وارد آشپزخونه شد و نگاهي به آرسام كرد كه با عصبانيت به آراسب كه مي خنديد نگاه مي كرد.
- آرسام واقعاً كه!
آرسام با چشمان گرد شده نگاهي به مادرش كرد. خواست چيزي بگه كه آقاي فرهودي با خنده دستشو روي شانه ي آرسام گذاشت.
- جوش نيار شما.
آرسام اخمي كرد و رو به من گفت:
- زود اومديد خانوم! تو رو خدا هنوز وقت بود.
آراسب با خنده رو به من گفت:
- آره، وقت بود كه ما رو بخوره.
آقاي فرهودي و آراسب شروع به خنديدن كردند و با شرمندگي سرمو به زير انداختم كه آقاي فرهودي با لبخندي
#رمان_نام_تو_زندگی_من
#قسمت_شصت_سوم
بيا بشين دخترم.
با همون شرمندگي روي صندلي خالي نشتم كه آراسب بشقاب پر از برنج رو جلوم گذاشت و گفت:
- حالا ما خجالت بخوريم يا غذا؟
با تعجب سرمو بالا گرفتم كه همه نگاه ها رو خيره به خودم ديدم. آرسام اخمي كرد كه دو دست به طرف سر مباركش رفت و پس گردني
نثارش كردند. لبخندي روي لبم نشست كه آرسام با اخمي نگاهي به پدر و مادرش كرد.
- دستتون درد نكنه! حداقل آبرومو نبريد.
- غذا تو بخور آرسام عزيزم.
آرسام دست به سينه تكيه اش رو به صندلي داد و مثل پسر بچه ها لباشو غنچه كرد.
- پس گردني خوردم اون هم نه يك دستي دو دستي، سير شدم.
آراسب خنده اي كرد و نيم خيز شد به طرف بشقاب آرسام و گفت:
- پس نمي خوري ديگه باشه. من كه گشنمه.
آرسام به پشت دست آراسب زد.
- برو اون ور بچه غذاي خودت رو بخور.
آقاي فرهودي دستشو دراز كرد.
- نه ديگه تو گفتي سير شدم دل درد مي گيري اين طوري.
آرسام لبه ي بشقابشو گرفت.
- نه اشتهام باز شد مي تونم بخورم.
- نه ديگه داداش به فكر سلامتيت باش.
- راست مي گه پسرم ديگه كم كم داري پير پسر مي شي با شكم گنده نمي تونيم ببريمت خواستگاري.
آرسام بشقابشو از دست هر دو كشيد و اخمي كرد. قاشقشو به طرف اون ها گرفت، انگار كه تفنگي چيزي جلو اون ها گرفته باشه با همون
اخم گفت:
- اصلاً گشنمه. من پير پسرم به شماها چه؟ نمي ذارن من به اين شكم مباركم برسم بكشيد كنار.
از خنده نمي تونستم غذا بخورم.
خانوم فرهودي كه به كار اون ها عادت كرده بود با خنده توي بشقاب آرسام غذا مي ريخت. آرسام با اخمي به برادر و پدرش نگاه مي كرد
كه باز بشقابشو ازش نگيرند.
آرسام با ديدن بشقاب پر چشمانش برقي زد و بدون توجه به اطرافش شروع به خورن كرد كه همه پقي زدن زير خنده.
سرمو پايين انداخته بودم داشتم به حركات اون ها مي خنديدم كه مرغ سرخ شده اي در بشقابم جا گرفت. با تعجب سرمو بالا گرفتم كه
خورش روي برنجم ريخته شد. نگاهي به آراسب و آقاي فرهودي كردم كه با لبخندي نگاهم مي كردند. ناخودآگاه لبخندي زدم و سرمو
زير انداختم و شروع به خوردن كردم و ديگه تا آخر غذا سرمو بالا نگرفتم.
بعد از نهار هر كدوم از سر ميز بلند شديم و به كمك خانوم فرهودي رفتيم، لبخندي زدم و ظرف ها رو در سينك ظرف شويي گذاشتم كه
آرسام و آراسب وارد آشپزخونه شدند. خانوم فرهودي رو به پسرها كرد و گفت:
- آشپزخونه رو تميز و مرتب مي خوام. نبينم نشستيد آب بازي مي كنيد.
با تعجب نگاهي به خانوم فرهودي كردم كه آراسب با لبخندي رو به مادرش گفت:
- مثلاً ما مهندس مملكتيم! يعني نمي دونيم بايد چي كار كنيم؟
- تو خونه ي من شما همون آراسب و آرسام هستيد. نه مهندس هاي مملكت.
- باشه شيرين جون! امر ديگه اي نيست؟
خانوم فرهودي دستمو گرفت و با خودش كشيد كه در چهار چوب در مكثي كرد و به طرف اون ها برگشت كه با اخمي به ظرف هاي كثيف
نگاه مي كردند.
- واي به حالتون ...
با صداي خانوم فرهودي هر دو از جا پريدن و به طرف مادرشون برگشتند.
- چرا جني مي شي مادر من!
- مامان نميگي من هنوز عروسمو نياوردم! دختراي مردم رو بيوه مي كني ها!
- مزه نريز آراسب. تو هم همين طور آرسام.
انگشت اشاره اش رو با تهديد به طرف هر دو گرفت.
- واي به حالتون، واي به حالتون يكي از ظرف هاي خوشگلمو بشكنيد. خودم ميام ...
آراسب وسط حرف مادرش پريد.
- به خدا اون دفعه آرسام زد زير دستم، بعد هم بشقاب توي هوا چرخيد و چرخيد بعد افتاد تو دست آرسام كه باز آرسام پرتش كرد توي
هوا، و باز چند بار دور خودش چرخيد و چرخيد بعد جلوي چشماي گرد شده ي من و آرسام زمين افتاد! ولي مقصر آرسام بود.
لبمو به دندون گرفتم كه صداي خنده ام در نياد. آرسام اخمي كرد و مشتي به بازوي آراسب زد.
- بشقابي كه توي هوا مي چرخيد حتما بال در آورده بود؟!
آراسب خنده اي كرد.
- ولي جون تو با حال افتاد زمين نه!
آرسام هم خنده اي كرد.
- آره، همچين پرواز كرد اما افتاد زمين! ولي لامصب صد تيكه شد!
آراسب با هيجان سرشو تكون داد.
- ولي خدايي يك روز كامل وقتمون رو گرفت تا اين تيكه هاش رو از تو آشپزخونه پيدا كنيم!
هر دو خنده اي كردند. دستمو روي دهنم گذاشتم. خدايا اين دو تا خل بودن يا خودشون رو زده بودن به خل بازي؟! جوري از اين بشقاب
شكسته حرف مي زدند انگار يك پروژه ي بين المللي گيرشون اومده كه اين طور با هيجان دارن براي هم ديگه تعريف مي كنن!
#ادامه_دارد....
خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه
توصیه مقام معظم رهبری حفظه الله