کربلا.mp3
4.98M
این دل تنگم عقده ها دارد
#کربلایی_حمید_علیمی
@shohda_shadat
4_5807820859741570405.mp3
10.76M
بازم محرم باز روضه چشماتون
#کربلایی_جواد_مقدم
@shohda_shadat
🍃🌸🍃
ديده بستم ازهمہ عالم،دلم درڪربلاست
بر لبـم دائـم بود اين بيت زيبـا زمزمہ
« برمشامم میرسد هرلحظہ بوي ڪربلا »
« در دلـم ترسـم بمـاند آرزوي ڪربلا »
🍃🌸🍃
@shohda_shadat
#یااباعبداللہالحسینع
هر سال براے تو سیہ مے پوشیم
در دسته ے عاشقان علم بر دوشیم
ما، بعد هزار و چهارصد سال هنوز
با یـاد لب تــو آب را مے نوشیـم
#شهید_امیر_سیاوشی
#لبیڪ_یاحسین
@shohda_shadat
مانند امامش آقا سیدالشهدا با لب تشنه به شهادت رسیده 😭
شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات
اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم 🌷
☘☘☘
@shohda_shadat
#خاطرات_شهدا
یہ سربند داده بود
گفٺ:
شهیدڪہ شدم ببندیدش ب سینہ ام
جنازه اش کہ اومدسر نداشٺ😔
سر بند رو بسٺیم بہ سینہ اش
روے سربند نوشٺہ بود:
(انا زائر الحسین)😭💔
#شهید_محسن_حججی
@shohda_shadat
زینب جان شرمنده ایم که
بهای حسینی شدن ما
"بی حسین" شدن تو بود
و شرمنده تر از آنکه تو
"بی حسین" شدی
و ما حسینی نشدیم...
@shohda_shadat
پدرم گفت اگر خادم این خانه شوی...
همه ی زندگی و آخرتت تضمین است
#اباعبدالله
#شهید_حاج_حسین_معزغلامی
☘☘☘
@shohda_shadat
شب ششم محرم
حضرت #قاسم_بن_الحسن(ع)
ای عمو من پسر فاتح جنگ جملم
نوه ی شیر خدا ، ساقی جام عسلم
داده حق ، تحت غمت سلطنت لم یزلم
عاشقِ کشته شدن ، بر سر عهد ازلم ...
@shohda_shadat
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_شصت_وهشت
از هتل بیرون اومدیم دستام هنوز تو دستای حسام بود دوش به دوش هم تو پیاده رو میرفتیم، گنبد طلایی اقا هر لحظه نزدیک تر میشد و تو این هوای گرگ و میش گلدسته هاش بیشتر از پیش می درخشیدند...✨
با ذوق رو به حسام که با اخم به رو به رو زل زده بود گفتم: قشنگه نه؟؟؟ با لبخند بهم نگاه کرد و گفت: صد البته...😍
به ورودی حرم که رسیدیم از باب الجواد وارد شدیم، به طرف صحن انقلاب حرکت می کردیم، حرم برعکس زمانای دیگه خلوت تر بود از در صحن انقلاب که وارد شدیم نگاهم به صحن و سرای اقا که افتاد تو دلم غوغایی به پا شد...😭 همزمان با حسام تعظیم کردیم و حسام با صدای مردونش صلوات خاصه رو خوند و در اخر گفت:السلام علیک یا علی بن موسی الرضی المرتضی💚
به سمت فرشای قرمزی رفتیم که برای نماز جماعت پهن کرده بودن حسام رو کرد بهم و گفت: بعد از نماز دم سقاخونه منتظرتم...
