هدایت شده از Arfalizadeh
📛 #اینجا_آخر_خط_است 📛
🚫 ولی گفته میشود هر ڪی رفته تو این #کانال دیگه برنگشته😱
ترک خودارضایی🔞
ترک شراب🚱
عاقبت نگاه به فیلم مستهجـــن❌
سیاحت غرب⚠️
عاقبت تارک نماز😨
❌👇همیـــن جــا کلیک کنیــد👇❌
eitaa.com/joinchat/4226547731C2a680cafa6
📛👆 #زوووود عضو شووید لینکش پاک میکنم😰
🇮🇷 •|| "بدانید #جمهوری_اسلامی حرم است واین حرم اگر ماند، دیگر حرم ها میمانند"
🌹 شهید حاج قاسم سلیمانی 🌹
🇮🇷 یوم الله دوازدهم فروردین ، روز #جمهوری_اسلامی گرامی باد.
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
دکتر مسیحی لبنانی در ایتالیا:
🔰دیروز هنگام شیفتم بعد از سرکشی به بخش قرنطینه در حیاط بیرونی، وارد دفترم شدم، آنجا عکس مریم ومسیح دارم، زانو زدم نماز گذاردم🌹 ونذر کردم اگر پس از این بیماری واگیردار، سالم از اینجا جان به در بردم، سه مرقد را زیارت کنم:
۱- مرقد حسین در کربلا
۲- مزار شهید عماد مغنیه در لبنان
۳- مزار شهید قاسم سلیمانی در کرمان👌👌
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
✅ رهبر انقلاب:
✍ هر چیزی که کمک کند به سلامت جامعه و عدم شیوع این بیماری، یک حسنه است؛ در نقطهی مقابل هر چیزی که کمک کند به شیوع این بیماری، یک سیّئه است.
🔹با ماندن در خانه و رعايت نکات بهداشتی دچار گناه و سيئه نشويم...
#کرونا
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_پنجاهم بعدشم داداشی همه چی دست خداست پس دیگه نشونوم از این چرت و پرتا بگیا... ا
#رمان_عقیق
#قسمت_پنجاه_و_یکم
متعجب به مرد کنارش نگاه کرد!بیخود نبود اینمه پول از پارویشان بالا میرفت!
خنده اش گرفت و برادر زهرا که آیه نامش را در ذهنش آقای صادقی کوچک سیو کرده بود با
تعجب به سمتش برگشت :
اتفاقی افتاد خانم؟
خنده اش را جمع کرد و گفت :خب راستش من از شنیدن قیمتش شکه شدم! این فقط یه تابلو
دست بافت نیم در نیمه!
از فرش و صنایع نساجی سر در نمیارم واسه همینه دارم فکر میکنم یا اینا واقعا خیلی گرونه یا...
صادقی کوچک کمی اخم هایش را در هم کرد که باعث شد خیلی غیر ارادی عضالت آیه منقبض
شود و سوالی رو به آیه پرسید: یا؟
شجاعتش را جمع کرد و گفت: یا ...یا شما دارید گرون میدید!
به نظر صادقی کوچک دختر روبه رویش خریدار نبود! خواست جوابش را بدهد که پیر مردی قالی
به دست وارد مغازه شدسلامی کرد و صادقی کوچک جوابش را داد:
_عباس جان...بابا بیا این قالی رو ازم بگیر ببر انبار من به مشتری میرسم
صادقی کوچک معذر خواهی کوتاهی کرد و به سمت پیر مرد تازه واردرفت.دروغ نبود اگر آیه
اعتراف میکرد از هیبت پیرمرد تازه وارد لرزی به تنش افتاد!
نا خود آگاه به گلوی ابوذر فکر کرد و لقمه ای که اگر خوب از پسش بر نیاید حتما در آن گیر میکند.
صادقی کوچک که حالا آیه نامش را به عباس آقا در ذهنش تغییر داده بود قالی را به انبار برد و
صادقی بزرگ به سمت تنها مشتری مغازه اش رفت
_ببخشید دخترم بفرمایید من در خدمتم
آیه با کمی ترس آب دهانش را قورت داد و خودش را لعنت کرد...اورا چه به این بزرگتر بازی ها
خودش را جمع و جور کرد و گفت:
راستش دنبال یه تابلو فرش میگشتم حدود هفتصد تومن نهایتا
یک میلیون از این تابلو خوشم اومد اما آقازادتون با اون قیمتی که گفتن راستش یه شک قوی بهم
وارد کردن!
ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_عقیق
#قسمت_پنجاه_و_دوم
صادقی بزرگ لبخند با وقاری زد و گفت: اولا اینکه قابلتو نداره دخترم
_اختیار دارید حاجی
_ممنونم ولی دخترم این کار از کارهای درجه یک یکی از بهترین بافنده های اصفهانه که تقریبا
شهرت جهانی داره... راستش از این قبیل کارها خیلی هم کم تو بازار پیدا میشه
_تو بی بدیل بودن این طرح و ظرافتش که شکی نیست ولی خب ...جیب ما خیلی خالی تر از این
حرفاست!
صادقی بزرگ با خوش رویی تابلو فرش کم قیمت تری را به آیه نشان داد و گفت: خب من با توجه
به قیمت مد نظر شما این کارو بهتون پیشنهاد میدم البته یکم از قیمت پیشنهادی شما بالا تره اما
راه میاییم با هم...
آیه لبخندی زد ...پیدا کرده بود هر انچیزی را که میخواست ...بلند نظری .. بلند طبعی تواضع و
بزرگ منشی ... مردم داری...
به نظرش آمد راه ابوذر آنقدرها هم که خودش و ابوذر فکر میکنند ناهموار نیست!
****
سیب های قرمزی را که هیچ وقت پوست نمیکرد قطعه قطعه کرد و به سمت ابوذر گفت...ابوذر اما
فارغ از دنیای اطرافش به فکر فرو رفته بود...
_ابوذر من باید بشینم و به فکر فرو برم و غصه یک میلیون و دویست هزار تومن پولی که از چنته
ام رفته رو بخورم نه تو!!! میفهمی؟ من کل این یک ماهو باید با سیصد هزار تومن سر کنم!! تو چرا
تو فکری؟ تو چرا اینقدر تابلویی همه فهمیدن یه چیزیت هست!
به خودش آمد و به آیه ای که پیش دستی به دست کنارش نشسته بود نگاهی انداخت: فرق و موی
گیس خیلی بهت میاد!
_میخوای یه تومن پولی رو که تو جوب ریختم با این حرفا فراموش کنم؟
ابوذر خسته لبخندی زد و گفت: گدا بهت پسش میدم! یه جوری ننه من غریبم بازی در میاری
هرکی ندونه فکر میکنه گشنگی میدیم بهش!!
آیه نیز خندید و گفت: آره بهم پسش میدی!! تو برو کلاه خودتو بچسب که پس معرکه است
نمیخوام بهم پول پس بدی چند روز دیگه تولد پرینازه میخوام به اون هدیه بدم!!!!
ابوذر متعجب نگاهش کرد و گفت: آیه من سبب خیر شدم و اونوقت تو اینقدر پر رویی؟
خواست جوابش را بدهد که کمیل از نظر ابوذر همیشه مزاحم سر و کله اش پیدا شد و دست در
گردن آیه انداخت و گونه هایش را بوسید:
احوال آبجی خانم ما چطوره؟
آیه هم با لبخند نگاهش کرد و در دلش بد و بیراهیی نثار ابوذر کرد که این روزها آنقدر فکرش را
مشغول کرده که از برادر کوچکش که حالا حسابی بزرگ شده بود غافل شده بود!
_خوبم داداش کوچیکه ...تو رو که میبینم با این قد دیالق و قیافه به بلوغ رسیده شبیه مارمولکت
بهترم میشم
کمیل و ابوذر هر دو قهقه ای زدند که توجه سامره هم به آنها جلب شد ...حسودی سامره در آن
خانواده زبانزد بود همیشه از نزدیکی کسی به آیه حسودی اش میشد
کودکانه دوید سمت آیه و بی صدا خودش را بین کمیل و آیه جا کرد و تهدید کنان به کمیل گفت:
آبجی خودمه
کمیل هم چشمهایش را لوچ کرد و گفت: خب تو ام عتیقه، بیا همش مال تو!
بعد رو به آیه گفت: میگم آیه تو خسته نمیشی اینقدر به این ابوذر توجه میکنی؟ بابا به خدا تو
داداش دیگه ای هم داریا!
ابوذر خم شد و آهسته ضربه ای پس گردن کمیل زد و گفت: زشته با این قد دیالق و ریش و پشم
رو صورتت حسودی میکنی!
سامره کودکانه و شیرین خندید که باعث شد کمیل و ابوذر یک صدا جانمی نثارش کنند!
محمد و پریناز با لذت به جمع چهار نفره دوس داشتنی رو به رویشان نگاه میکردند.
ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
سلام برای ادامه فعالیت کانال ادمین نیاز داریم..
@khademmodafein_haram
🔴تکذیب خبر شهادت سردار قاآنی
🔸در پی انتشار شایعاتی از سوی برخی رسانههای عربی و بازنشر آن در شبکههای اجتماعی مبنی بر شهادت سردار سرتیپ پاسدار اسماعیل قاآنی فرمانده نیروی قدس پاسداران انقلاب اسلامی در حمله موشکی رژیم صهیونیستی به خاک سوریه با تکذیب این شایعه اعلام میکنیم:
🔹دشمنان انقلاب اسلامی و ملت ایران آمال و آرزوهای باطل و شیطانی خود را در دروغ پردازیها و شایع پراکنیها و انتشار اخبار کذب و بیاساس دنبال میکنند.
🔻شهادت آرزوی تربیت شدگان مکتب عاشورا و مایه افتخار پاسداران و مدافعان انقلاب و میهن اسلامی است و بهتر است رسانه های معاند با پرهیز از اینگونه دلخوشی های لحظهای، بیش از این خود را مضحکه قرار ندهند.
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
اقدام ارزشمند یکی از اعضای کادر درمان 👌🌸
به یاری شهدا
#کرونا_را_شکست_میدهیم
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_پنجاه_و_دوم صادقی بزرگ لبخند با وقاری زد و گفت: اولا اینکه قابلتو نداره دخترم _ا
#رمان_عقیق
#قسمت_پنجاه_و_سوم
پریناز با خودش اندیشید بهشت مگر جز همین لحظات است محمد هم زیر لب الحمد اللهی گفت
به این همه خوشبختی!
آیه به ساعت نگاهی انداخت و سامره را در آغوش گرفت: بریم بخوابیم آبجی فردا باید بری
مدرسه ها!
سامره نق نق کنان گفت : نه نه من خوابم نمیاد
بوسه ای روی پیشانی اش زد و گفت : من میخوام امشب تو تخت تو بخوابما!
سامره شادی کنان سمت اتاقش دوید تا شب را کنار خواهرش سر کند آیه دست کمیل را هم
گرفت و گفت : شما هم برو تو اتاقت درستو بخون سامره خوابید میخوام بیام کارت دارم
کمیل متعجب گفت: درسمو خوندم!!چیکار داری با من ؟
چشم غره ای نثارش کرد و گفت: برو اتاقت ترک دیواراتو بشمار!!! چه میدونم هرکاری میکنی فقط
اینجا نباش
_وا آیه حالت خوبه؟
_میگم برو تو اتاق یعنی حتما یه چیزی هست دیگه!
و بعد سمت ابوذر کرد و گفت: تو هم این مسخره بازیا رو جمع کن امشب همه چیزو بهشون بگو!
کمیل متعجب گفت چیو؟
آیه گوشش را گرفت و سمت اتاقش برد و گفت: به تو قرار بود ربط داشته باشه بهت میگفت دیگه
و بعد در اتاقش را بست و لبخند زنان سمت اتاق سامره رفت
ابوذر دل دل میکرد... نمیدانست باید چه بکند! او هیچگاه در عمرش اینچنین در موضع ضعف
نسبت به احساساتش قرار نگرفته بود!
اصل اصلش را که در نظر میگرفت او هیچگاه اینچنین احساسی عمل نکرده بود!
قدری اندیشید برای آخرین بار مرور کرد که چه چیز باعث شده تا زهرا انتخابش
باشد...وقار...متانت...تن پایین صدا...کم حرفی اش با مردهای اطرافش...رفتار سنجیده اش...
ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_عقیق
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
بیشتر فکر کرد...زیباییش! و حجابش ... و بیشتر فکر کرد و بیشتر فکر کرد...از خودش
پرسید:اینها کافی است برای یک عمر همراهی ؟
حق را به خودش داد!او حتی یک بار هم مستقیم و جدی با زهرا هم صحبت نشده بود و خب اینها
زیاد هم بودند!
آیه در اتاق سامره را گشود و ابوذر را دید که هنوز متفکر به تلویزیون خاموش خیره است
...حرصی صدایش کرد: تو زبون آدمیزاد حالیت نیست ابوذر؟
ابوذراما بی توجه به حرف آیه از جایش بلند شد و مادر و عمه عقیله را صدا زد! تصمیمش را گرفته
بود شاید در همان چند دقیقه حجت را هم بر خودش تمام کرد که این هم یک امر مهم مثل تمام
اتفاقات مهم زندگی اش است ... پریناز و عقیله توی اتاق کوچکی که تقریبا کارگاه خیاطی پریناز
در خانه بود داشتند مانتو طراحی شده عقیله را میدوختند...
ابوذر در اتاق را زد و وارد شد...پریناز سرش را از چرخ خیاطی بالا گرفت:جانم ابوذر؟
نفسی کشید و مصمم گفت: میشه بابا رو صدا بزنید و با عمه بیایید تو هالبشینید؟ یه حرفی دارم
باهاتون
پریناز کنجکاو پرسید:چه حرفی؟
عقیله خندید و پریناز را به شک انداخت ابوذر حرصی از خنده عمه عقیله اش گفت: شما تشریف
بیارید عرض میکنم خدمتتون
و بی هیچ حرف دیگر برگشت به هال عقیله هم تند از جایش بلند شد برود که پریناز پرسید:عقیله
تو میدونی چی میخواد بگه؟
عقیله خندان گفت: آره فک کنم بدونم !و بعد چشمکی به پریناز زد!
پریناز حالا به شک های زیبای ذهنش یقین پیدا کرد و با ذوق رفت تا محمد را صدا کند...
عقیله آرام در اتاق سامره را گشود سامره در آغوش آیه خیلی آرام خوابیده بود
آرام و بی صدا پرسید: تو نمیای؟
آیه سامره را روی تختش گذاشت و بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد و در را بست و با صدایی آرام
گفت: نه مامان عمه من میرم اتاق کمیل یکم باهاش کار دارم خودش بگه بهتره...
عقیله باشه ای گفت و آیه لبخند زنان سمت اتاق کمیل رفت...در دلش شادی وصف ناپذیری به پا
بود... خوب بود...خیلی خوب بود ...
محمد و پریناز و عقیله خیره به ابوذر بودند و لبخند محوی روی لب داشتند! در واقع همگی
میدانستند که برای چه جمع شدند ابوذر با آرامشی که خودش هم از خودش انتظار نداشت شروع
به صحبت کرد:خب من نیاز به مقدمه چینی که ندارم! میخواستم بگم که .... خب من نظرم در مورد
یه خانمی مثبته و راستش میخواستم بگم که...
عقیله داشت حوصله اش سر میرفت از این تعلل ها پس حرف آخر ابوذر را زد و گفت: پریناز جان
و داداش محمد پسرتون زن میخواد!
ابوذر متعجب به عقیله نگاه کرد و بعد لبخند خجلی به پدر مادرش که منتظر تایید حرفهای عمه
اش بودند زد و گفت: بله ...همینی که عمه گفتند!
پریناز بلند خندید و رفت کنار ابوذر نشست و او را درآغوش گرفت: ای جانم پسر مامان... الهی
دورت بگردم خدا میدونه چقدرخوشحال شدم ..چرا حالا؟
محمد هم با لبخندرو به پریناز که محکم ابوذر را در آغوش گرفته بود گفت: یواش خانم خفه اش
کردی!
پریناز اما با ذوق گفتی: تو مادری نیستی محمد بدونی من تو چه حالیم
و بعد با ذوق پرسید:حالا کی هست؟
ابوذر که حالا حرف زدن برایش راحت تر شده بود گفت: از هم دانشگاهی هامه آیه میدونه کیه!
پریناز روی دستش زد و گفت: آی آی آی من میبینم این دختره و تو چند روزه مشکوک میزنین!!
دارم براش!
آیه که از سر و صداهای بیرون فهمیده بود ابوذر بالاخره جان کنده و حرفش را زده لبخندی زد!
کمیل که او را زیر نظر داشت با خنده پرسید: بالاخره شازده به حرف اومد؟
ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#شهیدانـه✨
شهیــد دڪتر مصطفے چمران |❣| :
من نمے گویم ولے فقیہ معصوم اسٺ
ولے ملتے ڪه به امر خدا
به امر ولے فقیه اعتماد مے ڪنند،
خدا اجازه اشتباه به آن رهبر را
نمی دهد و بہ نوعے به او
معصومیت مے بخشد.
ـــــ🌸🍃ـــــ
#ولایت_فقیه
#وصیت_شهدا
🌸@shohda_shadat