سلیمانی چگونه سلیمانی شد...
مدال ذوالفقار
روزی که بابا مدال ذوالفقار را از حضرت آقا گرفتند، به ایشان تبریک گفتم.
گفتند: اینها همه دنیویاست، دعا کن یک روز مدال اخرویام را از خدا بگیرم.
گفتند: مبادا مغرور شوید پدرتان فلان مقام و مدال را دارد!
در ذهنتان باشد پدرتان فقط یک سرباز و خادم مردم است و شما هم از مردم و خادم مردمید
💬زینب سلیمانی
•••✾@shohda_shadat✾•••
◾️اى بهترین مادر گرامى، همسر عشق
◾️هستى خود دادى به راه رهبر عشق
◾️اى گرمى کاشانه احمد خدیجه
◾️اى سفره دار خانه احمد خدیجه
⚫️وفات ام المؤمنین حضرت خدیجه (س) تسلیت باد.
🌸🥀📿✨
@shohda_shadat
بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم
السَّلامُ عَلَیڪُم یَا خديجة الكبري ام المومنين
السَّلامُ عَلَیڪُم یَا فاطمة الزهرا ام ابيها
السَّلامُ عَلَیڪُم یَااباعبدالله
السَّلامُ عَلَیڪُم یَا صاحبَ الزمان عج
السَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ
بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے
اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌷
#نثارشادیروح ام المومنين حضرت خديجه و روح طيبهشهيدانفاتحهوصلوات 🕊
🥀| @shohda_shadat
•♥️• #عاشقانهاےازجنسشهدا}
•😅• #طنزشهدا}
روز عروسیش خیلے خسته شده بود😓 مدام درگیر ڪارها بود و رفت و آمد. #شوخے می ڪرد و به هر ڪسے ڪه میرسید میگفت:
_زن نگیرے! ببین به چه روزی افتادم ، زن نگیرے.😄🍃
حتی به ما #خواهرها هم میرسید میگفت: آبجی زن نگیرے➺😂
•🌻• #شهیدمحمدتقیسالخورده
#هر_روز_با_یک_شهید🌸
@shohda_shadat
🌨آوای آسمان🌦🌈:
💗سید میلاد رابطهی بسیار قوی با
🌹 #شهدا داشت و همیشه از
🌹 #شهید_زین_الدین و شهدای دیگر یاد میکرد.
🦋تمام خوبیهای که یک انسان میتوانست دارا باشد این جوان #متواضع و با اخلاقِ ما دارا بود
🦋سید عزیز به #نماز_اول_وقت اهمیت زیادی قائل بود و همیشه نوجوانان و جوانان را در مسیر #معنویت و عبادت سوق میداد.
🦋پیکر سید میلاد پس از #شهادت به دست داعشیهای حرامی میافته،
💔دست و پا و سر مطهر رو از تن جدا میکنند و با خودشون میبرند.
پیکرشون چند روز زیر آفتاب میمونه و کسی از محل پیکر خبر نداشته
به خاطر بیقراریهای پدر و خواهرشون، #شهید به خواب یکی از دوستانشون میان و در خواب محل پیکرشون رو نشون میدن و میگن می خواستم #گمنام بمونم ولی به خاطر بیقراری پدرم بیایید من رو ببرید.
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی💚
#شهیدبیسر💔
#سالروز_ولادت🌺
🌹 #یادشهداباصلوات🌹
💚@shohda_shadat💚
#شهیدانه
زهرایی ها #شهید می شوند🌷
این را من نمیگویم
نگاه کن
#نگاهشان
👈حتے لبخندشان هم
عطر #یاس دارد...😍
رمز پرواز #یا_زهراست
شهدا را یاد کنید با ذکر #صلوات
#شهید_احمد_مشلب
🦋 @shohda_shadat 🦋
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_صد_و_چهاردهم جرعه ای از چایش را مینوشد و میگوید: _چند تا دانشگاه درخواست دادن برا
#رمان_عقیق
#قسمت_صد_و_پانزدهم
الیاس زیر گوش ابوذر میگوید:
_زن ذلیلی حاجی رو ندیده بودیم که دیدیم!
ابوذر اخم میکند و دم گوشش میگوید: _لا شعور اسم این کار احترامه!
الیاس آرام میخندد و ابوذر هم از جا برمیخیزد و میگوید:
_حاجی اگه عازمید بریم
تعارفهای کربلایی ذوالفقار افاقه نکردند و حاج رضا علی راهی میشود
امیر حیدر کتش را میپوشد و دم گوش کربلایی ذوالفقار میگوید:
_بابا من با ابوذر میرم بر میگردم.
کربلایی ذوالفقار نگاهی به ساعت میکند و میگوید:
_زود بیا بابا زشته تو نباشی
چشمی میگوید و به سمت گوشه حیاط که پرده ای کشیده شده و خانمها مشغول پخت شام
هستند میرود و مادرش را صدا میزند:مامان...مامان جان
طاهره خانم چادرش را به کمرش سفت میکند و به سمت پرده میرود: جانم ...
امیرحیدر با لبخند میگوید:جانت بی بلا..بی زحمت تو یه ظرف یکم از شام امشب بده
طاهره خانم با کنجکاوی میپرسد:
_برای چی میخوای؟
_برای حاج رضا علی داره میره شام نمیمونه
طاهره خانم با اخم میگوید:وا چرا؟ نگهشون دار شام الآن آماده میشه
_نه مامان جان نمیتونن شما کاریت نباشه بیزحمت بریز بیار دیرمون شد.
طاهره خانم با وسواس برنج و خورشت را میکشد و میخواهد تحویل بدهد که نظرش عوض
میشود نگار برادر زاده اش را صدا میزند و میگوید:نگار جان بیا عمه ...
نگار نزدیکش میشود:بله عمه
_اینو ببر بده به امیر حیدر
نگار چشمی میگوید و حینی که ظرف را میبرد روسری اش را مرتب میکند و باخود می اندیشد
کاش آینه ای همراهش داشت!
عقیله و پریناز که مثل تمام زنهای آشنا و همسایه به پخت شام امشب کمک میکردند توجهشان
به این صحنه جلب شد و عقیله با لبخند شیطنت باری رو به پریناز گفت:نگفتم؟
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
**
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_عقیق
#قسمت_صد_و_شانزدهم
پریناز نگاهی به نگار می اندازد و میگوید: همونه؟
عقیله سری تکان میدهد و میگوید:
_خودم با گوشای گناهکار خودم شنیدم مادرش پری روز به
سپیده خانم تو روضه میگفت :
_امیرحیدر هوا خواه دخترمه!
پریناز نگاهش بین نگار و طاهره خانم در گردش است:این که خیلی از امیرحیدر کوچیک تره ۱۸ سالش شده؟
عقیله میخندد و میگوید:
_نمیدونم والا ولی مثل اینکه این قرار و مدار ها از وقتی بچه بودن بین
خانواده ها گذاشته شده!
پریناز به کار خودش مشغول میشود و بی تفاوت میگوید: چه میدونم والا.ان شاءالله که خوشبخت
بشن ولی مادر دختره اسمش چی بود؟
_مهری
_آره همون مهری خانم کار درستی نمیکنه همه جا چو انداخته امیرحیدر دخترمو میخواد.اومدیمو
نشد .اونوقت آبروی دخترش میره
عقیله هم با سر موافقت میکند و بعد میگوید:
_البته پز دادن هم داره! امیرحیدر خان جابری!
پریناز به این لحن بامزه عقیله میخندد درحالی که فکرش درگیر این است که کاش آیه امشب
اینجا بود!خودش هم نمیدانست چرا اما دوست داشت اینجا میبود و آیه را به رخ مهری خانم
میکشید.اعتراف میکرد کمی فقط کمی به مهری خانم حسودی کرده! خنده اش گرفته بود اویی که
باید حسودی میکرد بی تفاوت شیفت شب ایستاده و سرم بیمار چک میکند بعد خودش اینجا
ایستاده به مهری خانم حسودی میکند!
هشتمین روزی است که مهران بی آنکه خود بداند چرا روبه روی مغازه مانتو فروشی (هـ دوچشم)ایستاده و شیوا نامی را تماشا میکند! نه نزدیک میرود و در کمال ناباوری حتی جرات این را که با او
حرفی بزند را ندارد
این دختر با آن مانتوی سنتی و شال و روسری جالب و محجبه و صورتی که تمام آرایشش همان
سرمه ی چشمهایش است به طرز عجیبی یک حائل نامرئی بین خود و هر مرد غریبه ای
کشیده!این را مهران که یک مرد بود خوب درک میکرد!خیلی خوب.
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
**
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat