#رمان_بانوی_پاک_من😌
#قسمت_چهارم
مادربزرگ رو کرد به من وگفت:خیلی خوشحالم که اینجایی کارن جان.خیلی منتظرت بودم و ذوق داشتم تنها نوه دختریم رو بعد ۲۹سال از نزدیک ببینم.همه اتاقم پر شده از عکسای بچگیت.فکر نمیکردم انقدر آقا و با وقارشده باشی.مطمئن باش پدربزرگت از دیدنت خیلی خوشحال میشه درست مثل من.
بعدش هم خندید.من که اینطور حرف زدن رو بلد نبودم تنها به لبخندی اکتفا کردم.کاش زودتر این بابابزرگه بیاد مابریم استراحت کنیم بابا خسته شدم تو این دود و دم تهران.
بالاخره خان سالار تشریفشون رو آوردن و همگی برای ادای احترام بلندشدیم.
مردی حدودا۷۰ساله با موهای جوگندمی و کت شلوار رسمی،عصا به دست طرفمون اومد.
اول مامان رو درآغوش گرفت و گفت:خوش اومدی دخترم.خیلی وقته منتظرتم.
مامان هم لبخندی زد وگفت:ممنون آقاجون.دلم براتون تنگ شده بود.
پس بگو..این بی احساسی رو از مادرم به ارث بردم.اونوقت میگه چرا انقدر خشک رفتار میکنی.از شدت هیجان تو بغل باباش داره سکته میکنه هه.
خان سالار سمت من اومد و اول نگاهی به قدوبالام انداخت.
سلامی کردم و دستمو دراز کردم .
لبخند کوچکی کنج لبش شکل گرفت.
_کارن کوچولو بالاخره اومدی.
جلو اومد و بغلم کرد.اه متنفرم ازاین احوال پرسیای ایرانیا.چه مدلشه آخه فرت و فرت همو بغل میکنن بعدشم ماچ و بوس راه میندازن؟
یکم که بغلم کرد،عقب رفت وگفت:آقایی شدی برای خودت.
_مرسی
دستشو گذاشت رو لبم و گفت:هیش..از امروز کلمات خارجی به دهنت نمیاد تو این خونه متوجهی؟
زیر بار حرف زور رفتن برام مشکل بود برای همین گفتم:سعی میکنم.
وقتی کنارم نشست حس خوبی نداشتم.به همه از بالا نگاه میکرد و فکر میکرد تو هرچیزی میتونه دخالت کنه.امامن اومدم اینجا تااین فکر مزخرفو ازسرش بیرون کنه.
بعد صحبتای عادی و تعارفات اجازه دادن بریم استراحت کنیم.اتاق من طبقه بالا بود برای همین کولمو برداشتم و با تشکر از پله ها بالا رفتم.جمعشون خشک و جدی بود و منم ازاین جمعا بیزار بودم.
اتاق جمع و جوری بهم داده بودن که نصف اتاق خودمم نمیشد.یک تخت یک نفره یورمه ای با کمد و آینه دراور و یه قالیچه گرد وسط اتاق.
کولمو انداختم کناری و رو تخت ولو شدم.دکمه های اول پیراهنمو باز کردم و دستامو زیر سرم گذاشتم.
من امکان نداره اینجا زندگی کنم.از خونه ای که همه چیزش قانون داره بدم میاد.من به راحتی و ازاد بودن عادت کردم و هرگز این عادت رو ترک نمیکردم.باید با مامان حرف بزنم که بریم یک جای دیگه پیدا کنیم.
اینطوری اگه اینجابمونیم ساعتای ورود و خروجمو با بابابزرگ باید هماهنگ کنم.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 #قسمت_سوم اتاقم تنها جایی بود که آرامشو توش احساس میکردم .. د
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
#قسمت_چهارم
قدمامو تند کردم، نمیدونم چرا بهم ریخته بودم مگه قرار بود چی بشه؟! چرا انقدر آشفته ام، رسیدم دم خونه ی سمیرا اینا زنگ زدم، بعد چند دقیقه در باز شد و سمیرا اومد بیرون با دیدنم انگار جا خورده باشه
- چیشده مگه؟!
با نگرانی بهش نگاه کردم و گفتم: نمیدونم، دارم دیوونه میشم سمیرا، نمیدونم چم شده
دستمو گرفت و گفت: ای بابا، باز شروع کردی، تو باید الان خوشحال باشی، آقای یاس داره میاد خونتون اونوقت تو آشفته ای!
با کلافگی سرمو تکون دادم، نمیدونستم چی بگم حتی تو این موقعیت سمیرا هم منو درک نمیکرد، تکیه دادم به دیوار خونشون
با غم نگاهم کرد و گفت: آخه دختره ی دیوونه چرا اینکارو میکنی با خودت چرا الکی خودتو عذاب میدی باور کن اگه یه بار باهاش حرف بزنی دیگه این حالت برزخی ات تموم میشه
نگاهش کردم، بهش حق میدادم که چیزی نفهمه از این حال من چون هنوز به این حال بد گرفتار نشده بود
تکیه مو از دیوار برداشتم و گفتم: من میرم دیگه..کلی کار داریم، خداحافظ
سریع باهاش خداحافظی کردم و راه افتادم سمت مغازه، مثلا به مامان گفتم میرم تخم مرغ بخرم، اما واقعیتش میخاستم این دردمو به کسی بگم اما نشد، سمیرا نمیتونه درکم کنه تقصیر اون نیست، من خیلی عوض شدم من به جایی رسیدم که کسی نمیتونه منو درک کنه حتی خودش، خودِ اون کسی که به خاطرش به این حال و روز افتادم، بعد از خریدن تخم مرغ راهی خونه شدم، باز قرار بود بعد یکسال ببینمش کسی رو که یکسالِ تمام مدهوش عطر یاسش شدم، کسی که از عید پارسال تا این عید منو بهم ریخته،(خدا به خیر بگذرونه این عید رو!!) کسی رو که برای اولین بار بهش تو زندگی ام دل بستم، نمیدونم این لرزش قلب و استرس و آشفتگی ام برای چیه؟! شاید چون تمام یکسال رو به نامحرمی فکر کردم که جای خدا رو تو قلبم می گرفت، کسی که شاید حتی لحظه ای بهم فکر نکرده...
٭٭٭٭٭
💌نویسنده: بانو گل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_چهارم
به لباست خیره میشوم مرا یاد زمانی می اندازد کہ برای اولین بار از من دور شدی...وقتی مرا در آغوشت کشیدی و گفتی کہ برای چادر زهرایی ام میروے...گوشہ چادرم را بوسیدی و گفتی کہ مبادا چادر از سر ناموسم برداشتہ شود...گفتے هیچ وقت فریب حرف مردم را نخورم...و شایعات را باور نکنم...
جورے صحبت میکردی کہ انگار آخرین بار است میبینمت...هر روز و شب منتظر این بودم کہ خبر شهادتت را بدهند...انگار دیگر باورم شده بود کہ برنمیگردے...!
اما حالا...
این منم و این تو...! شاید هم من آنقدر چشمانم پاک شده کہ تورا میبینم!
همان طور ڪہ غرق افکار بودم لکہ ای قرمز رنگ بر روے لباست توجہ ام را جلب میکند...
با بهت روی لباست زل میزنم...این؟...این لکہ ی #خون است؟!!!!
اما...اما تو سالم بودی...
_مریم؟! با صدایت یکباره از جا میپرم همانطور کہ پیراهنت در دستم است متحیر روبرویت می ایستم...با تعجب نگاهم میکنی و میپرسی : سلام! داری چیکار می کنی؟!
_س...سلام!...هیچی...میخواستم لباستو بشورم...
نفس عمیقی میکشی و از اتاق خارج میشوی چند قدم بہ دنبالت می آیم و با صداے نسبتا بلند میگویم: محمد؟!
_بله؟
_یہ...دیقہ...بیا...رویت را بہ سمتم برمیگردانی...قسمت خونے پیراهنت را بہ سمتت میگیرم و با کمی مکث میپرسم: این چیه؟!
کمی نزدیک تر میشوی و پیراهنت را از دستم میگیری اما تا چشمت بہ لکہ خونی می افتد آنرا پشتت پنهان میکنے و با تحکم میگویی: هیچی ولش کن و بعد بہ سمت اتاق میروی
در همان حال داد میزنے دیگہ بہ ساکم کاری نداشتہ باش...لباسا رو هم نمیخواد بشوری...!صدایت میلرزد...رفتارت برایم عجیب است هیچوقت اینگونہ برخورد نمیکردے
چند دقیقہ سرجایم می ایستم تا بہ اعصابت مسلط شوے...
در را میبندے و بیرون نمے آیی
رفتارت ناراحتم میکند...
نویسنده : خادم الشــــــــ💚ــــهدا
💌 @m_khademshohada
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_سوم به دیوارتڪیه میدهم ونگاهم رابه درخت ڪهنسال مقابل درب حوزه میدوزم...😊
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهارم
_ فاطمه سادات؟
_ جانم؟..
_ توام میری؟❣...
_ ڪجا؟
_ اممم...باداداشت.راهیان نور؟...
_ اره!ماچندساله ڪه میریم.
بادودلـے وڪمےمِن.و.مِن میگویم:
_ میشه منم بیام؟
چشمانش برق میزند...
_ دوست داری بیای؟😏
_ عاوره...خیلـ😔ــے...
_چراڪه نشه!..فقط ...
گوشه چادرش رامیڪشم...
_ فقط چی؟
نگاه معناداری به سرتاپایم میڪند..
_ بایدچادرسرڪنـے.😊
سرڪج میڪنم،ابروبالا میندازم..
_ مگه حجابم بده؟؟؟😒
_ نه!ڪےگفته بده؟!...اماجایـےڪه مامیریم حرمت خاصـےداره!
دراصل رفتن اونهابخاطرهمین سیاهـےبوده...حفظ این❣
وڪناری ازچادرش رابادست سمتم میگیرد
🍃🍃🍃🍃
دوست داشتم هرطورشده همراهشان شوم.حال وهوایشان رادوست داشتم.
زندگـےشان بوی غریب وآشنایـےازمحبت میداد🌹💞
محبتـےڪه من درزندگـےام دنبالش میگشم؛حالا اینجاست...دربین همین افراد.
قرارشد دراین سفربشوم عڪاس اختصاصـےخواهروبرادری ڪه مهرشان عجیب به دلم نشسته بود❣
تصمیمم راگرفتم...
#حجاب_میڪنم_قربه_الی_الله
.
