💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🌟
💠
🔺معرفی شهید محمد جواد حسن زاده؛
شهید بزرگوار درتاریخ 03/12/1358 در مشهد در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد پدر وی متولد نجف اشرف بوده و در مشهد به شغل نانوائی اشتغال به کار داشته و بارها در جبهه های نبرد حق علیه باطل شرکت نموده و درتاریخ 18/02/61در محل تنگه چزابه به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
از شهید نجفعلی حسن زاده دو فرزند بنام های بی بی فاطمه 3 ساله و سید محمدجواد 1ونیم ساله به یادگار مانده است . شهید سیدمحمدجواد حسن زاده تحت سرپرستی مادر بزرگوار خود اقدام به تحصیل نموده وبا توجه به مشکلات عدیده مالی که داشت درکنار درس به کار نیز مشغول بود.
پس از اتمام تحصیلات در رشته علوم تجربه دوره دبیرستان در دانشگاه گیلان مشغول به تحصیل و موفق به اخذ مدرک مهندسی کشاورزی گرایش علوم دامی گردید.شهید در زمان شهادت مشغول به ادامه تحصیل در رشته اصلاح و ژنتیک دانشگاه تربیت مدرس تهران در مقطع کارشناسی ارشد واز دانشجویان برجسته آن دانشگاه بود.
ایشان در سال85ازدواج نموده که حاصل این ازدواج یک دختر بنام فاطمه سادات که هم اکنون 5ساله بوده و فرزند دوم وی دوره تکامل خود را در بطن مادر میگذراند که حدود دو ونیم ماه پس از شهادت پدرش پا به دنیا میگذارد
شهید بزرگوار در تاریخ14/12/93به استخدام آزمایشی سازمان درآمده و در تاریخ 01/06/95حکم استخدام رسمی وی صادر گردیده است . این شهید عزیز در تاریخ 15/02/95بعنوان مدافع حرم به کشور عراق اعزام شده و پس از بازگشت برای دومین مرتبه در تاریخ 10/05/95با عزام به کشور سوریه به دفاع از حرم حضرت زینب (ص) پرداخت که هر دو مرحله را به لحاظ ارتباطاتی که داشت با نیروهای تیپ فاطمیون اعزام شده و نهایتا در تاریخ26/07/95در اثر اصابت تیر مستقیم قناسه به ناحیه پیشانی به فیض عظیم شهادت نائل آمد
خصوصیات بارز اخلاقی ایشان:
اهتمام به نماز اول وقت و روزه گرفتن ,سخاوتمندی و کمک به زیر دستان حتی بیش از حد توان خود , اهمیت ویژه به یتیم نوازی, فردی بی ریا بوده و کمک های خود را بدون اینکه کسی متوجه شود انجام می رساند, اهتمام به حضور در کربلا در ایام اربعین حسینی و احترام به همه خصوصا به بزرگترهاو......
💠 @shohda_shadat
🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟💠
گفت:میخوام #شھیدبشم 🕊
گفتم:دعامیکنم
ھمسن #شھید_همدانی 🌷
ڪه شدی شھیدبشی ✊
گفت:نمیدونی❗️
لذتی ڪه اقا #علی_اڪبر 💚
از شهادت گرفت✌
#حبیب 💛نداشت
#همسرشهید 💞
#محمدحسین_محمدخانی
@shohda_shadat
کربلا.mp3
4.98M
این دل تنگم عقده ها دارد
#کربلایی_حمید_علیمی
@shohda_shadat
4_5807820859741570405.mp3
10.76M
بازم محرم باز روضه چشماتون
#کربلایی_جواد_مقدم
@shohda_shadat
🍃🌸🍃
ديده بستم ازهمہ عالم،دلم درڪربلاست
بر لبـم دائـم بود اين بيت زيبـا زمزمہ
« برمشامم میرسد هرلحظہ بوي ڪربلا »
« در دلـم ترسـم بمـاند آرزوي ڪربلا »
🍃🌸🍃
@shohda_shadat
#یااباعبداللہالحسینع
هر سال براے تو سیہ مے پوشیم
در دسته ے عاشقان علم بر دوشیم
ما، بعد هزار و چهارصد سال هنوز
با یـاد لب تــو آب را مے نوشیـم
#شهید_امیر_سیاوشی
#لبیڪ_یاحسین
@shohda_shadat
مانند امامش آقا سیدالشهدا با لب تشنه به شهادت رسیده 😭
شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات
اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم 🌷
☘☘☘
@shohda_shadat
#خاطرات_شهدا
یہ سربند داده بود
گفٺ:
شهیدڪہ شدم ببندیدش ب سینہ ام
جنازه اش کہ اومدسر نداشٺ😔
سر بند رو بسٺیم بہ سینہ اش
روے سربند نوشٺہ بود:
(انا زائر الحسین)😭💔
#شهید_محسن_حججی
@shohda_shadat
زینب جان شرمنده ایم که
بهای حسینی شدن ما
"بی حسین" شدن تو بود
و شرمنده تر از آنکه تو
"بی حسین" شدی
و ما حسینی نشدیم...
@shohda_shadat
پدرم گفت اگر خادم این خانه شوی...
همه ی زندگی و آخرتت تضمین است
#اباعبدالله
#شهید_حاج_حسین_معزغلامی
☘☘☘
@shohda_shadat
شب ششم محرم
حضرت #قاسم_بن_الحسن(ع)
ای عمو من پسر فاتح جنگ جملم
نوه ی شیر خدا ، ساقی جام عسلم
داده حق ، تحت غمت سلطنت لم یزلم
عاشقِ کشته شدن ، بر سر عهد ازلم ...
@shohda_shadat
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_شصت_وهشت
از هتل بیرون اومدیم دستام هنوز تو دستای حسام بود دوش به دوش هم تو پیاده رو میرفتیم، گنبد طلایی اقا هر لحظه نزدیک تر میشد و تو این هوای گرگ و میش گلدسته هاش بیشتر از پیش می درخشیدند...✨
با ذوق رو به حسام که با اخم به رو به رو زل زده بود گفتم: قشنگه نه؟؟؟ با لبخند بهم نگاه کرد و گفت: صد البته...😍
به ورودی حرم که رسیدیم از باب الجواد وارد شدیم، به طرف صحن انقلاب حرکت می کردیم، حرم برعکس زمانای دیگه خلوت تر بود از در صحن انقلاب که وارد شدیم نگاهم به صحن و سرای اقا که افتاد تو دلم غوغایی به پا شد...😭 همزمان با حسام تعظیم کردیم و حسام با صدای مردونش صلوات خاصه رو خوند و در اخر گفت:السلام علیک یا علی بن موسی الرضی المرتضی💚
به سمت فرشای قرمزی رفتیم که برای نماز جماعت پهن کرده بودن حسام رو کرد بهم و گفت: بعد از نماز دم سقاخونه منتظرتم...
با تکون دادن سرم حرفشو تایید کردم، حسام ازم جدا شد و رفت طرف مردونه منم پیش خانومایی که سجاده پهن کرده بودن نشستم چادر نمازمو از کیفم در اوردم و سجادمو هم پهن کردم...صدای تکبیر مکبر باعث شدتا سریع چادرمو سرم کنم و منتظر صدای امام جماعت بشم...نماز خوندن تو حرم اقا اونم صبح به این زودی کنار یه عده خواهر و برادر دینی خیلی میچسبید...😍
بعداز اقامه نماز همونجور که داشتم چادرمو تا می زدم نگاهمم به سقاخونه بود تا حسامو پیدا کنم بعد از فارغ شدن تا زدن چادرم...کفشامو پوشیدم و به طرف سقاخونه رفتم...به دورو برم نگاه انداختم اما پیداش نکردم لیوان یک بار مصرفی برداشتم و توش اب ریختم اصلا اب سقاخونه طعمش با همه جا فرق داره...بی اختیار یه لیوان دیگه برداشتم تا به حسامم بدم لیوانو پر کردم دوباره به دور و برم نگاه انداختم...یکم کلافه شده بودم نمیدونستم چجوری صداش بزنم ناچار با صدای نسبتا بلندی گفتم: برادر حساااااااااامم؟؟؟؟😕
لحظه ای که برگشتم چشمام تو یه جفت چشم مشکی تلاقی کرد لیوان به دست خشکم زده بود یه نگاه معنی داری بهم کرد که تا عمر دارم فراموشش نمی کنم دستام قندیل بستن و خون تو رگام یخ بسته بود...حس خیلی بدی بودی خیلی شرمنده بودم نزدیک اومد و با یه لحن سردی گفت: بله؟ نتونستم جوابشو بدم با همون بُهت و حاله دگرگونی که داشتم لیوانه ابو نزدیکش بردم..
خیلی بی تفاوت لیوانو از دستم بیرون کشید و جلو تر از من راه افتاد سرمو انداختم پایین و دنبالش راه افتادم داشت از صحن خارج می شد ولی من می خواستم برم زیارت ناچار پشت سرش راه افتادم...چقد بد شد..😔
#ادامه_دارد...
@shohda_shadat