#رمان_نام_تو_زندگی_من ☘☂
#قسمت_شصت_یکم💌🌹
بيا ديگه. الان باز صداي آرسام بالا ميره.
باقدم هاي بلند خودمو به آراسب رسوندم كه نگاهم كرد و همون لبخند رو زد.
- مامان من يك عادتي داره تا همه سر سفره نباشن كسي حق دست زدن به غذا رو نداره.
- چرا؟
- چون خوشش مياد همه دور سفره جمع باشن. كنار هم مثل يك خانواده غذا بخورن.
آهي كشيدم. درست برعكس ما! آرزو داشتم يك روز آقاجون بياد و ما هم مثل يك خانواده دور هم دور سفره غذا بخوريم. آه ديگه اي
كشيدم كه آراسب كنار اتاقي ايستاد و اشاره اي به اتاقي كرد كه آخرين اتاق بود و گفت:
- اون اتاق توئه. كناريش هم مامان و بابا. كنار مامان و بابا هم عزيز دوردونه كه من باشم. خنده اي كرد و اشاره اي به اولين اتاق كرد كه
رنگش خاكستري بود و گفت:
- و اين اتاق هم اتاق آرسامه. مي دوني چرا اول از همه گذاشتنش؟
نگاهش كردم كه با لبخندي گفت:
- چون نزديك پله هاست. دزدي چيزي بياد اول از همه آرسام بره پايين بگيرتش.
خنده اي كرد كه لبخندي زدم. اين بشر چقدر بايد بي مزه بازي در بياره. خنده اش كه تموم شد نگاهي به من كرد خواست چيزي بگه كه
دستي توي موهاش كشيد و گفت:
- ساك وسايلت رو تو همون اتاق آخري گذاشتم. زود بيا پايين.
و بدون حرف ديگه اي از پله ها پايين رفت. به طرف اتاق آخري قدم برداشتم و درشو باز كردم.
با باز شدن در نسيم خنكي به صورتم خورد كه ناخودآگاه لبخندي روي لبم قرار گرفت. قدم داخل اتاق گذاشتم و در رو پشت سرم بستم
نگاهي به اطراف اتاق كردم از تخت گرفته تا ديوار همه به رنگ ياسي و ليمويي بود.
قدم ديگه اي برداشتم و دور اتاق چرخيدم. چادرم زير پام گير كرد و روي زمين افتادم. از درد لبمو به دندون گرفتم و به سقف خيره شدم.
من اين جا چه كار مي كردم؟ اگه به گوش آقاجون مي رسيد چي! نمي گفت تو خونه ي غريبه كه دو تا پسر مجرد داره چي كار مي كني؟
پوفي كردم از كجا معلوم مجردن! به آرسام كه نمي خوره كسي رو داشته باشه ولي آراسب! مرد گنده خجالت نمي كشه معلومه صد تا
دوست دختر داره.
روي زمين نشستم و زانوهامو تو بغل گرفتم. كارم اشتباه بود نبايد ميومدم. هيچ كاري نكردم. آهي كشيدم كه نگاهم به ساعت مچي
آراسب كه دور مچم بود دوخته شد. از جام بلند شدم باز نگاهي به ساعت كردم. از همون روز كه خراب شد بردم خونه درستش كردم و
دور دست خودم بستمش. بايد برش مي گردوندم و به صاحبش مي دادم. ولي نگاهي به ساعت كردم و چشمامو بستم و نفسمو به بيرون
فوت كردم.
نگاهمو به اطراف اتاق دوختم. بايد وضو مي گرفتم. ديگه نمي خواستم نمازم قضا بشه. خدا رو شكر اتاق خودش حموم و دستشويي داشت.
بعد از وضو خارج شدم و از ساكم جا نمازمو بيرون آوردم و دستمالي كه توي اون گل ياس بود رو هم بيرون آوردم و روي جا نمازم
گذاشتم. مهر رو روي گل ها گذاشتم و به نماز ايستادم.
آرامش خاصي وجودم و در بر گرفت. در حال سجده بودم كه تقه اي به در خورد و بعد از چند دقيقه اي شخصي وارد اتاق شد. مهر رو
بوسيدم و زير لب دعايي خوندم. كه با صداي خانوم فرهودي به طرفش برگشت.
- قبول باشه دخترم.
با ديدن لبخندش لبخندي زدم كه كنار جا نمازم نشست و دستي روي اون كشيد.
- قبول حق.
نگاهم كرد. يك نگاه عجيب. نگاهي كه هزار معني داشت. دستشو بالا آورد كه نگاهم به گل هاي ياس توي دستش افتاد. لبخندي زدم كه
از جاش بلند شد.