نگاهت مےڪنم پیرهن سفیدباچاپ چهره شهیدهمت،زنجیروپلاڪ،سربندیازهراویڪ تسبیح سبزشفاف پیچیده شده به دورمچ دستت.چقدرساده ای❣ومن به تازگےسادگـےرادوست دارم❣❣
قراربودبه منزل شمابیایم تاسه تایـےبه محل حرڪت ڪاروان برویم.
فاطمه سادات میگفت:ممڪن است راه رابلدنباشم.
وحالااینجاایستاده ام ڪنارحوض آبـےحیاط ڪوچڪتان وتوپشت بمن ایستاده ای.
به تصویرلرزان خودم درآب نگاه میڪنم.#چادربمن مےآید...این رادیشب پدرم وقتےفهمیدچه تصمیمےگرفته ام بمن گفت.
صدای فاطمه رشته افڪارم راپاره میڪند.
🌹🌹🌹🌹
_ ریحانه؟❣...ریحان؟....الو❣❣😐
نگاهش میڪنم.
_ ڪجایـے؟❣...😐
_ همینجا❣....چه خوشتیپ ڪردی❣تڪ خور😒(و به چفیه وسربندش اشاره میڪنم)
میخندد...
_ خب توام میووردی مینداختـےدورگردنت❣
به حالت دلخورلبهایم راڪج میڪنم...
_ ای بدجنس نداشتم!!..دیگه چفیه ندارید؟
مڪث میڪند..
_ اممم نه!...همین یدونس!
تامےآیم دوباره غربزنم صدای قدمهایت راپشت سرم میشنوم...
_ فاطمه سادات؟؟
_ جونم داداش؟؟!!..
_ بیا اینجا....
🌹🌹🌹🌹
فاطمه ببخشیدڪوتاهےمیگویدوسمت تو باچندقدم بلندتقریبامیدود.
توبخاطرقدبلندت مجبورمیشوی سرخم ڪنـے،درگوش خواهرت چیزی میگویـےوبلافاصله چفیه ات راازساڪ دستےات بیرون میڪشےودستش میدهے..
فاطمه لبخندی ازرضایت میزندوسمتم مےآید😊
_ بیا!!....
(وچفیه رادورگردنم میندازد،متعجب نگاهش میڪنم)
_ این چیه؟؟😐
_ شلواره😒!معلوم نیس؟؟😁
_ هرهرهر!....جدی پرسیدم!مگه برای اقاعلےنیست!؟
_ چرا!...امامیگه فعلا نمیخوادبندازه.
یڪ چیزدردلم فرومیریزد،زیرچشمےنگاهت میڪنم،مشغول چڪ کردن وسایل هستی.
_ ازشون خیلـےتشڪرڪن!
_ باعشه خانوم تعارفـے.(وبعدباصدای بلند میگوید)..علـےاڪبر!!...ریحانه میگه خیلـےباحالـے!!😁
وتولبخندمیزنـے❣میدانـےاین حرف من نیست.بااین حال سرڪج میڪنےوجواب میدهی:
_ خواهش میڪنم!
🌹🌹🌹🌹
احساس ارامش میڪنم درست روی شانه هایم...
نمیدانم ازچیست!
از#چفیه_ات یا#تو...
🌹
#ادامه_دارد...
.
نویسنده:
#میم_سادات_هاشمی
#منبع:رمان عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
☃❄️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_عقیق
#قسمت_چهارم
روی کاناپه دراز کشیدن و مچاله شدن هم لذتی داشت ... آنقدر که میشد ساعتها یک خواب خوب
را تجربه کرد ! آیه بود دیگر !آیه
جلسه معارفه شروع شد و آیه نیامد!مریم دل توی دلش نبود! دکتر واال پشت تریبون رفت و آیه
نیامد! مریم با خودش عهد کرد که دیگر کارهای این موجود بی فکر برایش مهم نباشد
برعکس برنامه پیش بینی شده جلسه بیشتر از یک ساعت طول نکشد و...آیه نیامد
مریم تبدل به یک انبار باروت شده بود!بی حرف و با حرص به سمت اتاق پرستاران رفت
در را با صدا باز کرد و آیه را مچاله شده گوشه کاناپه پیدا کرد! دلش میخواست جیغ بکشید و تا
میتواند این حجم بیخیال را زیر کتک بگیرد! دنبال چیزی میگشت خودش هم نمیدانست چه چیزی
ولی باید چیزی پیدا میکرد چشمش به گلدان نرگسها افتاد به سرعت سمتش رفت و نرگس ها را
در آورد و گوشه پنجره گذاشت! و مستقیم به سمت آیه رفت و ناگهانی آب گلدان را روی صورتش
ریخت
آیه ترسیده از جا پرید و فقط به اطرف نگاه کرد! تقریبا شوکه شده بود بعد با هراس از مریم
پرسید: چه خبر شده؟
مریم نمیدانست با دیدن این قیافه بخندد یا فریاد بکشد با صدای تقریبا بلندی گفت: بی فایده
است! تو هیچ وقت عوض نمیشی آیه همیشه اینقدر بیخیالی تو هیچ وقت آدم نمیشی
آیه با چشمانی که کمی از حدقه هایش فاصله گرفته بود گفت: چی شده مریم؟ بگو دیگه
مریم گلدان را روی میز گذاشت و تقریبا روی کاناپه ول شد و آرامتر از قبل گفت:آیه امروز دکتر
واال اومد! کلی حرف درست درمون که به درد من و تو بخوره زد! ولی تو مثل خرس اینجا خوابیدی!
