🔰 سخننگاشت | بصیرت و وفا
🔻 حضرت آیتالله خامنهای: «در کلمات ائمه، روی دو جمله راجع به حضرت اباالفضل العباس علیهالسلام تأکید شده است: یکی بصیرت، یکی وفا.» ۷۹/۰۱/۲۶
🔹 همزمان با چهارم شعبان، سالروز ولادت باسعادت حضرت اباالفضل العباس علیهالسلام، پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR بر اساس این بخش از بیانات رهبر انقلاب، سخننگاشت «بصیرت و وفا» را منتشر میکند.
📥 نسخه قابل چاپ 👇🏼
https://farsi.khamenei.ir/photo-album?id=36374
.
وَاللهِ اِنْ قَطَعْتُموا یَمینی
اِنّی اُحامی اَبَداً عَنْ دینی
#روز_جانباز
@ashuraee
•┄❁بِـسْـمِاللّٰهِالࢪَّحمنِالࢪَّحیمْ❁┄•
[🍃🌹زیـارتـنـامـہے شــہـــدا🌹🍃]
بخوانیم باهـم...
بہ نیت تمام شہدا💛🌱
#السلامعلیڪیاأباصالحالمہدے✋🏻
#رمان_نام_تو_زندگی_من
#قسمت_شصت_دوم
بيا ديگه. الان باز صداي آرسام بالا ميره.
باقدم هاي بلند خودمو به آراسب رسوندم كه نگاهم كرد و همون لبخند رو زد.
- مامان من يك عادتي داره تا همه سر سفره نباشن كسي حق دست زدن به غذا رو نداره.
- چرا؟
- چون خوشش مياد همه دور سفره جمع باشن. كنار هم مثل يك خانواده غذا بخورن.
آهي كشيدم. درست برعكس ما! آرزو داشتم يك روز آقاجون بياد و ما هم مثل يك خانواده دور هم دور سفره غذا بخوريم. آه ديگه اي
كشيدم كه آراسب كنار اتاقي ايستاد و اشاره اي به اتاقي كرد كه آخرين اتاق بود و گفت:
- اون اتاق توئه. كناريش هم مامان و بابا. كنار مامان و بابا هم عزيز دوردونه كه من باشم. خنده اي كرد و اشاره اي به اولين اتاق كرد كه
رنگش خاكستري بود و گفت:
- و اين اتاق هم اتاق آرسامه. مي دوني چرا اول از همه گذاشتنش؟
نگاهش كردم كه با لبخندي گفت:
- چون نزديك پله هاست. دزدي چيزي بياد اول از همه آرسام بره پايين بگيرتش.
خنده اي كرد كه لبخندي زدم. اين بشر چقدر بايد بي مزه بازي در بياره. خنده اش كه تموم شد نگاهي به من كرد خواست چيزي بگه كه
دستي توي موهاش كشيد و گفت:
- ساك وسايلت رو تو همون اتاق آخري گذاشتم. زود بيا پايين.
و بدون حرف ديگه اي از پله ها پايين رفت. به طرف اتاق آخري قدم برداشتم و درشو باز كردم.
با باز شدن در نسيم خنكي به صورتم خورد كه ناخودآگاه لبخندي روي لبم قرار گرفت. قدم داخل اتاق گذاشتم و در رو پشت سرم بستم
نگاهي به اطراف اتاق كردم از تخت گرفته تا ديوار همه به رنگ ياسي و ليمويي بود.
قدم ديگه اي برداشتم و دور اتاق چرخيدم. چادرم زير پام گير كرد و روي زمين افتادم. از درد لبمو به دندون گرفتم و به سقف خيره شدم.
من اين جا چه كار مي كردم؟ اگه به گوش آقاجون مي رسيد چي! نمي گفت تو خونه ي غريبه كه دو تا پسر مجرد داره چي كار مي كني؟
پوفي كردم از كجا معلوم مجردن! به آرسام كه نمي خوره كسي رو داشته باشه ولي آراسب! مرد گنده خجالت نمي كشه معلومه صد تا
دوست دختر داره.
روي زمين نشستم و زانوهامو تو بغل گرفتم. كارم اشتباه بود نبايد ميومدم. هيچ كاري نكردم. آهي كشيدم كه نگاهم به ساعت مچي
آراسب كه دور مچم بود دوخته شد. از جام بلند شدم باز نگاهي به ساعت كردم. از همون روز كه خراب شد بردم خونه درستش كردم و
دور دست خودم بستمش. بايد برش مي گردوندم و به صاحبش مي دادم. ولي نگاهي به ساعت كردم و چشمامو بستم و نفسمو به بيرون
فوت كردم.
نگاهمو به اطراف اتاق دوختم. بايد وضو مي گرفتم. ديگه نمي خواستم نمازم قضا بشه. خدا رو شكر اتاق خودش حموم و دستشويي داشت.
بعد از وضو خارج شدم و از ساكم جا نمازمو بيرون آوردم و دستمالي كه توي اون گل ياس بود رو هم بيرون آوردم و روي جا نمازم
گذاشتم. مهر رو روي گل ها گذاشتم و به نماز ايستادم.
آرامش خاصي وجودم و در بر گرفت. در حال سجده بودم كه تقه اي به در خورد و بعد از چند دقيقه اي شخصي وارد اتاق شد. مهر رو
بوسيدم و زير لب دعايي خوندم. كه با صداي خانوم فرهودي به طرفش برگشت.
- قبول باشه دخترم.
با ديدن لبخندش لبخندي زدم كه كنار جا نمازم نشست و دستي روي اون كشيد.
- قبول حق.
نگاهم كرد. يك نگاه عجيب. نگاهي كه هزار معني داشت. دستشو بالا آورد كه نگاهم به گل هاي ياس توي دستش افتاد. لبخندي زدم كه
از جاش بلند شد.
- چند تاشو من بر مي دارم.
لبخندي زدم.
- خواهش مي كنم.
مهربون نگاهم كرد و گفت:
- تا من اين ها رو تو اتاقم مي گذارم تو هم آماده شو بيا بريم تا صداي آقايون در نيومده.
لبمو به دندون گرفتم.
- واي شرمنده، به كل يادم رفت.
- دشمنت شرمنده عزيزم.
و از اتاق خارج شد. از جام بلند شدم. چادرمو از سرم برداشتم و به طرف ساكم رفتم. يك پيراهن مردونه ي آستين بلند و با دامن بلند
برداشتم و به تن كردم. شال مشكيمو هم روي سرم انداختم و نگاهي به خودم توي آينه كردم. پيراهنم تا روي زانوهام بود. دامنم بلند چين
دار بود. نگاهي به صورتم كردم كه تقه اي به در زده شد. دل از آينه كندم و به طرف در رفتم و بازش كردم. خانوم فرهودي با لبخندي
دستشو به طرفم دراز كرد و با هم از پله ها پايين رفتيم كه با شنيدن سر و صدايي كه از آشپزخونه مي اومد خانوم فرهودي اخمي كرد.
- اين پسر تحمل شكمش رو نداره! انگار نه انگار حالا سي سالشه، خجالت نمي كشه؟
با اين حرفش وارد آشپزخونه شد و نگاهي به آرسام كرد كه با عصبانيت به آراسب كه مي خنديد نگاه مي كرد.
- آرسام واقعاً كه!
آرسام با چشمان گرد شده نگاهي به مادرش كرد. خواست چيزي بگه كه آقاي فرهودي با خنده دستشو روي شانه ي آرسام گذاشت.
- جوش نيار شما.
آرسام اخمي كرد و رو به من گفت:
- زود اومديد خانوم! تو رو خدا هنوز وقت بود.
آراسب با خنده رو به من گفت:
- آره، وقت بود كه ما رو بخوره.
آقاي فرهودي و آراسب شروع به خنديدن كردند و با شرمندگي سرمو به زير انداختم كه آقاي فرهودي با لبخندي