- چند تاشو من بر مي دارم.
لبخندي زدم.
- خواهش مي كنم.
مهربون نگاهم كرد و گفت:
- تا من اين ها رو تو اتاقم مي گذارم تو هم آماده شو بيا بريم تا صداي آقايون در نيومده.
لبمو به دندون گرفتم.
- واي شرمنده، به كل يادم رفت.
- دشمنت شرمنده عزيزم.
و از اتاق خارج شد. از جام بلند شدم. چادرمو از سرم برداشتم و به طرف ساكم رفتم. يك پيراهن مردونه ي آستين بلند و با دامن بلند
برداشتم و به تن كردم. شال مشكيمو هم روي سرم انداختم و نگاهي به خودم توي آينه كردم. پيراهنم تا روي زانوهام بود. دامنم بلند چين
دار بود. نگاهي به صورتم كردم كه تقه اي به در زده شد. دل از آينه كندم و به طرف در رفتم و بازش كردم. خانوم فرهودي با لبخندي
دستشو به طرفم دراز كرد و با هم از پله ها پايين رفتيم كه با شنيدن سر و صدايي كه از آشپزخونه مي اومد خانوم فرهودي اخمي كرد.
- اين پسر تحمل شكمش رو نداره! انگار نه انگار حالا سي سالشه، خجالت نمي كشه؟
با اين حرفش وارد آشپزخونه شد و نگاهي به آرسام كرد كه با عصبانيت به آراسب كه مي خنديد نگاه مي كرد.
- آرسام واقعاً كه!
آرسام با چشمان گرد شده نگاهي به مادرش كرد. خواست چيزي بگه كه آقاي فرهودي با خنده دستشو روي شانه ي آرسام گذاشت.
- جوش نيار شما.
آرسام اخمي كرد و رو به من گفت:
- زود اومديد خانوم! تو رو خدا هنوز وقت بود.
آراسب با خنده رو به من گفت:
- آره، وقت بود كه ما رو بخوره.
آقاي فرهودي و آراسب شروع به خنديدن كردند و با شرمندگي سرمو به زير انداختم كه آقاي فرهودي با ل
#رمان_نام_تو_زندگی_من 🌸🌈
#قسمت_شصت_ام❤️🌱
نه آخ ...
- آيه ...
چشمامو بستم و پوفي كردم. كه آراسب با چند قدم خودشو به ما رسوند. لبخندي به ليلاجون زد و رو به من گفت:
- آيه بريم ديگه.
ليلا جون نگاهي به آراسب كرد. كه چشم غره اي به آراسب كه لبخند مي زد رفتم.
- ليلا جون ايشون پسر ... پسر ... پسر ...
نگاهي به ليلا جون و آراسب كردم كه منتظر به دهانم چشم دوخته بودند. دهنم نمي چرخيد كه حرفي بزنم. آب دهنمو قورت دادم كه
آرسام به كمكم اومد.
- چرا شما دو تا نميايد؟
- خب ليلا جون ما بريم. سلام علي رو برسونيد بگيد حواسش به باغچه باشه ما رفتيم.
و خودم ازش فاصله گرفتم و به عقب برگشتم و به آراسب نگاه كردم و رو به ليلا جون گفتم:
- ليلاجون حواستون به خودتون باشه. كاري داشتيد زنگ بزنيد. خداحافظ.
و بدون حرف ديگه اي سوار ماشين شدم. با نشستنم نفسمو بيرون دادم كه آرسام رو به آراسب كرد و گفت:
- آراسب چرا خشكت زده بيا بريم ديگه!
آراسب سرشو تكون داد و چيزي به ليلاجون گفت و به طرف ماشين دويد.
سوار شد، بوقي زد و ماشينو به حركت در آورد. در بين راه نگاهمو به اطراف دوخته بودم و توجهي به حرفايي كه اون دو تا مي زدند
نداشتم. كه به كنار در بزرگي رسيديم. آراسب بوقي زد كه سرايدار در رو باز كرد و ما وارد حياط شديم. سرمو زير انداختم كه ماشين از
حركت ايستاد و هر كدوم پياده شديم. ساكم دست آراسب بود. آراسب با لبخندي نگاهشو به مادرش دوخت. نگاهشو دنبال كردم و به
خانوم فرهودي كه با لبخندي كنار در ايستاده بود رسيدم.
آهي كشيدم. زندگي يك روي ديگرش رو داشت به من نشون مي داد اون هم تو خونه كسي كه دنبالش مي گشتم!