آخه تو چرا اینقدر بی خیالی! کل بیمارستان 4ماهه انتظار همچین روزی رو میکشن بعد تو جنازتو
اینجا انداختی؟ من چقدر حرصو بخورم
آیه نفس راحتی کشید و با آرامش تکیه داد و گفت:جهنم خدا بر تو باد مریم! ترسیدم گفتم چی
شده!! وای خدا بگم چیکارت کنه !!!
بعد از جایش بلند شد روبه آینه دستمال به دست درحالی که خیسی صورتش را پاک میکرد گفت: مریم جان منبعد به کسی اینطور انتقاد نکن!
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
☃❄️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_من_با_تو🌈
#قسمت_چهارم
غیر از درس خون بودن من انگیزہ و الگوش رو داشتم!
مادرم بشقاب لوبیا پلو رو گذاشتم جلوم،بو ڪشیدم و با ولع گفتم:بہ بہ!
بشقاب را روے برنج ها و لوبیا ها ڪشیدم،قاشق رو نزدیڪ دهنم بردم اما قبل از اینڪہ قاشق رو داخل
دهنم ببرم صداے برخورد چیزے با شیشہ پنجرہ باعث شد مڪث ڪنم!
قاشق رو روے بشقاب غذا گذاشتم و با ذوق گفتم:بارونہ؟!
از پشت میز بلند شدم و بہ سمت پنجرہ ے پذیرایے دویدم!
مادرم با حرص گفت:هانیہ!
چیزے نگفتم و از ڪنار مبل ها رد شدم.
پردہ ے پنجرہ ے پذیرایے طرح سلطنتے بہ دو رنگ قهوہ اے تیرہ و شیرے بود.
پردہ ے نازڪ شیرے رو ڪمے ڪنار ڪشیدم،با ذوق بہ حیاط نگاہ ڪردم.
موزاییڪ ها خیس شدہ بودن.
داد ڪشیدم:بارونہ!
مادرم تشر زد:خُ ب حالا!
پردہ رو انداختم و بہ سمت در رفتم.
وارد حیاط شدم.
دمپایے هاے سادہ ے سفیدم رو پاڪ ڪردم و رفتم وسط حیاط.
سرم رو گرفتم بہ سمت آسمون،دست هام رو بردم بالا.
قطرہ هاے بارون با شدت روے صورتم مے ریختن،بدون توجہ شروع ڪردم زیر لب بہ دعا ڪردن!
شنیدہ بودم اگہ زیر بارون دعا ڪنے مستجاب میشہ!
خواستم دعاے اصلے و آخر رو زمزمہ ڪنم ڪہ صدایے مانع شد!
_آهاے خوشگل عاشق!
سرم رو بہ سمت صدا برگردوندم.
با حرڪت سرم موهاے بافتہ شدہ ے خیسم مثل شلاق روے شونہ م فرود اومدن.
صدا از سمت خونہ ے عاطفہ اینا بود!
همسایہ ے دیوار بہ دیوار و صمیمے مون.
عاطفہ با خندہ از پنجرہ ے طبقہ دومشون نگاهم میڪرد.
جدے گفتم:خجالت نمیڪشے خونہ ے مردمو دید میزنے؟!
نچ ڪشیدہ اے گفت و ادامہ داد:هانے دستم بہ همین دامنت! بیا و من و نجاتم بدہ!
ڪنجڪاو گفتم:چے شدہ؟
صداے مادرم از خونہ اومد:هانیہ! سرما میخورے،بیا خونہ!
بلند گفتم:الان میام!
براے اینڪہ بہ عاطفہ نزدیڪ تر باشم بہ سمت تخت ڪنار دیوار رفتم.
دم پایے هام رو درآوردم و پاهام رو روے فرش خیس تخت گذاشتم.
#نویسنده :لیلا سلطانی ✨
@shohda_shadat 🌸
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_چهارم
وارد بوفه دانشگاه شدم اثری از بچه ها نبود.
میخواستم بیام بیرون که اقای عظیمی گفت:
_خانم ادیب دوستتون گفت بهتون بگم کاری واسشون پیش اومد مجبورن برن خونه
_ممنونم اقای عظیمی.خدانگهدار
_خداحافظ
سوار ماشینم شدم و به سمت خانه به راه افتادم .
همه حواسم پیش حرفهای استاد شمس و دوستش بود.
با خودم میگفتم:چرا باید بخاطر پوششم بهم توهین کنند.مگه پوشش من چه ایرادی داره .مگه ادم اختیار لباس پوشیدن خودش رو نداره.یکی نیست بهش بگه .حاج آقا تو اگه ناراحتی نگاه نکن.پسره احمق بیشعور باید میزدم تو دهنش نه اینکه مثل بز بهش نگاه کنم.خدایا چرا بنده هات انقدر فضولن.
بی خیال ادامه خودخوری شدم و به سمت خانه رفتم.
وارد خانه شدم و داد زدم:
_اهاااای اهالی خونه هستید؟
هیچ صدایی به گوش نمیرسید پس طبق معمول کسی نبود.
خیلی گشنه بودم سریع لباسهایم را عوض کردم و به آشپزخانه رفتم .روی گاز که غذایی دیده نمیشد.
دلم یک غذای گرم خانگی میخواست .
غذایی که دستپخت مادرم باشد ولی حیف که مادر هنرمندم علاقه ای به آشپزی نداشت .
خیلی کم پیش می آمد که آشپزی کند .
مخصوصا که به دستور پدر محترم خانمی حدودا 50 ساله به اسم حمیده خانم به منزل ما می آمد و وظیفه کارهای خانه و آشپزی با او بود و فعلا یک ماهی میشد که در مرخصی به سر میبرد .
چون نوه دختری اش به دنیا آمده بود و
او به کمک تنها دخترش رفته بود.
میخواستم در یخچال را باز کنم که با یادداشت مامان رو به رو شدم.
نوشته بود:
روژانم من و هستی به گالری نقاشی دوستم رفتیم و تا شب نمیام.
دوستت دارم .مامانت.
کاش انقدر که خاله هستی مادرم را میدید من هم میدیدم.
خاله هستی دوست دوران دبیرستان مادرم است.او هم مانند مامان نقاش است.
در یخچال را باز کردم و مقداری سوسیس و تخم مرغ برداشتم و مشغول آشپزی شدم.
بعد از خوردن یک غذای مخصوص سرآشپز روژان به اتاقم رفتم تا کمی بخوابم و برای عصر انرژی داشته باشم.
هرچه به دنبال گوشی ام گشتم پیدانکردم مطمئن شدم که درنمازخانه دانشگاه جا گذاشتم پس بی خیال نبودش شدم وبه آغوش خواب پناه بردم .
باصدای زنگ آیفون و بوق زدن های ماشین ,که بی شک ماشین زیبا بود از خواب پریدم .
نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت 19:10دقیقه چشمانم گرد شد .
با عجله به سمت کمد رفتم در حالی که جد و آباد خودم را مستفیض می کردم بخاطر اینکه قطعا من به خرس قطبی گفتم تو برو من به جات هستم,دنبال یک مانتو مناسب گشتم.
بی خیال آرایش کردن شدم و با برداشتن کیفم به سمت حیاط دویدم .
در ماشین زیبا را باز کردم ودر حالی که مینشستم با صدای بلندی گفتم:
_سلام بر دوستای خل و چل خودم
مهسا:علیک سلام. خوبی؟چرا گوشیتو جواب نمیدی؟از ظهره دارم باهات تماس میگیرم.
_قربونت من که عالیم .شما دوتا خوبید؟
ظهرکه رفتم نماز, گوشیمو اونجا جا گذاشتم
زیبا:سلام بر روژان خانم حواس پرت .مطمئنم تا الان مثل خرس قطبی خواب بودی!!
_ای کلک از کجا فهمیدی؟
_از اونجایی که دوستمو مثل کف دستم میشناسم .
_آفرین به تو !!زیبا برو دانشگاه گوشیمو بردارم بعد بریم خرید
زیبا:ای به چشم شما جون بخواه کیه که بده
_کوفته
زیبا خندید و گفت:
_دوستان محترم کمربنداتون رو ببندید که میخوایم تا دانشگاه پرواز کنیم .
ولووم آهنگ را بالا برد
مهسا با خنده گفت:کاپیتان پرواز کن ما آماده ایم.
هرسه شروع به خندیدن کردیم .
دقایقی بعد جلو دانشگاه ایستادیم
زیباگفت:
_بفرما اینم دانشگاه .
_مرسی.مهساگوشیتو بده برم زنگ بزنم ببینم کجا افتاده !
مهسا:بیا عزیزم.زودبیا.یک ساعت نکاریمون اینجا.به اندازه کوپنت امروز ما رو علاف کردی
-باشه بابا زود میام .
&ادامه دارد...
@shohda_shadat
#رمان_بدون_تو_هرگز
#قسمت_چهارم
اين رو که گفتم بر ق همه رو گرفت! برق شادي خانواه داماد رو، برق تعجب پدر و مادرمن رو! پدرم با چشمهاي گرد، متعجب و عصباني زل زده بود توي چشمهاي من ومن در حالي که خنده ي پيروزمندانه اي روي لبهام بود بهش نگاه مي کردم، ميدونستم حاضره هر کاري بکنه ولي دخترش رو به يه طلبه نده.
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم. بي حال افتاده بودم کف خونه، مادرم سعي مي
کرد جلوي پدرم رو بگيره اما فايده نداشت. نعره مي کشيد و من رو مي زد! اصال يادمنمياد چي مي گفت.
چند روز بعد، مادر علي تماس گرفت؛ اما مادرم به خاطر فشارهاي پدرم دست و پاشکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفيه، مادر علي هم هر چي اصرارکرد تا علتش رو بفهمه فقط يه جواب بود:
شرمنده، نظر دخترم عوض شده.
چند روز بعد دوباره زنگ زد:
من وقتي جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت روبپرسم و با دخترتون حرف بزنم، علي گفت دختر شما آدمي نيست که همين طوري
روي هوا يه حرفي بزنه و پشيمون بشه، تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو
از دهن خودش نشنوم فايده نداره.
بالاخره مادرم کم آورد. اون شب با ترس و لرز، همه چيز رو به پدرم گفت، اون هم عين
هميشه عصباني شد!
– بيخود کردن... چه حقي دارن مي خوان با خودش حرف بزنن؟ بعد هم بلند داد زد!
هانيه... اين دفعه که زنگ زدن، خودت مياي با زبون خوش و محترمانه جواب ردميدي.
ادب؟ احترام؟ تو از ادب فقط نگران حرف و حديث مردمي، اين رو ته دلم گفتم و از جا
بلند شدم. به زحمت دستم رو به ديوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توي حال
– يه شرط دارم! بايد بذاري برگردم مدرسه.
با شنيدن اين جمله چشماش پريد! ميدونستم چه باليي سرم مياد؛ اما اين آخرين شانس من بود. اون شب وقتي به حال اومدم... تمام شب خوابم نبرد.
#ادامه_دارد....
#نویسنده: به نقل از همسر شهید و فرزند شهید سید علی حسینی
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_نام_تو_زندگی_من
#قسمت_چهارم
بار ديگه از جام بلند شدم.
- با اجازه خسته ام.
آقا جون سرشو تكون داد.
بلند شدم و به طرف پله ها رفتم. روي پله ي اول بودم كه صداي عزيز متوقفم كرد.
- نمي خواين چيز ديگه اي بگين؟
به طرف هر دوي اون ها برگشتم. عزيز دست به سينه و با اخمي به آقا جون نگاه مي كرد. آقا جون سرشو تكون داد و نگاهم كرد.
- مي توني اگه دانشگاه قبول شدي درست رو ادامه بدي.
- واضح تر بگين. ما متوجه نشديم.
خندم گرفته بود. بار ديگه نگاهم رو به آقا جون دوختم.
- كسي مخالف ادامه تحصيلت نيست. خودم پي گير ادامه تحصيلت هستم.
لبخند پهني زدم. مي خواستم به طرف آقا جون برم و گونه اش رو ببوسم.
- ولي اگه قبول نشدي ديگه ...
منظورش رو فهميده بودم. بايد قيد تحصيل رو مي زدم. سرمو تكون دادم. نگاهم رو به عزيز دوختم. عزيزم براي خودش جذبه اي داشت و
ما ازش بي خبر بوديم!
- برو موهاتو خشك كن دخترم. سرما مي خوري.
سرمو تكون دادم و پله ها رو دو تا يكي بالا رفتم.
اتاق بالا فقط اتاق من بود. عزيز و آقا جون هميشه پايين بودن. بالا سه اتاق داشت كه اتاق وسط كه به طرف حياط ديد داشت مال من بود.
لبخندي زدم و پريدم توي اتاق. از خوشحالي نمي دونستم چي كار كنم. ديگه تحمل سخت بود. جيغي از شادي كشيدم. با ذوق بالا و پايين
پريدم. دور خودم چرخيدم. بار ديگه جيغي كشيدم.
- مــــــــمنونـــــــــم خــــــــــدا جونــــــــــــم.
****
نگاهي به سيني چايي كه توي دستام بود كردم. سيني توي دستام مي لرزيد. صداي بگو بخند از پذيرايي به گوش مي رسيد. با ناراحتي بار
ديگه نگاهي به سيني كردم و آه پر دردي كشيدم.
با صداي عزيز به خودم اومدم.
- آيه دخترم، چايي بيار.
چادرمو روي سرم درست كردم. با قدم هاي لرزون از آشپزخونه خارج شدم. نگاهي به جمع كردم. مادر و پدر شهاب نگاهشون به من بود.
ولي نگاه شهاب به زير. با نگراني نگاهي به عزيز كردم كه با لبخندي جوابمو داد. نگاهم رو براي ديدن آقا جون گردوندم كه اول سالن
سرجاي سلطنتيش نشسته بود. اخمي كرد. نگاهم رو ازش گرفتم و به سيني دوختم.
همون طور كه عزيز يادم داده بود، اول به بزرگ ترها تعارف كردم. به شهاب رسيدم.
خانم شيدايي با لبخند گفت:
- پسرم بردار ديگه.
آهي كشيدم. هيچ از صداي جيغ جيغوي اين زن خوشم نمي اومد. خود شيفته بود و به تمام چيزهايي كه داشت مي نازيد و فخر مي فروخت.
شهاب سرشو بالا گرفت و نگاهي به من كرد. سيني رو جلوش گرفتم كه لبخند شيطوني، روي لبم اومد. مي
دونستم حالا چشمام از شيطنت داره برق مي زنه. شهاب با تعجب يك تاي ابروشو بالا داد. باز هم لبخندمو تكرار
كردم.
- بهتره چاييتون رو بردارين.
حركتي نكرد، ولي بعد آروم دستشو به طرف استكان چايي دراز كرد، كه استكان از سيني سر خورد. هر دو نگاهمون به استكان بود كه به
طرف پايين حركت مي كرد. استكان برعكس شد و صداي فرياد شهاب بالا رفت.
- واي ســـوختم.
از جاش بلند شد. چون سيني بالاي سرش بود سرش محكم به سيني خورد.
- آخ ســـرم.
دستپاچه شدم كه سيني از دستم افتاد رو پاي شهاب. شهاب فرياد بلندتري كشيد.
- آخ پــــــام.
جلوي دهنمو گرفته بودم. با اشك تمساحِ توي چشمام نگاهش كردم. صداي مامان شهاب كه از تعجب بود، بلند شد.
- چي كار كردي دختر؟!
با صدايي كه خودمم نمي دونستم چطور بغض دار شده بود، يك قدم به عقب برداشتم.
نگاه همه روي من بود.
- من ... من معذرت ميخوام.