با تکون دادن سرم حرفشو تایید کردم، حسام ازم جدا شد و رفت طرف مردونه منم پیش خانومایی که سجاده پهن کرده بودن نشستم چادر نمازمو از کیفم در اوردم و سجادمو هم پهن کردم...صدای تکبیر مکبر باعث شدتا سریع چادرمو سرم کنم و منتظر صدای امام جماعت بشم...نماز خوندن تو حرم اقا اونم صبح به این زودی کنار یه عده خواهر و برادر دینی خیلی میچسبید...😍
بعداز اقامه نماز همونجور که داشتم چادرمو تا می زدم نگاهمم به سقاخونه بود تا حسامو پیدا کنم بعد از فارغ شدن تا زدن چادرم...کفشامو پوشیدم و به طرف سقاخونه رفتم...به دورو برم نگاه انداختم اما پیداش نکردم لیوان یک بار مصرفی برداشتم و توش اب ریختم اصلا اب سقاخونه طعمش با همه جا فرق داره...بی اختیار یه لیوان دیگه برداشتم تا به حسامم بدم لیوانو پر کردم دوباره به دور و برم نگاه انداختم...یکم کلافه شده بودم نمیدونستم چجوری صداش بزنم ناچار با صدای نسبتا بلندی گفتم: برادر حساااااااااامم؟؟؟؟😕
لحظه ای که برگشتم چشمام تو یه جفت چشم مشکی تلاقی کرد لیوان به دست خشکم زده بود یه نگاه معنی داری بهم کرد که تا عمر دارم فراموشش نمی کنم دستام قندیل بستن و خون تو رگام یخ بسته بود...حس خیلی بدی بودی خیلی شرمنده بودم نزدیک اومد و با یه لحن سردی گفت: بله؟ نتونستم جوابشو بدم با همون بُهت و حاله دگرگونی که داشتم لیوانه ابو نزدیکش بردم..
خیلی بی تفاوت لیوانو از دستم بیرون کشید و جلو تر از من راه افتاد سرمو انداختم پایین و دنبالش راه افتادم داشت از صحن خارج می شد ولی من می خواستم برم زیارت ناچار پشت سرش راه افتادم...چقد بد شد..😔
#ادامه_دارد...
@shohda_shadat
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_شصت_ونه
نمی دونستم اگر دلخور بشه انقدر باهام سرد میشه...😢
تا خود هتل پشتش بودم اتاقو که باز کرد بازم بدون توجه بهم رفت تو اتاق بدون اینکه لباساشو عوض کنه دراز کشید و دستشو گذاشت رو چشماش...وسط اتاق ایستاده بودم و نمی دونستم چیکار کنم...
یاد اون نگاهش که میوفتادم وجودم یخ می بست تو فکر بودم که یهو به ذهنم رسید که براش یه چیزی بخرم .
یه نگاه بهش انداختم هنوز تو همون حالت بود...یه پوفی کشیدمو کیفمو برداشتم مامانم برام پول گذاشته بود...
رفتم طرف در که دستم رو هوا معلق موند با صدای بلند جوری که بشنوه گفتم من رفتم بیرون...
جوابی از جانبش نشنیدم پیش خودم برداشت کردم حتما اجازه داده که حرفی نزنده از هتل رفتم بیرون ساعت پنج ونیم صبح بود و هوا هنوز درست وحسابی روشن نشده بود...بازارم که هنوز باز نشده بود ناچار به طرف مغازه های اطراف حرم رفتم...🚶🏻
چند دقیقه ای مشغول دیدن مغازه ها شدم،هیچ چیزی توجهمو جلب نمی کرد.
کم کم دیگه داشتم از گشتن نا امید میشدم خواستم برگردم هتل که یهو چشمم به گردنبندی افتاد که پلاکش یاعلی بود درست مثل گردنبند خودم بود، یه لبخند زدمو وارد مغازه شدم و خردیمش...
راضی از چیزی که گرفتم حرکت کردم سمت هتل...حس عذاب وجدان داشتم.😢
خیلی هم از کارم خوشحال نبودم با دودلی رفتم تو دره اتاقو جوری که صداش در نیاد باز کردم چادرمو از سرم در اوردم ورفتم سمتش از نفسای منظمش معلوم بود خوابه...
فرصتو غنیمت شمردم و اروم خم شدم طرف گردنش..همونجور که داشتم گردنبندو تو گردنش می بستم دستشو از رو چشماش برداشت و با چشمای خواب الودش زل زد بهم.😐
بی اختیار رفتم عقب و گفتم: معذرت می خوام یکم تو چشمام خیره شد ونشست روی تخت سرمو انداخته بودم پایین صداش باعث شد سرمو بگیرم بالا...
حسام: اولا سلام.... دوما خانم بدون اجازه اقاش حق رفتن به بیرونو نداشت... 🤔
همونجور که داشت حرف می زد چشمامو از خجالت وشرمندگی بسته بودم وبه حرفاش گوش میدادم
حسام:سوما...
با گفتن این حرف دستشو کشید رو گونم تماس دستش با صورتم باعث شد چشمامو باز کنم... چشمام اشکی بود وبغض کرده بودم با دیدن چشمام ادامه داد
حسام: چرا گریه؟؟؟ منکه ازت دلخور نبودم...