- چرا دير كرديد؟ نگاهي به صورتش كردم كه لبخند زيبايي روي لباش قرار گرفته بود. آراسب به مادرش نزديك شد و گونه اش رو
بوسيد و نگاهي به من كرد.
- بخاطر وسايل آيه دير شد.
اخمي كردم كه آراسب خنده اي كرد و وارد خونه شد. خانوم فرهودي دستشو به طرفم دراز كرد كه قدمي به جلو برداشتم و دستمو توي
دستش گذاشتم كه همون لبخند مهربونش رو تكرار كرد. منو به طرف خودش كشيد و در آغوش گرفت.
- مادر من، اين متهمه! قاتل پسرتونم مي تونه باشه!
اخمي كردم كه خانوم فرهودي از من فاصله گرفت و با لبخندي به طرف آرسام رفت. آرسام با ديدن لبخند مادرش قدمي به جلو برداشت
كه خانوم فرهودي با يك پس گردني نيش بازشو بست. اما نيش من باز شد، دوست داشتم الان قهقهه بزنم.
- برو تو ببينم!
آرسام با ديدن خنده ي من اخمي كرد.
- مامان زشته جلو غريبه!
خانوم فرهودي اخمي كرد كه آرسام بدون اين كه نگاه ديگه اي به من بندازه وارد ساختمون شد. خانوم فرهودي با همون اخم به طرف من
برگشت كه خنده ام رو جمع كردم.
- تو چرا اين جا ايستادي؟
- هــان!
اخمش به لبخندي تبديل شد. فهميد كه گيج شدم. دستمو گرفت و با هم وارد شديم كه روي مبلي نشست و منو كنار خودش نشوند و
دستي به گونه ام كشيد.
- احسان بهم گفت كه تنها زندگي مي كني!
چشمام گرد شد كه با ناراحتي ادامه داد.
- من متأسفم.
با تعجب نگاهش كردم. نكنه فكر مي كنه بي كس و كارم! لبخندي روي لبم ظاهر شد.
- من با مادربزرگ و پدربزرگم زندگي مي كنم.
اين دفعه نوبت خانم فرهودي بود كه تعجب كنه.
- ولي احسان گفت كه تنها زندگي مي كني و خانواده اي نداري؟!
- بله. اون ها شمال زندگي مي كنند. براي چند ماهي رفتن زيارت خانه خدا.
لبخندي روي لب خانوم فرهودي قرار گرفت و دستي روي گونه ام كشيد. چشماش محبت خاصي داشت محبتي كه ش ...
- تو چرا اين جا نشستي؟ بيا اتاقت رو نشونت بدم.
اخمي كردم. اين بايد وسط افكار من هم بپره! هنوز با اخمي نگاهش مي كردم كه خانوم فرهودي از جا بلندم كرد.
- واي من يادم رفت. بلند شو دخترم برو لباسات رو عوض كن كه ناهار آماده است.
- مامان من گشنمه!
خانوم فرهودي از حرف آرسام خنده اي كرد و با قدم هاي بلند به طرف آشپزخانه رفت. با نگاهم بدرقه اش مي كردم كه احساس كردم
كسي كنارم قرار گرفت. با چشم نگاهي به سمت چپم كردم ببينم كي هست كه با ديدن چشمان خيره ي آراسب در چند سانتي صورتم هين
بلندي كشيدم و با ترس دو قدم به عقب رفتم. آراسب خنده اي كرد.
- چرا ترسيدي؟
اخمي كردم.
- شما نمي تونيد با فاصله بايستيد؟
آراسب يك تاي ابروشو بالا برد و لبخند كجي زد و بدون حرفي پشتشو به من كرد و از پله ها بالا رفت. با تعجب نگاهش مي كردم. منظور
لبخندش چي بود! هنوز نگاهم به او بود كه روي پله اولي به طرفم برگشت.
#ادامه_دارد....
خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه
توصیه مقام معظم رهبری حفظه الله
🔰 سخننگاشت | بصیرت و وفا
🔻 حضرت آیتالله خامنهای: «در کلمات ائمه، روی دو جمله راجع به حضرت اباالفضل العباس علیهالسلام تأکید شده است: یکی بصیرت، یکی وفا.» ۷۹/۰۱/۲۶
🔹 همزمان با چهارم شعبان، سالروز ولادت باسعادت حضرت اباالفضل العباس علیهالسلام، پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR بر اساس این بخش از بیانات رهبر انقلاب، سخننگاشت «بصیرت و وفا» را منتشر میکند.
📥 نسخه قابل چاپ 👇🏼
https://farsi.khamenei.ir/photo-album?id=36374