eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
568 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
🎧 🌹بخش‌ پنجم دعای‌ابوحمزه‌ثمالی 🎙حجةالاسلام‌حاج‌احمدپناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘🌈❤️ ☂✨ بدون حرف ديگه اي با قدم هاي بلند از آشپزخونه خارج شد. با تعجب به رفتنش نگاه كردم كه مهري از ما فاصله گرفت و دستي روي پيشونيش كشيد. - اين داداش ها همه اين طوري جذبه دارن؟ لبخندي زدم و روي صندلي نشستم و گفتم: - كجاش رو ديدي! مهري به طرف ما برگشت و نگاهش روي سانيا ثابت موند! با تعجب نگاهش رو دنبال كردم كه نگاهم به يقه ي مانتوي سانيا افتاد و لبمو به دندون گرفتم. مهري خنده اي كرد. - فعلاً كه جاهاي خوب خوبش رو ديديم. بابا بگو چرا اين آقا اين طور جوش آورده بود و حرف زدن يادش رفته بود! سانيا با تعجب به من و مهري نگاه كرد و شونه اي بالا انداخت. - چيه؟ شما دو تا چرا اين طور نگام مي كنين؟! مهري به او نزديك شد و دكمه هاي مانتوش رو كه باز شده بود رو بست. سانيا كه متوجه دكمه هاش شد جيغ خفه اي كشيد. - واي! خاك بر سرم، من چيزي زيرش نپوشيده بودم! مهري خنده اي كرد و گفت: - غصه نخور، يك نظر حلاله. هم خنده ام گرفته بود و هم خجالت مي كشيدم كه مهري به بازوم زد. - تو چرا جاي اين خجالت مي كشي؟ سانيا كه سرخ شده بود روي صندلي نشست و سرشو بين دستاش گرفت. - واي! حالا چطور تو صورتش نگاه كنم؟ - مگه مي خواي تو صورتش نگاه كني! سانيا اخمي كرد و نگاهم كرد كه دستمو روي زانوش گذاشتم. - ديوونه، اون اصلاً نگاهم نكرد، سرشو انداخته بود پايين. - نه، نگاه كرده چون هنگ بود بچه! - مــــــهـــــــــــري! مهري خنده اي كرد و كنار سانيا نشست. خواست چيزي بگه كه با وارد شدن علي حرفشو خورد و نگاهشو به علي دوخت. - چيه بچه! چي مي خواي؟ علي اخمي كرد كه مشتي به بازوي مهري زدم. - درست صحبت كن باهاش. لبخندي رو به علي زدم و گفتم: - جانم كاري داشتي؟ علي سرشو زير انداخت كه من و مهري سرمون رو به طرف سانيا برگردونديم. سانيا اخمي كرد و سرشو زير انداخت. مهري خنده اي كرد كه اخمي كردم. شانه اش رو بالا انداخت و رو به علي گفت: - جون به لبمون كردي! بگو ديگه چي مي خواي؟ - آيه، مياي بيرون كارت دارم؟ - همين جا بگو ما هم بشنويم. خواستم مشت ديگه اي به بازوي مهري بزنم كه با اخمي از من فاصله گرفت. نگاهي به سانيا كردم كه لبخندي زد و گفت: - برو من خوبم. نگاهي به مهري كردم كه لبخند دلگرم كننده اي زد. از جام بلند شدم و با علي از آشپزخونه خارج شديم. آراسب با ديدنم از روي مبل بلند شد كه آرسام دستشو گرفت و اون رو نشوند. خنده اي كردم و با علي از ساختمون خارج شديم و به حياط رفتيم. كنار حوض نشستيم. لبخندي زدم. - چقدر دلم براي اين جا تنگ شده بود! علي با ناراحتي دستشو در آب حوض فرو برد. - چرا رفتي آيه؟ لبخندي زدم و نگاهمو به نيم رخش دوختم. - بايد مي رفتم. مجبور بودم حال خ ... پريد وسط حرفم و نگاهم كرد. - نه مي دونم اين طوري نيست! دليل ديگه اي داره! با تعجب نگاهش كردم كه ادامه داد: - تو به من زندگي دادي. مني كه حالا توي اين لباس هاي گرمم، مديون تو هستم. قطره اشكي كه از چشماش سرازير مي شد و با پشت دست پاك كرد و خيره به چشمام نگاه كرد. - من يك غريبه بودم، اما تو غريبه بودنم رو نديدي! جايگاه يك برادر رو به من دادي! يك خونه ي گرم تقديمم كردي! كمكم كردي و نذاشتي غرورم خورد بشه! خواهري رو در حقم تموم كردي. با شادي خنديدم، گريه و خنده ام مشخص نبود. باورم نمي شد اين قدر بزرگ شده باشه كه اين حرف ها رو بزنه! - دوست دارم آبجي آيه. چشمامو بستم كه گرمي اشكو روي گونه ام احساس كردم. با شادي بازشون كردم و مثل علي گفتم: - منم دوست دارم داداشم. خيلي هم دوستت دارم. علي با خنده ايستاد و دستي بين موهاش كشيد و خنده اي كرد. پشتش رو به من كرد و بعد از چند دقيقه اي دوباره به طرفم برگشت و كنار پام زانو زد. - مدرسه يك جشني گرفته كه من با چند تا از بچه ها داريم نمايش اجرا مي كني ....