فقط یه تنبیه کوچولو واسه این بود که باور کنی دیگه برادرت نیستم..🙄
اومدم تو زندگیت تا مرد زندگیت باشم...نه هیچ چیز دیگه...😡
بعد این حرفش سکوت کرد دستمو جلو بردم وگذاشتم رو دستش واروم گفتم: حسام؟؟
باشنیدن اسمش یه نگاه بهم انداخت وگفت:جانم؟؟؟😶
با شنیدن حرفش قلبم به تپش افتاد...دیگه یخ نبودم اینبار معطل نکردمو گفتم: بریم حرم؟؟؟یه لبخند دندون نما زد و اروم چشماشو باز وبسته کرد و گفت: بریم👫
#ادامه_دارد...
@shohda_shadat
#داستان
#قسمت_هفتاد
#فرمانده_من
از رو تخت بلند شدم و چادرمو سرم کردم با حسام رفتیم سمت رستوران هتل تا صبحونه بخوریم.
رستورانش کمی شلوغ بود صندلی که روبروم بودو کشیدم عقب و نشستم،حسامم با چایی نشست سر میز.
با لبخند اشاره کرد بخورم منم به تبعیت ازش شروع کردم به صبحونه خوردن، بعد از خوردن صبحونه حرکت کردیم سمت حرم👫
بعد از نیم ساعت تو صحن انقلاب بودیم حسام رو کرد بهم و گفت: فاطمه جان یک ساعت دیگه همین جا باش...☺️
چشمی گفتم و ازش جدا شدم رفتم داخل حرم از پله ها پایین رفتم و چشمم به تابلوی ضریح مطهر افتاد ناخودآگاه به اون سمت کشیده شدم هجوم اشک ها رو به صورتم حس می کردم روبروی ضریح که قرار گرفتم چشمم که بهش افتاد اشکام سرازیر شدن با قدمای سست و با کوله باری از گناه رفتم سمت امام رئوفی که همیشه کرمش و لطفش شامل حالم بوده ضریح شلوغ بود و امکان رسیدن بهش نبود با فاصله رو به ضریح ایستادم و دستمو گذاشتم رو سینم و تعظیم کردم...😭
نفهمیدم چی شد که همراه موج جمعیت به جلو فرستاده شدم دقیقا مقابل ضریح بودم چشمم به داخل ضریح افتاد رنگ سبزی مزار مطهری رو روشن کرده بود،اقا اینجا بود.💚
درست روبروی من بود، لب باز کردم و باهاش درد و دل کردم به هق هق افتاده بودم خیلی حالم خوب شده بود...
به ساعت که نگاه انداختم متوجه شدم نیم ساعته از زمانی که حسام گفته گذشته سریع اشکامو پاک کردم و با عجله از داخل حرم خارج شدم با چشمم به سقاخونه چشم دوختم حسام وایستاده بود و چشمش ب گنبد بود به سمتش حرکت کردم نزدیکش که رسیدم هنوز متوجه حضورم نشده بود...😬
کنارش وایستادم و دستمو دور بازوش قف کردم نگاهشو از گنبد طلایی گرفت و گفت: خب کجا بریم بانو؟؟؟
_ببخشید دیر کردم... اووووم بنظر من بریم زیر زمین، اونجا خیلی حس خوبی داره💕
_انتظارت را کشیدن هم لذت دارد،چشم بریم
دوش به دوش هم رفتیم زیر زمین...همیشه زیر زمینو از جاهای دیگه ی حرم بیشتر دوست داشتم چه بسا که الان با یار اومده بودم پیش ستونی کنار هم نشستیم.
با چشمم به رو به روم زل زده بودم واقعا اینجا محشر بود با ظرافت خاصی اینه کاری ها و کاشی کاری ها انجام شده بود...
واسه خودش بهشتی بود واقعا سخته دل کندن از جایی که با تمام وجود دوستش داشته باشی...😞
تو افکاره خودم غرق بودم که احساس کردم انگشتام در حال تکون خوردنن سرمو چرخوندم و تو چهره ی حسام دقیق شدم اخم با جذبه ای رو پیشونیش بود ولباش تکون می خوردن سرمو گرفتم پایین که دیدم با انگشتام داره ذکر میگه از ذوق یه لبخند زدم تا حالا چنین حسیو تجربه نکرده بودم ...😅
#ادامه_دارد...
@shohda_shadat