eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
567 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان انشالله که حال دلتون خوب باشه☺️ قبل از هر چیزی دعا میکنم که خودتون و خانواده تون صحیح و سالم باشید و گرفتار این بیماری کثیف نشید🤲💐 عزیزای دل 😘ما خواستیم که برای رفع این این بیماری و تعجیل در فرج اقامون ٬ مولامون سرورمون صاحب عصر و زمان مهدی موعود «عج» چله ی زیارت عاشورا بگیریم .... هر کی که مایله میتونه اعلام کنه تا ما یاداشت کنیم تعداد رو و از همین فردا انشالله شروع کنیم 🌹 اجرتون با شهدا🤲 التماس دعا
آیه سرش را از کتبهای تست کمیل در آورد و با اخم گفت: درست حرف بزن در مورد برادر بزرگترت! کمیل لبخند زنان دستانش را بالا برد و گفت: تسلیم خواهرم تسلیم! آیه خیره چشمان عسلی این برادر دوست داشتنی شد و خدا میدانست که چقدر این پسرک سر به هوا برایش عزیز است! کتاب تست را سر جایش گذاشت و روبه روی کمیل نشست: خب آقا داداش... شما به جای فضولی تو کار ابوذر به من توضیح بده که چرا وضعیت درسیت چنگی به دل نمیزنه؟ تو سال دیگه کنکور داریا! لبخند از روی لبهای کمیل پر کشید: من درس میخونم _این نتایج که اینطور نمیگه کمیل از جایش بلند شد و کنار آیه نشست:آیه من میخوام یه واقعیتی رو بهت بگم! آیه خونسر نگاهش کرد و گفت:و اون واقعیت؟ کمیل کلافه بود و آیه این را خوب درک میکرد: راستش من اصلا علاقه ای به رشته ای که دارم میخونم ندارم! راستش من اصال کنجکاو نیستم بدونم ساختار DNAچطوره! یا از ترکیب فلان مواد شیمیایی چی میشه! آیه لبخند زد به این اعتراف صریح برادرش! و خودش را لعنت کرد که چرا زودتر نفهمیده بود! _خب آقا کمیل چرا الان؟ چرا حالا؟ _به خاطر حرف مردم! چه میدونم به خاطر بابا!اون همیشه دوست داشت منم یکی باشم مثل تو مثل ابوذر! _ولی تو نه آیه ای نه ابوذر ! تو کمیلی داداشی! کمیلی که فقط شبیه کمیله! بابا هیچ وقت تو رو مجبور به کاری نکرده کمیل! _میدونم میدونم آیه ولی ... حماقت شاخ و دم نداره که!من آدم ترسوییم! ادامه_دارد. نویسنده: **** 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
حالا رشته مورد عالقه ات چی بود؟ کمیل کمی این پا و ان پا میکند و میگوید:هنر! آیه آهی در دل میکشد ... راست میگفت کمیل! آن روحیه کجا و رشته تحصیلی اش کجا. _کمیل چرا اینقدر با خجالت از علاقه ات حرف میزنی؟ هنر خیلی زیباست! کمیل متعجب به آیه میگوید: آیه یعنی از نظر تو این علاقه مسخره نیست؟ _چرا مسخره باشه دیوونه؟ تو میتونی یه هنرمند باشی! کسی که میتونه از زیبایی کاکتوس حرف بزنه و جهان رو خیلی زیبا تر از اونچیزی که ما فکر میکنم هست نشونمون بده کمیل خواست حرفی بزند که عقیله در را باز کرد و با سر و صدا گفت: شماها واسه چی چپیدید تو اتاق؟ آیه بیا بیرون داداش میخواد باهات حرف بزنه! آقا کمیل شما هم خیر سرت داداشت داره دوماد میشه ها! یه سری یه صدایی! کمیل خندان همراه عقیله بیرون رفت و آیه چشمکی حواله اش کرد ! باید در اسرع وقت وضعییت کمیل را پیگیری میکرد...نفس عمیقی کشید و عطر محبت پیچده در این خانه را به ریه هایش فرستاد امشب چه شب خوبی بود... در اتاق را بست و به ابوذر خندان نگاهی انداخت...قدر تمام کهکشان چشمهایش نور داشت! عقیق در گردنش را لمس کرد زیر گوشش انگشتری نجوا کرد: این چندمین اتفاق خوبیه که داری ثبتش میکنی؟ محمد آیه را فراخواند و آیه با سر و صدا و کل کشیدن نزد جمع خانوادگیشان رفت... حال همه چیز خوب بود... شب مهتابی و خانه گرم و صمیمی ... ابوذری که با خنده به مسخره بازی های کمیل خیره بود! شیطانی کردنهای مامان عمه در آن سن و سال لبخند موقرانه پدرش به آن جمع آغوش ذوق زده پریناز ... چقدر خوب که همه چیز خوب بود * صبح روز بعد آیه با نشاط بیشتری از خواب بلند شد. آنروز نمیخواست به بیمارستان برود و به خواهش ابوذر سری به مغازه مانتو فروشی زد تا هم کمک حال شیوا باشد و هم حساب کتاب ها را جمع و جور کند. با نشاط آیه گونه اش وارد مغازه شد... شیوا را دید که داشت مانتو ها را با سلیقه مرتب میکرد...این مغازه را خیلی دوست داشت دوسال پیش که ابوذر با سرمایه اولیه پدرش اینجا و کارگاه پریناز را باز کرد کسی فکر نمیکرد امروز اینقدر برکت دهد و پا بگیرد... عقیله مانتو طراحی میکرد و پریناز و ده نفر دیگر آن ها را میدوختند! بی صدا به پشت شیوا رفت و دستهایش را روی چشمهای زیبای دخترک مانتو فروش گذاشت! و شیوا میدانست این دستهای نرم و مهربان متعلق به آیه دوست داشتنی اش است! بی صدا برگشت و صمیمی ترین دوست این روزهایش را در آغوش گرفت: سلام آیه جانمم...کجایی تو عزیزم؟ آیه نیز محکم او را در آغوش فشرد: سالم شیواجان ...تورو خدا ببخش عزیزم این چند وقت اینقدر سرم شلوغ بود که بعضی وقتا دلم میخواست جیغ بکشم این ادبیات آیه همیشه شیوا را به خنده می انداخت با خنده آخرین مانتو در دستش را آویزان کرد و آیه را دعوت به نشستن کرد: خب چی شده حالا یادی از فقیر فقرا کردی؟ آیه نیز در حالی که با یکی از مانتو ها ور میرفت گفت: شیوا کم چرت بگو...امروز هم اومدم حسابی ازت کار بکشم ...کلی حساب کتاب داریم که باید انجام بدیم...از دست این ابوذر که همیشه دردسره. شیوا لبخندی میزند و چای ساز را روشن میکند _آقای سعیدی الان دقیقا یک هفته است که اصلا به مغازه سر نزدن! _و دقیقا یک هفته است که رو سر من خراب شده شیوا! شیوا همانطور که با خنده استکانها را از چای پر میکرد گفت : چرا مگه چیزی شده؟ ادامه_دارد. نویسنده: ** 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
شب جمعه ما رو از دعای خیر خودتون بی نصیب نکنید 😘❤️ - جهاد- مغنیه💫🌷 # شبتون شهدایی💫✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مولای من! بس است این جدایی٬ دیگر تاکی این فراق به طول می انجامد؟ اقا میدانم من لایق دیدارتان نیستم😭 شمارا به خاطر دوستان خوبتان ظهور کنید🌟💐 بعداز هرجمعه که می اید و میرود٬ میگویم: باز هم این جمعه رفت و تو نیامدی؛😞 فقط نشسته ایم نه تلاشی نه کوششی .... به یاد این جمله افتادم:«این انتظار بهانه ی نشستن نیست٬بلکه انگیزه ی ایستادن است» اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸☘🌿🌿🌿🌿🌿@shohda-shadat✍ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸☘🌿🌿🌿🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「°°•°↷✿ • . بـہ آیتــ الله بہجتــ گفتنـد: چـہ کارکنیـم تا آدم بشویـم؟ فرمـودند:نگـویید چکار کنیـم!بلکہ بگـویید چـہ کار نکنیـم تا آدم بشویـم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸☘🌿🌿 🌿🌿@shohda-shadat✍ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸☘🌿🌿🌿🌿