⚡️🦋❣ با خوشحالي نگاهش كردم. - راست مي گي؟ سرشو تكون داد و با لبخندي گفت: - مياي؟ گفتن مي توني اعضاي خانواده ات رو دعوت كني. لبخندي زدم و سرمو تكون دادم. - حتماً ميام. - ممنونم كه هميشه كنارم بودي و هستي. از جاش بلند شد و هر دو به بازي ماهي هاي توي حوض خيره شديم. نگاهي به گچ دستم كردم و لبخندي زدم و رو به علي گفتم: - يادگاري مي نويسي؟ با تعجب نگاهم كرد كه اشاره اي به گچ دستم كردم. خنده اي كرد و با شادي وارد ساختمون شد و خودكار به دست از ساختمون خارج شد. با خنده نگاهش كردم كه باز كنار پام زانو زد. - چي بنويسم؟ خنده اي كردم و پس گردني به سرش زدم. شاد خنديد. بعد از نوشتن چيزي روي گچ دستم با هنري كه به خرج داده بود لبخندي روي لبش نشست. - راستي آيه! نگاهش كردم كه ادامه داد: - چند روز پيش يك آقايي اومده بود دنبال تو مي گشت! با تعجب نگاهش كردم كه شكلكي در آورد. - ولي ازش خوشم نمي اومد! از شكلكي كه در آورده بود خنديدم و گفتم: - نگفت كي بود؟ علي فكري كرد و از جاش پريد و با شادي گفت: - آهــــــان شـــــــهاب. نفسم توي سينه حبس شده بود. اسم شهاب توي سرم تكرار مي شد. نگاهي به جاي خالي علي كردم كه به داخل رفته بود. يعني شهاب برگشته! دست هامو بغل كردم و نگاهمو به آب حوض دوختم. قلبم فشرده شده بود. كابوس تلخ زندگيم اومده بود. آهي كشيدم كه چيز گرمي روي شونه ام قرار گرفت و صدايي كه به تمام وجودم آرامش مي داد در گوشم پيچيد. - تو كه باز آه كشيدي! لبخندي روي لبم نشست و كتش رو بيشتر به خودم فشردم. بوي تلخ شكلات رو به ريه هام فرو بردم. نگاهمو به آراسب كه رو به روم، روي لبه ي حوض نشسته بود دوختم خونه ي گرمي داري. - فعلاً كه من از سرما دارم يخ مي زنم. آراسب خنده اي كرد و اخمي در صورتش نشست. - نكنه مريض بشي هــــا، واسه ي اين دنده هات خوب نيست. لبخندي زدم و نگاهمو به آب حوض دوختم. - وقتي به اين خونه اومدم احساس خوبي داشتم. احساس مستقل بودن. احساس اين كه براي اولين بارم كه شده مي تونم براي خودم زندگي كنم. اما ... با ياد آوري شهاب نگاهم، قلبم پر از غم شد. - اما؟ نگاهش كردم و سرمو به طرف آسمون بالا بردم. - نمي دونم سهم من از اين زندگي چيه؟ - سهم تو زندگي كردنه. شاد بودن و براي خودت بودنه. با لبخندي نگاهش كردم. چشماش از غم مي درخشيد يعني ممكن بود اين غم به خاطر من باشه؟ آراسب از جاش بلند شد و كلافه دستي بين موهاش كشيد. آرسام از ساختمون خارج شد و رو به من و آراسب گفت: - بچه ها احضار شديم بايد بريم خونه! آراسب سرشو تكون داد و به طرفم برگشت كه چشمام از چيزي كه ديدم گرد شد؟ - به مامان گفتم واست چادر بگيره. بي توجه سرمو تكون دادم و به طرف ساختمون به راه افتاد. دستمو زير شالم بردم و به جاي خالي گردنبندم كه حالا توي گردن آراسب بود دست كشيدم. ناخودآگاه لبخندي روي لبم نشست و از جام بلند شدم. با سختي از همه خداحافظي كردم. مي دونستم ديگه به اين زودي ها نمي تونم بهشون سر بزنم. سخت مهري رو بغل كردم كه خنده اي كرد. - خفم كردي! خنده اي كردم و اون رو از خودم جدا كردم. آرش با مهربوني نگاهم كرد و چيزي نگفت. سرمو براش تكون دادم. نگاهمو براي ديدن علي برگردوندم كه اون رو كنار آراسب ديدم. لبخندي زدم كه ليلا جون از در خونه اش خارج شد، با لبخندي به من نزديك شد و بسته اي كه توي دستاش بود رو به دستم داد. - ليلا جون چرا زحمت كشيدين! ليلا جون گونه ام رو نوازش كرد و با لبخندي گفت: - پستچي آورده بود. تو نبودي من گرفتم. با تعجب نگاهش كردم. - براي من آورده بودن؟ ....
💝🌼✨ سرشو تكون داد. نگاهي به بسته كردم. نكنه كار شهاب باشه؟ آراسب به من نزديك شد كه بسته رو در دستم فشردم و با ناراحتي نگاهش كردم. لبخندي زد. - بريم؟ سرمو تكون دادم و سوار ماشين شديم. علي تقه اي به شيشه ماشين زد، پنجره طرف خودمو پايين دادم كه خيره نگاهم كرد و گفت: - مياي ديگه؟ سرمو تكون دادم و لبخندي زدم كه از ماشين فاصله گرفت. آراسب از آينه ماشين نگاهم كرد و گفت: - قول مي دم زود به زود بيارمت. لبخند غمگيني زدم و به بيرون خيره شدم. بسته رو بيشتر در دستم فشردم و لبمو به دندون گرفتم. شهاب اومده بود! يعني يك ماه تموم شد؟ نگاهمو به آراسب دوختم كه كلافه بود. آهي كشيدم كه خودم هم از آهي كه كشيده بودم خنده ام گرفت. - آراسب كنار اون مغازه نگه دار بايد براي سانيا خانم چيزي بگيرم. سانيا خنده اي كرد و از پشت پس گردني به سرش زد كه آرسام اخمي كرد. - اصلاً نظرم عوض شد. مي ريم خونه. - ا ،آرسام تو قول دادي! - اين به جاي دستت درد نكنه بود؟ سانيا خنده ي سر خوشي كرد و رو به من كه با تعجب نگاهشون مي كردم گفت: - چند روز پيش با آرسام يك شرط بندي كردم كه باخت. قول يك دست بند شيكو بهم داده. - چه شرطي؟ سانيا خنده اي كرد و آرسام با ابرويي بالا رفته نگاهشو به آراسب كه ماشين رو گوشه اي پارك كرد دوخت. - اون ديگه به شما ربطي نداره! آراسب خنده اي كرد و گفت: - چيه مي ترسي نقطه ضعفت بياد دستم؟ - فعلاً كه نقطه ضعف شما دست ماست. - يعني چي؟ آرسام شانه اش رو بالا انداخت. با سانيا پياده شدن كه آراسب از آينه نگاهش رو به من انداخت و چشمكي زد. - مشكوك شدن نه؟ خنده اي كردم و سرمو تكون دادم. آراسب ماشين رو به حركت در آورد. - چرا غم مهمونه چشماته؟ با تعجب نگاهش كردم كه مشتي به فرمون ماشين زد و گفت: - از روزي كه شناختمت چشمات همين طور بوده! دليلش چيه؟ ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه توصیه مقام معظم رهبری حفظه الله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کارتان را برای خدا نکنید، برای خدا کار کنید. تفاوتش همین قدر است که ممکن است حسین(ع)در کربلا باشد ومن..... ومن در حال کسب علم برای رضای خدا....!