بسم رب الصابرین
#قسمت_چهارم
#ازدواج_صوری
از حوزه علمیه خارج شدیم به سمت پایگاه راه افتادیم
منـ فرمانده پایگاه محلات و پایگاه دانشجویی بودم
وچون رشته ام گرافیک بود طراح هئیت مون هم بودم
قراربود دهه اول برنامه محرم بچینیم
بعد بریم دانشگاه برای پیشواز محرم آماده کنیم
وارد پایگاه شدیم بچه های شورای پایگاه ماهمه خیلی جوان بودن
به احترام بلند شدن صد بار بهشون گفتم فرمانده اصلی ما امام زمانه
اما اینا آدم نیستن 😡😡😡😡
بسم الله الرحمن الرحیم
بچه ها محرم نزدیکه
دهه اول طبق هرسال برنامه هئیت موکب العباس داریم
فقط لطفا تا شب هرکس هرشب پذیرایی کنه و کار پخش وسایل انجام بده به من اس ام اس بدید
فرداشب اسامی به همراه شب براتون میفرستم
یاعلی
نویسنده بانو....ش
ادامه دارد
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat🌹
#داستان 📚
#فرمانده_من
#قسمت_چهارم
از اتاقک زدم بیرون اشکان درحال سازماندهی کارا واسه برگشت بود،آروم زدم رو شونش که بره وسایلاشو جمع کنه بقیه کارارو دیگه خودم فرماندهی می کردم از مرز تا تهران راهه زیادی بود.
تقریبا بعد از یک روز تهران رسیده بودیم
جلوی در خونه ایستاده بودم ساکم تو دستم بود یه نفس عمیق کشیدم دستمو بردم بالا تا زنگ بزنم که در باز شد، دستم تو هوا معلق مونده بود مادرم چادر به سر اومد بیرون مثل اینکه می خواست جایی بره.
متوجه من نبود،سبد دستش بود وقتی اومد درو ببنده سبد از دستش افتاد و سیبــ های توش پخش زمین شدن ساکمو انداختم خم شدم و یکی از سیبای سرخو برداشتم رو به روش ایستادم و با لبخند گفتم:بفرمایید😍🍎
مادرم که تا الان تو حال خودش بود با دیدنم شوکه شد چند بار پشت سر هم پلک زد و یه قطره اشک از چشمای همیشه بارونیش چکید زیر لب گفت:
_حسااااام؟😢
دستی به صورتم کشیدمو سرمو انداختم پایینو گفتم:شازده پسرت برگشت.😓
خم شدم و تو اغوش همیشه گرمش رفتم دلم واسش لک زده بود...نفس عمیقی کشیدمو با تمام وجودم بوییدمش اندازه ی 7ماه دلتنگی💔
مادرم صورتمو غرق بوسه کرد اشکاش به صورتم میخورد همیشه از اینکه خانوادم چشم انتظارم بودن عذاب وجدان داشتم وقتی از هم جداشدیم نشستم زمین سیبارو جمع کنم که مادرم هم نشست و گفت:حسام جان کی اومدی مادر؟😍
لبخندی زدمو گفتم:همین امروز
_خسته ای مادر نمیخواد اینارو جمع کنی.
_نه دیگه تموم شد😊
سبدو گرفتم تو دستام و ایستادم دستمو به طرفش دراز کردم...دستمو اروم تو دستاش گرفت "یاعلی" گفت و بلند شد👫
وارد حیاط که شدم احساس سبکی بهم دست داد صفای خونمونو با هیچی عوض نمیکردم بعد7ماه حالا که نزدیک عید شده بود دوباره درختا شکوفه کرده بودن و زمستون رخت بر بسته بود🌳
من با تک تک درختای حیاط،محبوبه های شب وگلهای همیشه بهار این خونه خاطره دارم به حوض لاجوردی وسط حیاط رسیدم سبد سیبو وارونه کردم و سیبا پشت سر هم به درون حوض پرت شدن مادر اومد پیشم برگشتم سمتش باهاش خیلی حرف داشتم خیلی
اونقدر بغض کرده بودم که نمی تونستم حرف بزنم 😔
وقتی میدیدم مادرم چشاش اشک الوده حالم بدتر می شد بی اختیار خم شدم تا پاهاشو ببوسم اما مانع شد سرمو اوردم بالا ودستاشو بوسیدم چشمامو بستم و دستاشو گذاشتم رو چشمام😭
_مامان خیییلی دلم برات تنگ شده بود خییییلی همیشه به یادتون بودم😭❤️
مادرم با لبخند نگام کرد اومد چیزی بگه که یهو با یه صدایی دوتامونم برگشتیم بابا جلوی در وایستاده بود با همون لبخندی که همیشه مهمون لباش بود گفت:یوسف گم گشته باز آمد به کنعان غم مخور😇
خندیدم و با قدمای بلند رفتم سمتش و جا گرفتم تو اغوش مردونش
#پدر_بهترینه💚
بابا سرمو نوازش کردو گفت:من ز تو دوری نتوانم دیگر حسام بابا، نمیگی این پیرمردو پیرزن از دوری پسرشون دق کنن؟؟؟😢
_اقاجون این چه حرفیه که میزنی؟من نوکر شمام مخلص جفت فرشته های زندگیمم ببخشید بخدا خیلی شرایط قمر در عقرب بود عملیات سختی داشتیم😔
اقا جون رو به مادرم کرد وگفت:بفرما اینم پسرت حاج خانم😅
خنده ای کردو گفت:این اخریا انقدر دلتنگی بهش فشار اورده بود دیگه ماروهم تحویل نمیگرفت
مامان چشم غره ای به اقا جون رفت و گفت:حاجیییی 😡
_مادر چرا انقدر زیر چشات کبوده؟😰
_چیزی نیست مادر قشنگم😄
بعد از اینکه یکم دیگه حرف زدیم رفتم تو اتاق ولباسامو عوض کردم ازاتاق که خارج شدم چشمم به مامان افتاد که داشت نماز میخوند
.روکردم به بابا وبا تعجب پرسیدم:
_بابا؟این وقت صبح مامان چه نمازی میخونه؟
_نماز شکر،پسرم...مگه ما چند تا حسام داریم؟ این رعنا خانم از وقتی خوابتو دیده ترس انداخته تو جونمون همش نگران بودم نکنه یه وقت عمودی رفتی افقی برگردی.😞
یه لحظه گنگ ومبهم نگاش کردم و وقتی متوجه حرفش شدم باقهقهه گفتم:نبابا اقا جون ما که از این لیاقتا نداریم.🙁
_خب حسام اقا نمیخوای تعریف کنی تو این ۷ماه چیکار میکردی؟؟🤔
نشستم و به پشتی تکیه دادم وشروع کردم به تعریف کردن عملیات و کل اتفاقات البته با سانسور بیهوشیم تو بیابون حرفام که تموم شدخمیازه ای کشیدم همین خمیازه کافی بود تا به زور مجبورم کنن بخوابم.
با یه نوازش نرم ودلسوزانه ای از خواب بیدار شدم با چشمای نیمه بازتصویر مامانو دیدم با یه لحن مهربون گفت:پسرم اذان ظهرو دادنا نمیخوای نماز بخونی؟
با این حرفش مثله اینکه برق ۲۰۰ولت بهم وصلکرده باشن با نگرانی پرسیدم:کی؟خیلی وقته؟؟؟
_نه۵ دقیقه پیش 😁
بعد از اینکه نماز خوندم گوشیم زنگ خورد مافقمون بود سریع جواب دادم.
_سلام سرهنگ سلیمانی هستم
با یه لحن خشکی مثله خودش جواب دادم:سلام عرض شد قربان
_سرگرد فردا گزارش عملیات رو تحویل بدین و اینکه قراره ازتون تجلیل بشه ...
نویسنده گمنام
@shohda_shadat
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمـت_چـهارم
✍اخم جذابش می کرد و همانقدر ترسناک شاید!
_چون هنوز بچه ای!به همین دستبافت های خانم جانت اکتفا کن پس.
و نگاهش چرخید روی ژاکت بنفشی که خانم جان سال پیش برایش بافته بود. مسخره اش کرد؟!این یادگاری بود ...اصلا قابل مقایسه نبود با کت و پلیورهای گران قیمت او ...
بُق کرد و دستش را پس کشید.اینجور علاقهرا نمی خواست که با تحقیر و نیش کلام بود.البته اگر جایی برای مهر و علاقه وجود داشت!
از مقایسه ی وضعیت مالی خودشان و خانواده او معذب می شد ...
نگاهش را به بیرون دوخت.ارشیا با نیشخند گفت:
_تلخ شدی ریحان خانوم!
_ریحانه
لجباز نبود اما ناخواسته و با تحکم نامش را کامل گفت...تمسخر کلام ارشیا،بغض گلویش را بزرگ تر کرده بود...دلش گرفت!
با شرایطی که داشت و او هم باخبر بود توقع حداقل مقداری محبت داشت،اما سه روز بعد از عقد و این همه بی تفاوتی؟!
داشبورد باز شد و چیزی مثل جعبه روی پایش گذاشته شد.
اهمیتی نداد میخواست تلخ بماند ...
_برای تو گرفتم.مارک اصله.
و جوری که انگار کمی هم پدرانه بود ادامه داد :
_توی همین هفته هم می ریم بوتیک برای خرید پالتو و کفش و چیزای دیگه... خوشم نمیاد مثل دختر دبستانی هایی که لبه جدول راه میرن باشی.خانم من باید شیک پوش باشه!
و روی باید تاکید کرد رسیده بودند ،با
اکراه جعبه را برداشت و پیاده شد بدون هیچ حرفی.
یعنی می رفت؟با این همه دلخوری و قهر؟!بوی دیکتاتور بودن را حس می کرد ... و وقتی به اطمینان رسید که بی خداحافظی و فقط با بوق گازش را گرفت و رفت..
صورتش پر از اشک بود،لرز افتاده بود به جانش ...انگار واقعا باید پالتو می خرید!
حتما سرما پوستش را سوزن سوزن می کرد نه طعنه ها و بی محلی های او!
وسط کوچه ،زیر برفی که حالا ریز و چرخ زنان بنای آمدن کرده بود و چادر سیاهش را کم کم خالدار می کرد با صورت پر از اشک و دست های لرزان هوس باز کردن جعبه را کرد!
همین که چشمش خورد به عینک آفتابیِ بین پارچه ساتن،بلند و با صدا خندید...تضاد قشنگی بود اشک و لبخند و تلخ و شیرین بودنش!
یادش افتاد روز عقد که از محضر بیرون آمده بودند آفتاب داغ زمستان چشمش را می زد و تمام مدت دستش را هائل کرده بود روی پیشانی .
پس او دیده و انقدرها هم سرد نبود!
و تمام این سال ها همینطور گذشت. پشت مه غلیظی که معلوم نبود آن طرفش چه چیزی پنهان است.حداقل برای ریحانه این گونه بود ،ولی برای ارشیا شاید نه..!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
@shohda_shadat
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهارم
اه اه چیه بر میدارن خودشون رو بقچه بیچ میکنن که چی اخه. رفتم سمت مامان و بابا. امیرعلی پیششون نبود. دیدم روبه روی یه بنر وایسادن و دارن میخوننش. یه زیارت نامه بود فکر کنم . _مامان. امیرعلی کو؟
مامان که خوندنش تموم شد برگشت سمت من و با همون لبخند مخصوص خودش گفت _ داداشت عادت داره وقتی میاد اینجا کلا از ما جدا میشه خودش تنها میره . ولی الان گفت میره سریع تا قبل از نماز یه زیارت میکنه و میاد که پیش هم باشید. هی من میگم این داداشم زیادی خوبه میگین نه ( البته کسی جرات نداره بگه نه) . مامان بابا راه افتادن و منم دنبالشون. از چندتا محوطه که ظاهرا اسمش صحن بود گذشتیم و رسیدیم به......... دیگه کاملا زبونم بند اومد . وای چقدر اینجا نورانی و قشنگ بود. درسته 11 سال پیش اومده بودم اما هیچی از اینجا یادم نمیومد. یه دفعه دستم توسط یکی کشیده شد و مصادف شد با جیغ کشیدنه من.
مامان _ عه چته ؟ سر راه وایسادی کشیدمت اینور.
بیخیال سکته کردنم شدم و با لرزشی که نه تنها تو صدام بود بلکه تو دلمم بود گفتم:
_ مامان اون که شبیه پنجرس اون گوشه چیه ؟ اون که اون وسطه چیه؟
مامان _ اون پنجره فولاده همون جایی که باعث حاجت گرفتن خیلیا شده از جمله خود من. اون چیزی هم که اون وسطه سقا خونس.
غوغایی تو دلم به پا شده بود. یه آرامش خاصی داشتم. بی توجه به مامان که داشت صدام میکرد به سمت همون پنجره مانند که الان فهمیده بودم اسمش پنجره فولاده رفتم. خیلی شلوغ بود. به زور خودمو به جلو کشوندم جوری که قشنگ چسبیده بودم بهش. سرم رو بهش تکیه دادم و ناخداگاه با سیل اشکام رو به رو شدم. نمیدونم دلیلش چیه ولی حس خوبی داشتم. احساس سبک بودن. نفهمیدم که چی شد اما احساس کردم یکی اینجاست که منتظره تا حرفامو بشنوه . یکی که میتونه آرامشی باشه برای دل خسته من. شروع کردم گفتم هرچی که بود و نبود. از تک تک لحظه های زندگیم. از همه چی ، از همه جا. چیزایی که تا الان به هیچ کس نگفته بودم چون نمیخواستم غرورمو بشکنم اما انگار اون نیرویی که منو وادار به درد و دل میکرد چیزی به اسم غرور براش معنی نداشت.
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
#هوالعشق
❤️ #عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_چهـــــارم
وارد اتاق شد
سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینہ محو تماشاے عکسایے بود کـہ رو دیوار اتاقم بود
عکس چند تا از شهدا ک خودم کشیده بودم و ب دیوار زده بودم
〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊
دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم و نگاهش میکردم عجب آدم عجیبیہ ایـن کارا ینی چے
نگاهش افتاد ب یکے از عکسا چشماشو ریز کرد بیینہ عکس کیہ رفت نزدیک تر اما بازم متوجہ نشد
سرشو برگردوند طرفم خودمو جم و جور کردم
بی هیچ مقدمہ ای گفت ایـن عکس کیہ چهرش واضح نیست متوجہ نمیشم
چقــدر پررو هیچے نشده پسر خالہ شد اومده با من آشنا بشہ یا با اتاقـم❓
ابروهامو دادم بالاو با یہ لحن کنایہ آمیزے گفتم
ببخشید آقاے سجادے مثل اینڪہ کاملا فراموش کردید براے چے اومدیم اتاق
بنده خدا خجالت کشید تازه ب خودش اومد و با شرمندگے گفت معذرت میخوام خانم محمدے عکس شهدا منو از خود بیخـود کرد بی ادبے منو ببخشید
با دست ب صندلے اشاره کردم و گفتم
خواهش میکنم بفرمایید
〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊
زیر لب تشکرے کرد و نشست منم رو صندلے رو بروییش نشستم
سرش و انداخت پاییـن و با تسبیحش بازے میکرد
دکمہ هاے پیرهنش و تا آخر بستہ بود
عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود احساس کردم داره خفہ میشہ
دلم براش سوخت
گفتم اون عکس یہ شهید گمنامہ چون چهره اے ازش نداشتم ب شکل یک مرد جوون ک صورتش مشخص نیست کشیدم
سرشو آورد بالا لبخندے زد و گفت حتما عکس همون شهید گمنامیہ ک هر پنج شنبہ میرید سر مزارش
با تعجب نگاش کردم بله❓❓❓شما از کجا میدونید❓❓❓
راستش منم هر....
در اتاق بہ صدا در اومد ....
#خانوم_علے_آبادے
◀️ ادامـــــہ دارد....
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
#به_نام_خدای_مهدی
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن .
#قسمت_چهارم
.
توی مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن به اهنگام 😊ولی همچنان حوصلم سر میرفت.😕
اخه میدونید من یه آدمی هستم که نمیتونم یه جا ساکت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم که هیچی دوتا چوب خشک جلو نشسته بودن.
.
-آقای فرمانده پایگاه😒
.
-بله؟!
. -خیلی مونده برسیم به اتوبوس ها ؟! 😟
.
-ان شاالله شب که برای غذا توقف میکنن بهشون میرسیم.
.
-اوهوووم.باشه.😕 باهاش صحبت میکردم ولی بر نمیگشت و نگامم نمیکرد.دوست داشتم گوشیمو بکوبم تو سرش 😑😑
.
تو حال خودم بودم ویکم چشمامو بستم که دیدم ماشین وایساد
.
-چی شدرسیدیم؟!
.
. -نه برای نمازنگه داشتیم
.
-خوب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونوبخونین
.
-خواهرم فضیلت اول وقت یه چیز دیگست.شما هم بفرمایین
.
-کجا بیام؟!
.
-مگه شما نماز نمیخونین؟!
.
. -روم نمیشد بگم که بلد نیستم.گفتم نه من الان سرم درد میکنه.میزارم آخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوت تره😊
.
-لا اله الا الله...اگه قرص چیزی هم برا سردرد میخواین تو جعبه امدادی هست
.
-ممنون☺
.
-پیاده شدم و رفتم نزدیک مسجد یکم راه رفتم. آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن.ولی وقتی میخواستن داخل مسجد برن دیدن درمسجده بسته بود.
.
مسجد تومسیر پرتی تویه میانبر به سمت مشهد بود.
.
مجبورا چفیه هاشونو رو زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن. سرباز زودتر نمازشو تموم کرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیک ها رو چک میکرد.
.
ولی اقا سید از نمازش دست نمیکشید. بعد نمازش سجده رفت و تو سجده زار زار گریه میکرد وداشت با خدا حرف میزد.😢
.
اولش بی خیال بودم ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه اخه...آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به روش وایسادم.
.
گریه هاش قلبمو یه جوری کرده بود.😔 راستیتش نمیتونستم باور کنم اون پسر با اون غرورش داره اینطوری گریه میکنه.برام جالب بود همچین چیزی.
تو حال خودم بودم که یهو سرشو از سجده برداشت و باهام چشم تو چشم شد.سریع اشکاشو با استینش پاک کرد و با صدای گرفته که به زور صافش میکرد گفت:
بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من؟؟😯
.
من؟! نه...نه.فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز😶😶
.
چشم چشم..الان میام.ببخشید معطل شدید.
.
سریع بلند شد.وجمع و جور کرد خودشو ورفت سمت ماشین.
.
نمیدونستم الان باید بهش چی بگم.
.
دوست داشتم بپرسم چرا گریه میکنه ولی بیخیال شدم.
.
فقط آروم توی دلم گفتم خوشبحالش که میتونه گریه کنه..
.
بالاخره...
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_با_ذکر_منبع_و_اسم_نویسنده
#منبع👇🏻
💟INsTa:mahdibani72
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_چهارم
مادر زیر لب صلوات میفرستادو از چشمای نازنینش قطرات اشک جاری بود
سید جواد:مادر از حسین چ خبر؟
مادر: 😢😢😢 یه هفته است صداشو نشیندم جواد جان
سید:غصه نخورید مادر
ان شالله زنگ میزنه
مادر:صد رحمت ب صدام
این نامردا اون ملعونم میذارن تو جیبش
سید : مادر بخدا اوضاع سوریه خوبه
از رفقا پرسیدم
آرومه
مادر:خودت بچه داری
میفهمی منو
به خدا با هر زنگ تلفنو در قلب میسته
علی اکبرم وسط حرمله است
با این حرف مادرم
جلوی چشمام سیاه شد
داشتم از حال میرفتم
که یهو یلدا گفت روقله (رقیه)
همه دویدن سمت
مامان :وای خاک تو سرم باز فشارش افتاد مادر بمیره براش
بچه ام از وقتی حسین رفته افت فشارش بیشتر شده
😭😭😭😭😭😭
زینب:مادرمن هیچی نیست 😢😢😢
الان میبرمش دکتر
سید ماشین روش کن
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
روای زینب
داشتم از استرس میمردم
فاطمه بچم پدر که ندیده
وابستگیش ب حسین داداشم بی نهایته
بالاخره رسیدیم
انقدر طفلکم ضعیف بود بغلش کردم به راحتی
دکتر:چی شده
-آقای دکتر فشارش افتاده
دکتر:چی شده؟
-برادرمون مدافع حرمه
خیلی بهش وابسته است
ی هفتست ازش بیخبره
امروز ک حرف از سوریه شد حالش بد شد
نویسنده : بانو...ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#قسمت_چهارم
بیرون رفتن آقاجواد از ماشین همانا و ترکیدن فاطی از خنده هم همانا😂
_کوفت😡 سر قبر شوور نداشتت بخندی الهی😡
فاطی: این پسره ناجور تو رو کرده تو دیوار ها😂 اخ اخ دلم😂 تو به پسرا نگاهم نمیکردی تا دیروز نه از امروز که پسر مردمو قورت دادی یه بشکه آبم روش😂
_هه من اصلا اینو آدمم حساب نمیکنم😏
هردو ساکت شدیم و نشستیم منتظر آقا😑اوه اوه فاطیم فهمید چقدر امروز ضایه بازی در آوردم(البته خواننده محترم مدیونی فکر کنی من کلا ضایع هستم دیگه احتیاجی به ضایه بازی نیس😃) دیگه باید عین آدم رفتار کنم عین یه دختر گل مثل خودم سنگین و رنگین☺️
آقا جوادم بالاخره تشریف مبارکشون رو آوردن و دوربین منم آوردن 😍
_آخی دوربین جوووونم😍 چقدر دلم برات تنگ شده بود 😘
اوه اوه بلند گفتم 😱 برادر جواد داره عین بز نگام میکنه🙄
_عه چرا منو نگاه میکنید😳 حرکت کنید دیگه😤
سید: مگه من راننده شخصی جناب عالیم😳 دستورم میده😡 اوندیم ثواب کنیم ها...
_اگه میخواید منت بزارید ما همینجا پیاده میشیم😡
دستمو تا گذاشتم روی دستگیره در که بازش کنم سید گفت : لازم نکرده پیاده شید شهر غریب گم میشید😁خودم میرسونمتون 😤
تصمیم گرفتم تا ترمینال حداقل خفه خون بگیرم و دیگه حرفی نزنم🤐
وااای نه رسیدیم😨 ولی چه رسیدنی😕ماشین کرمان رفته😖
فاطی: فائزه بدبخت شدیم چیکار کنیم😨
_نمیدونم😢
سید: از ترمینال قرار بود مستقیم برن کرمان؟
_عه نعععع😳 میرن جمکران😍 اخ جوووون جواد جوون بزن بریم😊
اوه اوه😳
یا همه امام زاده ها😱
چی گفتم😁
چه جو سنگینی حاکم شده هیچ کس حرف نمیزنه😐
جوادم منو فقط تو چشمای من نگاه میکنه😳
منم دارم تو چشماش نگاه میکنم😔
این اولین باره با یه پسر اینجوری چشم تو چشم شدم🤒
جواد نگاهشو ازم گرفت و راه افتاد😥 ویگه نه اون منو نگاه کرد نه من اونو😢
#قسمت_چهارمم_تموم_شد
@shohda_shadat