و با هق هقِ گريه ي ساختگي از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم.
ديگه نتونستم تحمل كنم از خنده منفجر شدم. با صداي بلند شروع به خنديدن كردم. اين قدر خنديده بودم كه اشك از چشمام سرازير
شد. تكيه ام رو به ديوار كنار پنجره دادم و روي زمين نشستم. هنوز خنده روي لبم بود. دلم خنك شده بود. پيچاره، حتما اون شلوار خوش
دوختش خراب شده.
خنده ي ديگه اي كردم كه سايه اي بالاي سرم افتاد. نفسم توي سينه حبس شده بود. نفس هاي عصبي كسي و بالاي سرم احساس مي
كردم. لرزش اون نفس ها، باعث شد كه قلبم تند تند توي سينه بزنه. چشمامو بستم.
#ادامه_دارد....
#رمان_بهشت_من_چشمان_توست ☂
#قسمت_چهارم🌸
به هوای اینکه بعدها فیلم یا کلیپی از رقصم در فضای مجازی منتشر نشود هیچ وقت در مهمانی
های دوستانه که اکثرا شلوغ بود
نمیرقصیدم.ولی در جمع فامیل ها برایم مسئله ی َمحرم و نا َمحرم مطرح نبود و چون نگرانی های
مربوط به مهمانی را نداشتم
میرقصیدم و از تعریف های بقیه لذت میبردم.
بعد از تموم شدن کالس همراه محدثه به سمت ایستگاه اتوبوس رفتیم.در مسیر محدثه مثل
همیشه از حامد و بی توجه ای هایش
گله کرد و من تنها در جواب سری به تایید تکان میدادم.او و حس و حالی که درگیرش بود اصال
برایم قابل درک نبوده و
نمیتوانستم به او دلداری الکی بدهم.برای همین در جواب سر نیم تنی ام را به جای زبان نیم
مثقالی تکان میدادم.به محله که
رسیدیم دیگر هوا تاریک شده و صدای اذان از مسجد محل به گوش میرسید.قبل از ورودمان به
کوچه دوباره همان جوان مذهبی
که صبح مهران با او احوالپرسی کرده بود دیدم.بدون اینکه بخواهد نگاهی به ما بیندازد با سری
پایین از کنارمان رد شد.کمی که
دور شدیم محدثه نگاهی به عقب انداخته و گفت:
-این کی بود؟
-نمیدونم.مهران میگفت همین هایی اند که به جای علیپور اینا اومدن.
-عه.پس محمد پارسا اینه.
-میشناسیش؟
-آره.از وقتی اومدن خودش و خانوادش آوازه ی محل شدن.تا حاال ندید بودمش که امشب
چشمم به جمال آقا روشن شد.
به سنگ زیر پایم لگدی زده و پرسیدم:
-چی میگن حاال؟
شانه ای باال انداخته و سرگرم چک کردن موبایلش شد.
خیریه هم دارن که مامانشمثل اینکه باباش از این حاجی هاست که خرش برو داره و همه جا میشناسنش.یک موسسه ی
مسئولشه.پسر بزرگه اشون ازدواج کرده و جدا از ایناست.این پسره محمد پارسا هم دومی و
آخرین بچه است.
نیشخندی زده و گفتم:
-ماشاءاهلل چه خوب آمارشونو داری.
سرش را بلند کرده و در حالی که دسته کلیدش را از کوله در می آورد با لودگی گفت:
-آره بابا آمار محل دستمه.
-پس چرا آمار از شمال برگشتن مهران و حامد دستت نبود؟
قصدم تنها شوخی بود اما او لب برچیده و گفت:
-میمیری یادم نیاری حامد رو؟
با شانه ام به شانه اش کوبیدم و سعی کردم بحث را عوض کنم.
راحته تا حاال چشمش هیچ دختریبی خیال بابا.فدای سرت.تهش این پسره محمد پارسا رو خرش میکنیم بیاد بگیرتت.تازه خیالتم
رو ندیده.
با حرفم چهره درهم کشید که باعث قهقهه ی بلندم در کوچه ی تاریک و خلوت شد.
-اون که ارزونی خودت.
به حالت نمایشی لب زیرینم را به دندان گرفته و چشمانم را درشت کردم.
-وای فکر کن.من و این پسره کنار هم.چه شود.
#ادامه_دارد....
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_چهارم
وقتی وارد حیاط میشوم ذوق وصف ناپذیری میکنم . مگر میشود آن همه زیبایی را دید و خوشحال نشد ؟ هنوز هم مثل گذشته زیبایی اش انکار ناپذیر است . سمت چپ حیاط پر از گل های محمدی صورتی و سفید است و میان گل ها ۲ درخت انار که تازه شکوفه داده اند دیده میشود . در سمت راست گل های یاس سفید و زرد زیبایی حیاط را دوچندان گرده اند . درخت پسته و زیتون کنار گل ها به حیاط صفا بخشیده است . به خوبی معلوم است که باغچه ها را تازه آب داده اند چون قطرات آب روی برگ ها خود نمایی میکنند . بوی خاک خیس با بوی یاس و گل محمدی ترکیب شده و هوش حواس را از آدم میگیرد . خانم جان عاشق حیاط خانه ی عمو محمود بود و لقب بهشت گمشده را به آن داده بود . از سنگ فرش ها عبور میکنیم و نزدیک در ورودی خانه میشویم . کنار ساختمان تاب دونفره سفید رنگی قرار گرفته و نزدیک آن باغچه کوچکیست که در آن تنها یک درخت توت تنومند جا خوش کرده است . به یاد کودکی هایم میافتم . همیشه سر این درخت و توت هایش در تابتان دعوا داشتیم . همیشه تابستان دست هایم بخاطر توت چیدن بنفش میشد . انگار پدرم هم دارد به آن زمان فکر میکند . آهی از روی حسرت میکشد و میگوید
_میبینی دخترم ؟ چقدر زود گذشت .
سری به نشانه تایید تکان میدهم
+آره ! خیلی زود دیر میشه
با صدای سلام عمو محمود سر بر میگردانم . همه دم در به استقبالمان آمده اند . به سمت در میرویم و پدرم شروع به احوالپرسی می کند . بعد نوبت به مادرم میرسد . بعد از ورود مادرم با قدم هایی آهسته به عمو محمود نزدیک میشوم . صورت تپل و تیره رنگش با چشم های روشنش صورتش را دلنشین کرده لب های نازکش را به خنده باز میکند . کت و شلوار سرمه ای رنگی همراه با بلیز سفید بدن هیکلی اش را در بر گرفته است . مثل گذشنه ها تسبیح تربتش را میان انگشتانش میچرخاند .
🌿🌸🌿
《در کوزه ی خشکیده نمی راه ندارد
بیچاره نگاهی که به امید تو تر شد》
حسین دهلوی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿
@shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
عادت دلبستگی میآورد و دلبستگی اسارت ( #قسمت_سوم ) همه پیغمبران الهی چنین بودند. آنها چنین زندگی می
عادت دلبستگی میآورد و دلبستگی اسارت
( #قسمت_چهارم )
هماهنگی با اقتضای زمان
یک مسئله دیگر هست؛ این را هم از نظر اسلامی برایتان تشریح کنم و آن زهدی است که به اقتضای زمان است. زمانها فرق میکنند؛ در یک زمان برای انسان وظیفه است که زاهدانه زندگی کند و در یک زمان دیگر نه. مثال: ما اگر در زندگی پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و حضرت امیر علیه السلام مطالعه کنیم میبینیم زندگی آنها با زندگی ائمه بعد مثلًا امام باقر علیه السلام و امام
صادق علیه السلام اندکی تفاوت دارد؛ یعنی زندگی پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و امیرالمؤمنین علیه السلام سادهتر و زاهدانهتر است از زندگی مثلاً امام باقر علیه السلام و امام صادق علیه السلام و امام موسی بن جعفر علیه السلام و امام رضا علیه السلام و حتی از زندگی امام
حسن مجتبی علیه السلام.
این تفاوت از کجاست؟ با بیاناتی که قبلًا ایراد کردم جواب مطلب واضح است، ولی امام صادق علیه السلام صریحاً جواب دادهاند.
یکی از متصوّفه زمان امام صادق علیه السلام- یعنی نیمه اول قرن دوم- آمد خدمت ایشان و دید امام یک جامه زیبا و ظریف و لطیف به تن کردهاند. گفت: یا ابنَ رسولِ الله! شما چرا باید چنین لباس عالی و فاخری بپوشید؟! فرمود: بیا بنشین گوش کن تا جوابت را بدهم. یک وقت هست که واقعاً اشتباه کردهای و یک وقت هست میفهمی ولی میخواهی عوامفریبی کنی. اگر نمیخواهی عوامفریبی کنی بیا تا با تو صحبت کنم.
حضرت با او صحبتهایی کردند و او نتوانست جواب دهد. رفت و بعد با رفقایش دستهجمعی آمدند. (داستان خیلی مفصل است. میخواهم یکی از نکاتی را که در این داستان هست عرض کنم.) امام به این جمع که آمده بودند و معترض بودند که چرا شما لباس فاخر پوشیدهاید فرمودند: ممکن است شما اینجور فکر کنید که اگر لباس فاخر پوشیدن خوب است چرا پیغمبر صلی الله علیه و آله و علی علیه السلام نمیپوشیدند و اگر بد است چرا تو میپوشی؟ آنها گفتند بلی ما همین را میگوییم.
حضرت فرمودند: شما شرایط زمان را درک نمیکنید. از نظر اسلام لباس فاخر پوشیدن گناه نیست. از نظر اسلام خدا نعمتهای دنیا را برای استفاده بشر خلق کرده است. خدا این نعمتها را خلق نکرده است که ما آنها را دور بریزیم؛ خلق کرده که ما از این نعمتها استفاده کنیم. ولی گاهی شرایط ایجاب میکند که ما به خاطر فلسفه خاصی از نعمتهای دنیا صرفنظر کنیم. یکی از آن فلسفهها این است که در یک زمان ممکن است شرایط زندگی عموم مردم سخت و
مشکل باشد، به اصطلاح در جامعهای باشیم که وضع اقتصادی آن خوب نیست. اگر ما در چنین جامعهای قرار بگیریم، چنانچه امکانات شخصی ما هم اجازه بدهد که از یک زندگی عالی بهرهمند شویم نباید بهرهمند شویم برای اینکه اگر بهرهمند شویم با برادران خود و انسانهای دیگر همدردی و همدلی نکردهایم.
📚 #استاد_مطهری، احیای تفکر اسلامی، ص95،96،97 ✨
@shohda_shadat