eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
567 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز را مطلبی نذاشتیم تایه حساب کتابی در درونمون داشته باشیم... کمی به فکر بریم و خودمون را پیدا کنیم.... تا عادت نکنیم فقط ذهنمون را از انبوه اطلاعات پر کنیم.... ازطرفی، اندکی هم مزه انتظار کشیدن را بچشیم...... چیزهایی که تا الان یاد گرفتیم تو این کانال،چقدر به کارمون اومده؟؟؟ چقدر بهشون عمل کردیم؟؟؟ مصداق این کلیپ شدن برا کل امروزمون بس👆👆👆 @sohda_shadat🌷
امیری حسین و نعم الامیر امروز را مطلبی نذاشتیم تایه حساب کتابی در درونمون داشته باشیم... کمی به فکر بریم و خودمون را پیدا کنیم.... تا عادت نکنیم فقط ذهنمون را از انبوه اطلاعات پر کنیم.... ازطرفی، اندکی هم مزه انتظار کشیدن را بچشیم...... چیزهایی که تا الان یاد گرفتیم تو این کانال،چقدر به کارمون اومده؟؟؟ چقدر بهشون عمل کردیم؟؟؟ مصداق این کلیپ شدن برا کل امروزمون بس👆👆👆 @sohda_shadat🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 با دیدن کمیل پشت یک میز به سمتش رفتیم میز انتخابی که حوض فیروزه ای داخل کافه قرارداشت. کمیل با دیدن ما از جای خود برخواست.سر به زیر انداخت _سلام خانم ادیب خوب هستید؟ لبخندی به این سربه زیر و چشم پاکی کمیل زدم بی شک رفتار او نشان دهنده شخصیت و اعتقاد بالای او بود. _سلام.ممنونم شما خوب هستید _ممنونم .بفرمایید _سلام خواهری زهرا در حالی که می نشست چشمکی به من زد و رو به کمیل کرد _سلام داداش.زودی واسم سفارش بده که کم مونده از گشنگی میز رو بخورم کمیل مردانه خندید و من با خودم می‌گفتم خنده های بی نظیر کیان کجا و خنده های برادرش کجا؟ _چشم خواهری شما انتخاب کنید من سفارش میدم _باشه پس بده به من این منو رو ببینم چی داره؟روژان جون تو هم سریع انتخاب کن .تعارف هم نکن.سعی کن گرونه رو انتخاب کنی تا جیب کاپیتان را خالی کنیم. با چشمانی گرد شده به زهرا نگاه کردم _کاپیتان؟ زهرا در حالی که سعی میکرد صدای خنده اش به گوش مردان نرسد ،خندید _حق داری تعجب کنی اخه داداشم بیشتر شبیه هنرمنداست تا یک کاپیتان کمیل به تعریف زهرا لبخندی زد _زهرا خانم مگه گشنه اتون نبود انتخاب کن زهرا به من چشم غره ای رفت _مگه واسم آدم حواس میزارن کمیل رو به من کرد _شما هم انتخاب کنید .از اونجایی که حدس میزنم باراولتون باشه که به این کافه میاید،پیشنهاد میکنم کیک های خونگی اینجا رو از دست ندید لبخندی زدم _بله حتما .من یک فنجون قهوه با کیک میخورم زهرا نالان به کمیل گفت: _کل منو خوشمزه است منم مثل روژان قهوه و کیک میخوام. کمیل به گارسون سفارشات رو داد . _خب زهرا خانم حالا خبر خوبت رو بده _خبر خوش این که تا دوهفته دیگه کیان برمیگرده کمیل با تعجب لب زد _چی _همین که شنیدی .سردار سلیمانی رفته کمکشون تا دوهفته دیگه برمیگردن _وااای خدای من .خدایا شکرت. کمیل با شتاب ایستاد .زهرا نگران به کمیل چشم دوخته بود _چی شد؟چرا پاشدی کمیل از داخل کیف پولش کارتش را درآورد و به سمت زهرا گرفت _بیا خواهری خودت حساب کن .من باید برم. _کجا اخه .بمون بعدبرو_نه باید همین الان برم نذرم رو ادا کنم.ممنون بخاطر خبر خوشت خواهری.تو کارتم پول کافی هست بعد اینجا خواستی برو هرچی خواستی بخر هدیه من به تو کمیل با عجله خدا حافظی کرد و رفت. من مسیر رفتنش را نگاه می کردم زهرا آهسته نجوا کرد _پسر دیوونه . عشقی که همه خانواده به کیان داشتن برایم عجیب بود برادری که از خوشی خبر سلامتی برادرش از دست و پا درآمده بود .پدری که بعد از شنیدن خبر سلامتی پسر بزرگش از خوشحالی اشک میریخت. مادری که بی تاب دیدار پسرش بود به انتظار روز موعود نشسته بود و خواهری که به چشم خود شاهد بودم برای دیدن دوباره برادرش زمین و زمان را بهم می دوزد.
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 نهار مهمان خانواده شمس بودم . انقدر خانواده خوش سخن و خوش برخوردی بودند که بی نهایت از کنار انها بودن لذت بردم . هرچند گاهی، نبود کیان عجیب دلم را غمزده میکرد.. وقتی رفتار پدرانه آقای شمس را دیدم دلم برای پدرم ضعف رفت . چندوقتی بود که بخاطر بحث و جدل هایم با مادر، به خانه نرفته بودم . عصر که فرارسید از خاله بخاطر مهمان نوازی اش بسیار تشکر کردم و قول دادم به زودی به دیدنشان بیایم. وارد خانه که شدم سکوت همه جا را فرا گرفته بود به آشپزخانه سرکی کشیدم.حمیده خانم مشغول آشپزی بود .دلم برای او هم تنگ شده بود _سلام حمیده جون بنده خدا چنان از شنیدن یهویی صدای من جا خورده بود که رنگ صورتش همچون رنگ گچ شده بود. دستش را روی قلبش گذاشت _نمیگی من پیرزن رو سکته میدی ؟چرا مثل جن ظاهر میشی دختر مثل دختربچه هایی که کارخطایی کرده اند سرم را به زیر انداختم _ببخشید به خدا دلم خیلی براتون تنگ شده بود _خداببخشه .منم دلم برات تنگ شده بود عزیزم بی هوا مرا به آغوش کشید و مثل همیشه گونه ام را بوسید. بوسه ای کوتاه به گونه اش زدم _حمیده جونم ،کسی خونه نیست؟ _آقا روهام خونه است دیشب تا صبح مهمونی بود از وقتی اومده خوابه. آقا هم که رفتن سرکار .خانم هم رفتن با دوستانشون بیرون و گفتن شام بیرون می مونند. _پس من برم سراغ روهام .شما هم واسه شام خورش قرمه سبزی بزار که عجیب هوس کردم _چشم عزیزم.چیزی میخوای بیارم بخوری؟ _بعدا با روهام میام یه چیزی میخورم ممنون دلم برای دیدن روهام و اذیت کردنش پر کشید . عجیی دلم هوس شیطنت کرده بود .یک پارچ آب سرد از یخچال برداشتم و به طبقه بالا رفتم‌. جلو در اتاق ایستادم ،از هیجان زیاد قلبم با شدت می تپید . دستم را روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.آهسته در را باز کردم و به داخل اتاق سرکی کشیدم . چشمم به روهام افتاد که روی تخت به طور خنده داری به خواب رفته بود. دهانش بازبود ،دست هایش دوطرف تخت افتاده بودند و یک پایش از تخت آویزان بود. بالشت هم روی زمین افتاده بود.اول میخواستم بیدارش کنم ولی بعد تصمیمم عوض شد . حیفم آمد این ژست های خاصش را ثبت نکنم.گوشی ام را از جیب مانتو ام در آوردم آهسته کنار تختش ایستادم با صورتم شکلکهای خنده دار در می آوردم و عکس میگرفتم. وقتی در حالتهای مختلف از روهام عکس گرفتم. با یک دستم دوربین گوشی را آماده عکس برداری نگه داشتم و با دست دیگرم پارچ آب را از روی میز برداشتم . در دل تا ۳ شمردم و آب روی روهام خالی کردم . روهام طفلک با وحشت روی تخت نشست و من سریع از قیافه مبهوتش عکس گرفتم . با بهت نگاهی به من کرد و ناگهان اسم را فریاد زد و به سمتم خیز برداشت .باخنده از اتاق فرارکردم و به اتاقم پناه بردم و قبل از اینکه دستش به من برسد کلید را در قفل چرخاندم .پشت در نشستم از ته دل خندیدم . صدای مشت های روهام به در اتاق به گوش رسید _روژان می کشمت.درو باز کن . دختره دیوونه درو باز کن تا نشکستم _منم دلم برات تنگ شده بود داداشی با حرص کوبید به در اتاق _من غلط میکنم دلم واسه تو امازونی تنگ بشه. عکس های خنده دارش را برایش فرستادم و بلند زدم زیر خنده . _داداشی یه نگاه به صفحه مجازیت بنداز ببین آمازونی کیه صدای قدم هایش را شنیدم که با عجله به سمت اتاقش دوید .چیزی نگذشته بود که صدای فریادش بلند شد _روژان گورخودتو بکن .میکشمت .وای به حالت اگه این عکسا رو به کسی نشون بدی لبخند بدجنسی بر لب نشاندم هرچند روهام از پشت در توانایی دیدن نداشت _اگه قول بدی الان بزاری بیام بیرون و منو ببری خرید قول شرف میدم کسی نبینه میدانستم که الان از عصبانیت در حال انفجار است _بیام بیرون یا بفرستم واسه گروه فامیلی؟ با عصبانیت غرید _بیا بیرون کاریت ندارم _بگو جون روژان _میدونی که من جونتو قسم نمیخورم پس بیا بیرون _نوچ.قسم بخور بعد چشم _به جون تو کاریت ندارم &ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 همه میدانستند که قسم راست روهام، جان من است و او تا مجبور نشود جان مرا قسم نمیخورد. با خیال راحت در را باز کردم و قبل از اینکه عکس العملی نشان دهد گونه اش را بوسیدم _سلام داداشی جونم او هم گونه ام را بوسید _سلام آتیش پاره داداش .چه عجب این ورا پیدات شد . در دل قربان صدقه صدای خشدار و موهای بهم ریخته اش رفتم _دلم برای داداشی جونم تنگ شده .بریم پایین عصرونه بخوریم ؟ یه نگاهی به لباسهای خیسش کرد _تا تو بری عصرونه رو ببری تو آلاچیق، منم دستی گلی که به آب دادی رو درست کنم اومدم چشم بلند بالایی نثارش کردم و با لبخند به سمت آشپزخانه سرازیر شدم تو آلاچیق نشسته بودم و غرق شده بودم در خیال کیان .به یادآوردم که یک روز کیان به محسن گفته بود مرید حاج قاسم است. آن روزها دلم میخواست حاج قاسم را بشناسم ولی انقدر درگیر کیان بودم که به فراموشی سپردم. حالا با شنیدن دوباره نامش، به یاد آوردم‌. با خودم فکرمیکردم چرا تا نامش آمد آرامش به چهره سردار و زهرا برگشت ؟ حاج قاسم کیست که اسمش آرامش به ارمغان می آورد؟ با عقب کشیده شدن صندلی روبه رویم، از فکر بیرون آمدم. نگاهی به روهام انداختم لباس هایش را مرتب کرده بود _خوشتیپ ندیدی خوشگله؟ _خوشتیپ که دیدم ولی خودشیفته ندیده بودم. روهام موهایم را با دست بهم ریخت و خندید.جدی به صورتش نگاه کردم _روهام _جونم _یه سوال بپرسم _شما دوتا بپرس _تو سردار سلیمانی رو میشناسی؟ _خیلی کم ،چطور؟ _بگو میخوام بشناسمش _من فقط میدونم که فرمانده سپاه قدس هستش.یه فرمانده خیلی قدرتمند و باهوش.داعشی ها و آمریکایی ها خیلی ازش میترسند.میگن داعشیا هرجا با سردار سلیمانی جنگیدند شکست خوردند.میدونی روژان با اینکه من ادم معتقدی نیستم ولی خب سردار سلیمانی رو خیلی دوست دارم .باورت میشه یه بار از نزدیک دیدمش؟ با چشمانی از حدقه درآمده به روهام زل زدم _چیه مثل باباقوری نگام میکنی؟ _منو دست انداختی؟ اگه راست میگی بگو ببینم کجا دیدیش؟ _راستش یه سال با بچه ها میخواستیم بریم ترکیه. وقتی رفتیم فرودگاه اونجا دیدمشون .مردم دورش جمع شده بودند و عکس میگرفتند کسی رو نا امید نمیکرد با همه عکس مینداخت.میدونی روژان وقتی نگاهت میکرد یه حس آرامش و امنیتی رو بهت انتقال میداد. نمیدونم فرودگاه چیکار میکردند .یکی از بچه ها گفت بیاید بریم ماهم عکس بگیریم.من که خیلی مشتاق شدم ولی یکی از دوستام که اسمش امیر بود مخالفت کرد.وقتی دلیلش رو پرسیدم یه نگاه به لباسش انداخت و گفت من روم نمیشه با این وضع منو ببینه ممکنه خوشش نیاد. _مگه تیپش چطوری بود _به نظر من که تیپش مشکلی نداشت یه تیشرت پوشیده بود با شلوار لی .البته شلوار لی که پوشیده بود یکم پاره پوره بود تاز اون مدل مد شده بود. وقتی دیدم هم دوست داره سردار رو ببینه و هم نگرانه .دستش رو گرفتم و به سمت سردار بردمش بقیه بچه ها هم اومدن.یکی از بچه ها به سردار گفت اگه ایرادی نداره با ماهم عکس بگیره. سردار نگاهی بهمون کرد و نگاهش رو چشمان خجالت زده امیر موند .بهش لبخندی زد وگفت حتما. خلاصه اونجا باهاش عکس گرفتیم وقتی میخواستیم بریم امیر به ما گفت شما برید من میام .چنددقیقه بعد با لبخند برگشت و ما رفتیم ترکیه. بعد از برگشت از ترکیه کم کم امیر از ما فاصله گرفت .همون روزا چندباری تو دانشگاه دیدمش خیلی تغییر کرده بود. بار آخری که دیدمش... روهام ساکت شد.با تعجب نگاهش کردم ،مردمک چشماش دو دو میزد. &ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 _بار آخر چی شد؟ با صدای که بغض داشت،گفت _بار آخر که دیدمش خیلی خوشحال بود دلیلش رو که پرسیدم گفت هفته دیگه راهی یه سفره.بهش گفتم به سلامتی کجا میخوای بری که انقدر خوشحالی . خندید و گفت میخوام برم سوریه. اولش فکرکردم شوخی میکنه کلی بهش خندیدم بعد که دیدم جدی نگام میکنه گفتم واقعا میخوای بری؟گفت اره .گفتم نمیترسی بلایی سرت بیاد .گفت هدفم باارزشتر از جونمه همونجا ازش پرسیدم بگو سردار اون روز بهت تو فرودگاه چی گفت . امیر ولی فقط خندید و گفت مگه تو دختری که فضولی میکنی .به حرفش کلی خندیدم ،فهمیدم دلش نمیخواد چیزی بگه و می پیچونه واسه همین دیگه اصرار نکردم .بغلش کردم و باهم خدا حافظی کردیم. اشکش چکید _سه ماه بعد خبر شهادتش اومد گفتن داعشیا سرش رو بریدن و بدنش رو سوزوندن .جنازه اش هیچ وقت برنگشت تا حرفش تمام شد با ناراحتی بلند شد وبه سمت خانه رفت.بغض بیخ گلویم را گرفت و راه نفسم را بست.باصدای بلند زیر گریه زدم تا کمی سبک شوم .با شنیدن سرگذشت امیر دلم هوای کیان را کرد و قلبم بیشتر بنای بیقراری گذاشت. دوهفته گذشت و خبری از کیان نشد . کارم شده بود اشک و دعا به درگاه خدا تا کیان برگردد .کلی نذر و نیاز کردم تا کیان برگردد. روزی چندبار به زهرا زنگ میزدم و خبر میگرفتم و هربار ناامیدتر میَ شدم. دوهفته بود که بخاطر فشار عصبی دچار معده دردهای شدید شده بودم. شب ها با کابوس از خواب میپریدم و تا ساعت ها برای کیان گریه میکردم .نگرانی در چشمان پدر و مادرم موج میزد . روهام سعی میکرد آرامم کند شب ها کنارم روی تخت مینشست تا بخوابم.او بیشتر از همه نگرانم بود ،بارها دلیل این پریشان حالی ام را پرسید ولی توان گفتن حقیقت را نداشتم چند روزی از بستری شدنم گذشته بود. صبح مشغول خوردن صبحانه بودم که روهام آمد و رو به رویم نشست _سلام صبح بخیر خوشگله _سلام.صبح تو هم بخیر _روژان جان میخواستم چنددقیقه باهات صحبت کنم _جانم بگو ،گوش میدم _روژان تو چند وقته از این رو به اون رو شدی .همش تو اتاقت نشستی . حوصله هیچ کاری رو نداری،نگرانی،بی قراری .من نگرانتم عزیزم .نمیخوای بگی چی باعث شده تو به این حال روز دربیای؟ چرا هرشب کابوس میبینی ؟چی اذیتت میکنه.روژان من و تو همیشه باهم مثل دوست بودیم و هراتفاقی میفتاد به هم میگفتیم .تو سختی ها کنارهم بودیم .الان چی شده که انقدر غریبه شدم. _ببخشید که نگرانت کردم.اتفاق خاصی نیفتاده .نگران نباش _نمیخوای به من بگی _اخه چیز خاصی نیست که بگم _باشه.پس اگه چیز خاصی نیست آماده شو بریم دانشگاهت _دانشگاه چرا؟ _واسه انتخاب واحد ترم تابستانه.زیبا تماس گرفت ،گفت بهت زنگ زده جواب ندادی واسه همین بامن تماس گرفت ،انگار امروز آخرین مهلته گفت بری دانشگاه باهم انتخاب واحد کنید _باشه خودم میرم دانشگاه _میخوای من برسونمت بعد بیام دنبالت؟ _نه داداشی نگرانم نباش من حالم خوبه . _باشه عزیزم هرطور راحتی... &ادامه دارد...