چادری ها!
پیامبران عصرِ نمایش و #لاک و #لایک اند ...
با همین چند متر چادر;
یک دنیا حرف دارند.
سیاهی اش!
میخورد توی ذوق چشمهایی که;
به تن های رنگارنگ ارزان عادت کرده اند...
نفس شان #حق است که;
طعنه و کنایه و تکه میشنوند...
مگر پیامبرانِ دیگر
به راحتی سخن خدا را به مردم میرساندند ؟!
کتابشان!
همان #چادری است که;
در عصر هزار رنگ و طرح بر سر دارند...
هزار حرف دارد و حکمت...
بخوانش !
فصل اول ;
سطر اول ;
حرف آخر :
حیفِ زنی که زیباییش را #وقف_عام کند!
#معجزه شان!
این همه نجابت است در زمانی که؛
آلودگی را هم به اسم مُد به خوردمان دادند!!
این بار #چادر را بخوان!
شاید;
ایه ای هم در شان تو امده باشد..
@shohda_shadat
#آسیدعلۍآقاخامنهای💚
اگر مسلمین دست در دست هم بگذارند
و با هم صمیمی باشند،
ولو عقایدشان مخالف با یکدیگر باشد
اما آلت دست دشمن نشوند!
دنیاۍاسلام سربلند خواهدشد.!!
@shohda_shadat
📎 کلام شهید
صـبور باش و لبــخند بزن، حتی اگر مانند مـن فـرمانده باشی و تـمام بچه ها پـــرزده باشند.
🌷شهید حسن انتظاری🌷
@shohda_shadat
قدر بچه مذهبی ها نسل سوم،چهارم •|انقلاب|• بدونید🍃🌸
این بچه ها جنگ ندیده عاشق هــمت،هادی و باکری شدن❣☘
اینان از ندیده ها در شلمچه #عاشق_حسین خرازی شدن 🌸
اینها امام را ندیدن اما بیشتر جمعیت چهارده خرداد تشکیل میدن 💪
اینان #شهدای جنگ را ندیدن اما بسیاری از شـــ√ــهدای #مدافع_حرم را دهه هفتادها تشکیل میدن🍁🌱
دختران این دهه شدن #ایثارگران دهه هفتادی ✨🌺
دختران دهه هفتادی که حالا نام سنگین🍃
همسران شهدا🌷
دخترانی که حالا نام زیبا مدافعین #حیا دارن 🍂😌
تقدیم به #متولدین دهه هفتاد ،هشتاد سرزمینم❤️🌹💙❤️🌹❤️💙🌹❤️🌹🌹❤️💙💙💙🌹
@shohda_shadat
#ڪلام_شهید
طوری تلاش میکنم که اگر روزی امام زمان(عج) فرمودند:
یک فرماندہ توپخانه میخواهم
بفرمایند محمود بیاید.
#شهید_محمود_رادمهر💙💚💛💙
@shohda_shadat
14.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کیپ
خاطره ای از بزرگواری شهید جاویدالاثر #ابراهیم_هادی در برخورد با زخمی عراقی..
@shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#در_حوالـےعطــریــاس #قسمت_سی_و_ششم یعنی روزی رسید که عباس منتظر من باشه؟! وای چی داشتم میگفتم ...
#در_حوالـےعطــریــاس
#قسمت_سی_و_هفتم
بعدم لبخند معنا داری زد و بلند گفت: خداحافظ عزیــزم
و رو به عباس گفت: خداحافظ آقای یا...
سریع گفت: یعنی آقای عباس
و بعد ازمون دور شد، نفسی از سر آسودگی کشیدم داشت کم کم لو میداد منو
عباس هنوز لبخند میزد .. از چی خنده اش گرفته این بشر ..
چادرمو مرتب کردم و گفتم: کاری داشتین که اومدین دم دانشگاه
سری تکون داد و گفت: بله، میخواستم مجددا معذرت خواهی کنم و اینکه ناهار دعوتتون کنم
- من که دیشب گفتم تقصیر من بود اصلا، دیگه ناهار لازم نیس
- نه نه ... خب میخوام کمی بیشتر باهاتون حرف بزنم در همین موردی که تو پیامتون اشاره کردین، گفتم که حضوری باید باهاتون صحبت کنم
- باشه، فقط باید به مامانم بگم
در حالیکه در ماشین رو باز می کرد گفت: خودم با مادرتون حرف زدم خبر دارن شما ناهار نمیرید خونه
با تعجب نگاهش کردم پس کلا هماهنگ کرده اومده
، یاد اون روز تو پارک افتادم که بهم گفته بود برای حرف زدن با من از محمد اجازه گرفته،
آخه این چقدر می تونست متشخص باشه!!!
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ..
.
.
#ادامه_دارد...
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#در_حوالـےعطــریــاس
#قسمت_سی_و_هشتم
#بسم_رب_الشهداء
.
نگاهم به بیرون بود،
به خیابون ...
به آدمایی که میومدن و میرفتن، هر کدوم مشکلات خودشونو داشتن، اصلا چرا مشکل داشتن؟؟؟؟
انگیزه و هدفشون از زندگی چی بود ...
چی می خواستن از این دنیا ..
پول؟؟ مقام؟؟ تفریح؟؟ دنبال چی بودن؟؟؟
چرا انقدر سرشون گرم بود،
گرمه هیچی!!
.
چشمامو رو هم گذاشتم تا دست از این فلسفه بافیام بردارم نگاهی به عباس کردم و برای اینکه سر صحبت رو باز کنم
پرسیدم: در چه موردی می خواستین باهام صحبت کنین ..
در حالی که سعی داشت تمام حواسشو به رانندگیش بده
گفت: در مورد جواب مثبت تون، راستش واقعا من اینجوری فکر نمی کردم
.
باز گفت جواب مثبت!! احساس پشیمونی داره بهم دست میده😒
.
پرسیدم: چه جوری؟!!!
- همین که بعد ازدواج مادرم راضی بشن به رفتنم، فکر می کردم بدتر میشه و ازدواج پاگیرترم میکنه
نفسم رو بیرون دادم که بیشتر شبیه آه بود ...
نیم نگاهی بهم انداخت و
پرسید: به نظرتون الان راضی میشن؟؟
شونه هامو به علامت ندونستن بالا انداختم و گفتم: نمیدونم، نمیدونم واقعا، همه چیزو باید بسپارین به خودش
- به کی؟؟
- به همونی که انقدر بی تابین که برین پیشش
کمی مکث کردم و گفتم: خدا رو میگم
با تعجب گفت: خدا!!
- اره دیگه، مگه دنبال شهادت نیستین، خب شهید هم میرسه به خدا، کنار خدا قرار میگیره، میشه اولیاء الله ...
چیزی نگفت، کمی به سکوت گذشت نمی دونستم به چی داره فکر میکنه، اما من تو ذهنم شهادتی رو ترسیم می کردم که شاید هیچ وقت نصیب من نمیشد ...
بعد چند لحظه سکوت گفت: و شما چی؟؟؟
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#در_حوالـےعطــریــاس
#قسمت_سی_و_نهم
سوالی نگاش کردم که
گفت: منظورم اینه که چرا دارین بهم کمک می کنین،
من اصلا قصد ندارم زندگی تونو خراب کنم، اما شما به خاطر من دارین بهترین روزای زندگی تونو که میتونستین کنار کسی که دوستش دارین بگذرونین
دارین صرف من می کنین
یه کم نگاهش کردم، این عباس بود،
آره، مثل همیشه هم عطر یاسش رو کنارم حس میکردم،
همه چیز که سرجاش بود ..
پس چرا دنیا برام یه جوره دیگه شده بود ..
یه رنگ دیگه ..
انگار تو این دنیا بجز عباس و هدفش به هیچ چیز فکر نمی کردم، انگار خودم دیگه مهم نبودم ...
بهم می گفت روزامو با کسی بگذرونم که دوستش دارم ..
مگه من داشتم همین کارو نمی کردم!!
دوباره نگاهمو به بیرون کشیدم و
گفتم: شما خودخواهین آقای عباس!
با تعجب نگاهی بهم انداخت و بعد کمی مکث گفت: خودخواه؟!!!
هنوز نگاهم به دنیای بیرون از ماشین بود که با دنیای درونم متفاوت بود،
خیلی هم متفاوت، درون من داشت دنیایی دیگه شکل می گرفت، دنیایی که خودم هم نمیشناختم، دنیایی که داشت مَنیت منو ازم می گرفت ...
- خودخواهین چون فقط خودتونو میبینین، چرا فکر می کنین من آرزویی ندارم،
منم مثل شما جوون و پر احساسم،
منم عاشق خدام، خدایی که مثل شما بی تاب دیدارشم .. اما ..
سرمو بیشتر به سمت پنجره کشیدم که نبینه اثرات بغض رو تو چشمام
- اما شما دارین به مقصدتون میرسین و منم که قول دادم تمام تلاشمو بکنم تا رسوندن شما به هدفتون،
ولی شما چی؟!
نمی خواین به من تو رسیدن به این مقصد کمک کنین ...
کمی مکث کردم بغضِ تو گلوم آزارم میداد: شما سختی های راه، گرما، سرما، تشنگی، گرسنگی و زخم و درد جنگ رو تحمل می کنین برای رسیدن به شهادت ..
اما من که یه دخترم چی؟!
من باید چکار کنم، چجوری آروم کنم این دل بی تابم رو ..
کدوم راه رو برم تا به خدا برسم، از کجا برم، راهمو از کجا پیدا کنم ...
شایدم، شایدم باید برای رسیدن به خدا تنهایی و رنج هایی رو تحمل کنم که میدونم سفید میکنه محاسن یه مرد رو!!
بعد کمی مکث که سعی میکردم بغضِ تو گلوم رو مهار کنم و از ریزشش روی گونه هام جلوگیری کنم گفتم:
غم انگیزه آقای عباس، نه! ..
شهادت مردایی که میرن و خانواده هایی که می مونن و هر روز با یاد اونا شهید میشن ...
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat