🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفتاد_نهم
با دیدن کمیل پشت یک میز به سمتش رفتیم
میز انتخابی که حوض فیروزه ای داخل کافه قرارداشت.
کمیل با دیدن ما از جای خود برخواست.سر به زیر انداخت
_سلام خانم ادیب خوب هستید؟
لبخندی به این سربه زیر و چشم پاکی کمیل زدم بی شک رفتار او نشان دهنده شخصیت و اعتقاد بالای او بود.
_سلام.ممنونم شما خوب هستید
_ممنونم .بفرمایید
_سلام خواهری
زهرا در حالی که می نشست چشمکی به من زد و رو به کمیل کرد
_سلام داداش.زودی واسم سفارش بده که کم مونده از گشنگی میز رو بخورم
کمیل مردانه خندید و من با خودم میگفتم خنده های بی نظیر کیان کجا و خنده های برادرش کجا؟
_چشم خواهری شما انتخاب کنید من سفارش میدم
_باشه پس بده به من این منو رو ببینم چی داره؟روژان جون تو هم سریع انتخاب کن .تعارف هم نکن.سعی کن گرونه رو انتخاب کنی تا جیب کاپیتان را خالی کنیم.
با چشمانی گرد شده به زهرا نگاه کردم
_کاپیتان؟
زهرا در حالی که سعی میکرد صدای خنده اش به گوش مردان نرسد ،خندید
_حق داری تعجب کنی اخه داداشم بیشتر شبیه هنرمنداست تا یک کاپیتان
کمیل به تعریف زهرا لبخندی زد
_زهرا خانم مگه گشنه اتون نبود انتخاب کن
زهرا به من چشم غره ای رفت
_مگه واسم آدم حواس میزارن
کمیل رو به من کرد
_شما هم انتخاب کنید .از اونجایی که حدس میزنم باراولتون باشه که به این کافه میاید،پیشنهاد میکنم کیک های خونگی اینجا رو از دست ندید
لبخندی زدم
_بله حتما .من یک فنجون قهوه با کیک میخورم
زهرا نالان به کمیل گفت:
_کل منو خوشمزه است منم مثل روژان قهوه و کیک میخوام.
کمیل به گارسون سفارشات رو داد .
_خب زهرا خانم حالا خبر خوبت رو بده
_خبر خوش این که تا دوهفته دیگه کیان برمیگرده
کمیل با تعجب لب زد
_چی
_همین که شنیدی .سردار سلیمانی رفته کمکشون تا دوهفته دیگه برمیگردن
_وااای خدای من .خدایا شکرت.
کمیل با شتاب ایستاد .زهرا نگران به کمیل چشم دوخته بود
_چی شد؟چرا پاشدی
کمیل از داخل کیف پولش کارتش را درآورد و به سمت زهرا گرفت
_بیا خواهری خودت حساب کن .من باید برم.
_کجا اخه .بمون بعدبرو_نه باید همین الان برم نذرم رو ادا کنم.ممنون بخاطر خبر خوشت خواهری.تو کارتم پول کافی هست بعد اینجا خواستی برو هرچی خواستی بخر هدیه من به تو
کمیل با عجله خدا حافظی کرد و رفت.
من مسیر رفتنش را نگاه می کردم زهرا آهسته نجوا کرد
_پسر دیوونه .
عشقی که همه خانواده به کیان داشتن برایم عجیب بود برادری که از خوشی خبر سلامتی برادرش از دست و پا درآمده بود .پدری که بعد از شنیدن خبر سلامتی پسر بزرگش از خوشحالی اشک میریخت. مادری که بی تاب دیدار پسرش بود به انتظار روز موعود نشسته بود و خواهری که به چشم خود شاهد بودم برای دیدن دوباره برادرش زمین و زمان را بهم می دوزد.
#رمان_نام_تو_زندگی_من ☘😍
#قسمت_هفتاد_نهم☂🌿
نسترن با لبخندي به طرفم برگشت و گفت:
- نه امروز نديدمش.
سرمو تكون دادم كه نسترن انگار چيزي يادش اومده باشد گفت:
- راستي، استاد مجد گفت: "يك غيبت ديگه داشته باشي بهتره بري درسش رو حذف كني."
با ناراحتي سرمو تكون دادم و به تخته خيره شدم. حق داشت خيلي غيبت داشتم. نگاهي به جاي خالي سانيا كردم. دلم براش تنگ شده بود.
هميشه هر وقت ميومدم دانشگاه با ديدنش شاد مي شدم. شايد با بودن اون بود كه دانشگاه رو دوست داشتم . مثل خواهر نداشته ام برام
عزيز بود آهي كشيدم كه با اومدن استاد سرم رو زير انداختم. كلاس برام كسل كننده بود. دوست داشتم هرچه زودتر تموم بشه. خميازه
اي كشيدم كه با خسته نباشيد استاد راست نشستم و وسايلمو جمع كردم و بعد از خداحافظي از كلاس خارج شدم. به طرف خروجي
دانشگاه رفتم و چشمامو به اطراف چرخوندم كه چشمم به ماشين آشنايي افتاد. چشمامو ريز كردم اين ماشين رو جايي ديده بود؟ هنوز
نگاهم به ماشين بود كه با بوق ماشيني از جا پريدم. با اخمي برگشتم كه صورت خندان آراسب رو ديدم. با همون اخم سوار شدم كه آراسب
گفت:
- مياي بيرون ديد مي زني چرا؟ اين موبايل رو داري چرا ازش استفاده نمي كني؟
- سلام. شما هم خسته نباشي!
آراسب خنده اي كرد و عميق نگاهم كرد. نمي دونم تو نگاهش چي بود، ولي هر چي كه بود يك جور خاصي بود. سرمو به طرف پنجره
برگردوندم كه ماشين حركت كرد. تا رسيدن به خونه حرفي بين ما زده نشد. تو فكر نگاهش بودم و متوجه نشدم به خونه رسيديم. آراسب
با صدايي كه خنده توش بود گفت:
- انگار اومدن كه آرسام بيرونه!
نگاهشو دنبال كردم كه چشمم به آرسام افتاد كه با خودش حرف مي زد و راه مي رفت. خنده اي كردم و پياده شدم. آرسام با ديدن ما
ايستاد و نگاهمون كرد.
- اومـــدن!
آرسام سرشو تكون داد و گفت:
- چرا دير كرديد؟
آراسب خنده اي كرد.
- جون من، چند ساعته اين جا ايستادي؟
آرسام اخمي كرد.
- شمارش از دستم در رفته؟
با اين حرفش من و آراسب پقي زديم زير خنده كه آرسام اخمي كرد و با عصبانيت جلوتر از ما به راه افتاد. اين قدر اين بچه هاي خاله اش
رو وحشتناك توصيف كرده بود كه من هم مي ترسيدم باهاشون رو به رو بشم! آراسب لبخند دلگرم كننده اي زد كه خيالم و راحت كرد.
همگي وارد شديم. صداي خنده از داخل به گوش مي رسيد، كه صداي خانم فرهودي رو شنيدم كه گفت:
بيا، اومدن.
با لبخندي سرمو بالا گرفتم كه با ديدن دو نفري كه رو به روم بودند چشمام گرد شد! اون دو تا هم با ديدن من با تعجب نگاهم مي كردند!
قدمي به جلو برداشتم كه با صداي جيغ شخصي كه رو به روم بود دستام شروع به لرزيدن كرد.
- آيــــــه!
با ديدن سانيا شوكه شده بودم! دست هام مي لرزيد. آرسام نگاهي به رنگ پريده ام كرد و قدمي به جلو برداشت كه شخص دوم رو ديدم.
نه، نه! اين كه استاد مجد بود؟ آرسام رو به روم ايستاد. نگاهي به چشمان پر از ترسم كرد و چيزي نگفت. تكون نمي خوردم فقط مي
لرزيدم. حالا سانيا در مورد من چه فكري مي كرد؟ سرمو زير انداختم كه آراسب، آرسام رو كنار زد و رو به روم ايستاد. خيره نگاهم كرد،
نگراني رو توي چشمانش مي خوندم.
- چي شده آيه؟
- حتماً از ديدن اين دو تا شوكه شده!
آراسب به آرسام اخمي كرد و به طرف من برگشت.
- آيه؟!
نگاهش كردم. اما باز نگاهم بر مي گشت رو صورت اون دو تا. چه جوابي داشتم كه بدم! چي بايد مي گفتم؟ من تو خونه خالشون چي كار
مي كردم؟ با صداي آهسته اي گفتم:
- سانيا هم كلاسيمه!
با تعجب نگاهم كرد. ترسو توي چشمام ديد. اين رو از چشماش مي خوندم. رنگ چشماش تغيير كرد، با صدايي كه آرومم مي كرد گفت:
- تو دختر يكي از دوستاي ماماني كه به خواسته ي مامان براي اين كه تنها نباشي اومدي پيش ما و تو شركت من به عنوان منشي كار مي
كني. آيه آروم باش تو كاري نكردي كه بترسي.
نگاهش كردم. اون راست مي گفت من كه كاري نكرده بودم. ولي سانيا نمي گفت "تو خونه اي كه دو تا پسر مجرد زندگي مي كنه چرا
اومدي؟» نگاهي به سانيا كردم كه نگاهش مشكوك شده بود. نه اين كارها براي اين ها عادي بود! چيزي نمي گفت.
- يكي به من بگه اين جا چه خبره؟
- به تو چه!
از حرف آرسام سانيا اخمي كرد كه لبخند رضايت بخشي روي لبان آرسام نشست. شيرين جون با ديدن حال من بلند شد و كنارم اومد كه
آراسب آروم به مادرش گفت:
- ترسيده! سانيا هم كلاسيشه!
شيرين جون ابروش رو بالا انداخت و با لبخندي نگاهم كرد و دستشو نوازش گونه روي گونه ام كشيد.
- رنگت چرا پريده؟! ترس نداره دخترم!
و رو به سانيا و استاد مجد كرد و با لبخندي گفت:
- اين هم دختر گلم آيه، كه ازش تعريف مي كردم.
#ادامه_دارد....