#تــݪنگــــــر
🌸 زن خوب اون زنیه که وقتی میره جلو آینه آماده بشه 😌
بچه ش بگه🙇
اخخخخ جوووووون بابایی میاد 😍😍!!
نه اینکه بگه مامان کجا میریم 😒❗️
بعضی چیزا رو باید از بچگی نشون بچه ها داد
یه چیزایی مثل
✅حیا
✅حرمت
✅عفت
✅حجاب
روزهایی که بی اجازه میزنم بیرون
حس میکنم بی کس ترین زن عالمم😔
مادر به دخترش گفت
دخترم مواظب باش❗️❗️
نیفتی چاله چوله تو راه زیاده😁
دخترش گفت💁
مامانی تو مواظب راه رفتنت باش ❗️
چون من پاهامو جای پای تو میزارمو میام😍
🌈@shohda_shadat✨
••💔🥀••
|يوســفگمگشـــتـہبازايـد،
اگـرثابـتشــود
درفراقـشمثلِیعقوبيـمو
حسـرتميخوريم...🍃
#امامقلبــــم♥️✨
#یاایهاالعزیز🌴
❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️
شنبه آمد مرخصی ، به او گفتم : مگر به شما مرخصی دادند؟ گفت: به خاطر روز مادر آمدم پیشت❤️، باید غروب به تهران برگردم ، سکه را گذاشت در دستم و گفت : مامان اگر به دیدار #امام_زمان نایل شدی سلام من را برسان، دعا کن من هم به دیدار نایل بشوم. ✨
یوسف یک تک تیر انداز حرفه ای بود. از تمرکز بالایی برخوردار بود در هر زمینه ای به خصوص در اعمال نظامی ، میگفت: وقتی میخواهم تیراندازی کنم آیه " و ما رمیت اذ رمیت" را میخوانم و همیشه به هدف میخورد👌 . این یعنی قرآن را با جان و دل میخواند و میفهمید و به آن عمل میکرد.🍃
🌹شهید فدائی نژاد
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_صد_و_شصت_ششم بابا محمد میپرد وسط حرفم:کی آیه؟ _مادرمو _چی شد؟ پریناز مبهوط نگا
#رمان_عقیق
#قسمت_صد_و_شصت_هفتم
درد گرفته گلویم از بغض جان میکنم برای ادای واژه ها و میگویم. ازشهرزاد و خواهشش تا عطر
غریب و در عین حال قریب و آغوش گرم صاحب عطر...
پووزخند میزند بابا محمد
_چه وصل یعقوب ویوسف واری!
تلخ شدی بابا محمد؟ گناه من چیست؟
مامان عمه میپرسد:
خودشم فهمید؟
تلخند میزنم: نه که نفهمید...
بلند شدم از جایم. شال بافت مثلثی شکل پریناز را رویم می اندازم و راهی حیاط میشوم.
هوا داشت کم کم سرد میشد ولی نه سرد تر از هوای آن تو.
کنار حوض فیروزه ای کوچک حیاطمان مینشینم. ماهی قرمزهای ابوذر و سامره و کمیل و البته من
فارق از همه داشتند بازیشان را میکردند. انگشتی به آب میزنم ویخ میزنم. با لبخند تضاد سرخی
پولک های ماهی قرمز ها و فیروزه ی حوض را تماشا میکنم
_یخ میزنید که اینجا کوچولو ها...
نگاهم میگردد گرد حیاط. شمعدانی ها و الله عباسی ها داشتند نفسهای آخرشان را میکشیدند. نه
پاییز را دوست داشتم نه زمستان!با تمام زیبایی هایشان...سردی به مذاقم خوش نمی آمد
هرچیزش ازفصل و هوا گرفته تا نگاه و کلام!مثل نگاه و کلام چند دقیقه پیش بابا محمد!
آفتاب اول صبح مسئوالنه گرما و زندگی ساطع میکند و من میخندم به این تالشها!
_خیلی تالش نکن خورشید خانم!پاییزه دیگه...بزار جولون بده ...
_سردت میشه آبجی...
صدای کمیل بود که به درگاه ایستاده بود.لبخندی زدم:
نه خوبه داداش...
دست به جیبهایش گرفته بود و آرام سمتم می آمد. کنارم نشست و او هم خیره شد به ماهی های
قرمز...
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
**
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_عقیق
#قسمت_صد_و_شصت_هشتم
آرام زمزمه کرد:
خوشحالی؟
خوشحال بودم؟
سهل و ممتنع میپرسید برادرهنرمندم.
_الآنو میگی؟ الآنی رو که کنار داداش هنرمند و مطربم نسشتم و لرز و سرما افتاده به جونم ؟آره
الآن خوشحالم...
لبخند میزند.کمرنگ و محو.
نگاه میکند به چشمهایم و بی پرده میپرسد:
میخوای باهاش بری؟
چشمهایم به قاعده ی یک دایره شیک و با پرگار کشیده ی تر و تمیز گرد میشود: چی؟
فصل دوازدهم(
دانای کل)
طاهره خانم مدام حرف میزد و امیر حیدر بی آنکه گوش دهد میشنید.فکرش مشغول بود. مشغول
اتفاقات دیشب.
یاد آیه و حالش افتاده بود و نمیدانست چرا تا این حد برایش عجیب بود ضعف آیه.دختری که تا
بوده آیه بوده و آیه یعنی همیشه در موضع قدرت بودن! از همان بچگی!
چه میشود که او آنطور ضعف نشان بدهد خیلی عجیب بود خیلی.
صدای طاهره خانم را میشنود که میگوید:
گوشت با منه حیدر؟
نگاهش میکند و با لبخند میگوید:
جانم مامان جان حواسم نبودیه بار دیگه بفرمایید.
طاهره خانم چشم غره ای میرود و میگوید:
میگم بالاخره کارت چی شد؟
_پیگیرشم مامان داره جور میشه ان شاءالله .
طاهره خانم گل از گلش میشکفد:واقعا؟ کجا ؟
_نیروگاه بوشهر.
اخمهای طاهره خانم توی هم میرود:بوشهر؟ جا قحط بود؟ بری بوشهر؟ یعنی واسه یه آدم تحصیل
کرده و خارج رفته تو این شهر درندشت یه کار پیدا نمیشه؟ حتما باید بری بوشهر؟
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat