🔺یڪۍ از مدافعان حرم بہ حاج قاسم گفتہ بود: جنگ سوریہ تموم شد و ما شهید نشدیم!
جواب حاج قاسم این بود:
در آیندهاۍ نزدیڪ فتنه هایۍ پیش رو دارید ڪہ ڪل شہدا آرزوۍ حضور بہ جاۍ شما رو داشتہ باشن!
اون روز من نیستم
اما شما پشت آقا رو خالی نکنید...
#ایران
#حجاب
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
عنوان داستان : امتحان عشق
_موضوع داستان: اخلاقی _ تربیتی🌾
جان بلانکارد” از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ.
از سیزده ماه پیش دلبستگیاش به او آغاز شده بود.
از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود.
اما نه شیفته کلمات کتاب ، بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد ، که در حاشیه صفحات آن به چشم میخورد.
دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت .در صفحه اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: “دوشیزه هالیس می نل"
با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. ” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد. روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یکسال و یک ماه پس از آن ، آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. جان درخواست عکس کرد ولی با مخالفت ” میس هالیس ” روبه رو شد
به نظر هالیس اگر ” جان ” قلباََ به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرارسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : ۷ بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک. هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کُلاهم خواهم گذاشت . بنابراین راس ساعت ۷ بعد از ظهر ” جان ” به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان خود جان :
زن جوانی داشت به سمت من میآمد، بلند قامت و خوش اندام .موهای طلاییاش در حلقههای زیبا ، کنار گوشهای ظریفش جمع شده بود. چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد . من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کُلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد . اما به آهستگی گفت ” ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟"
بیاختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم. تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا ۴۰ ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کُلُفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور می شد ، من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام. از طرفی شوق و تمنّایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوتم می کرد. او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقّر به نظر می رسید
وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید.
دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد. از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود. دوستی گران بهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم. به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم. من ” جان بلانکارد” هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید. از ملاقات شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمیشوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت ، از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست. او گفت که این فقط یک امتحان است!
🍃🌸🍃 حواسمون به امتحانات الهی که مبناش زندگی دنیا و آخرتمونه باشه.
#داستان_آموزنده
لطفاڪنار
آینهاتاقتبنویس 🌱✨
جوری
تیپبزنڪه
#امام_زمان نگاهت ڪنه
نهمردم :)
ــــــــ🌱ــــــــ
🍃🌸🍃 در پناه امام زمان ( که جانم به فداش) شبتون خوش.
🌹 *بسمالله الرحمن الرحیم* 🌹
سلام صبح بخیر آغاز هر روز را با #قرآن شروع کنیم :
﷽
«فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَ اِسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كٰانَ تَوّٰاباً»
پروردگارت را تسبیح و حمد کن و از او
آمرزش بخواه که او بسیار توبهپذیر است!
- سوره نصر
#آجرک_الله_یاصاحب_الزمان🏴
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ 🤲🌷
#ایران
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
🌺----------------------
بریـم شمـال؟. 😎🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
💕اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُكَ.💕
#سلاماربابم... ❤️
• چون که صبح آمد و چشمم باز شد
• قلب من با چشم شما همراز شد
• غرق رحمت مےشود آن روز که
• صبحش با یاد شما آغاز شد
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌺----------------
بریـم شمـال؟. 😎 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
「🕊🌸」
#سلامامامزمانم✋🏻
🏝#صبحتبخیرمولایمن🏝
🌷مولای من، یا صاحب الزمان
در حوالیِ نام نازنینت روزم متبرک می شود
و لحظه هایم جان می گیرد
من در پناهِ نگاه پدرانه ات
امیدوار و سرزنده ام....
🌷شکر خدا که شما را دارم.
#اݪسلامعلیڪیابقیةاللھ..🌱
#السلامعلیکیااباصالحالمهدیعج
🌺-----------------------
بریـم شمـال؟. 😎 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
#وقت_سلام
🍃به شیشه هاي اتاقم دوباره«ها» کردم
🍃و از نوشتن اسمت بر آن حیا کردم
🍃بروی شیشه کشیدم شبیه یک گنبد
🍃به پای شیشه نشستم رضا رضا کردم
❤️امام مهربانی سلام ❤️
شهید معز غلامے توی آخرین مداحیش گفت:" یعنی قسمت میشه منم شهید بشم تو سوریه؟!"
اون آخرین باری بود که این جمله رو گفت.
بیبی همونجا قبولش کرد...علمدار همونجا پذیرفتش🍃(:
#هدیهبهروحشهداصلوات 🌱🌷
|⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
شهید معز غلامے توی آخرین مداحیش گفت:" یعنی قسمت میشه منم شهید بشم تو سوریه؟!" اون آخرین باری بود که
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 استودیو شمال ایتا😎 تقدیم میکند.
🎧🎼 آهنگ احساسی🍂
🎤رضا بهرام💜
میگفت:
از دنیا که خسته میشم:/
میرم تا خستگی مادرم
رو رفع کنم:)🚶
با اینکه خستهام ولی همه
کارهاشو با عشق
انجام میدم✋🏿
و آخر کار انگار 'حضرت مادر'
دستی روی سرم میکشن و
میگن:
خسته نباشی مادر🙂
اونجاس که از خستگی ها
کَنده میشم...
#زن_عفت_افتخار
✨⚘✨
#دلتنگی_فرزندان_شهدا💔
لباس پدرش را پوشید تا بوی پدر را حس کند
انقدر غرق در ارامش شد که خوابش،برد...
چه فرزندهایی که یتیم شده اند تا ما در ارامش باشیم...
ما در ارامش هستیم و.....😔
#فرزند_شهید_جواد_محمدی_مفرد❤️
#صلوات🌹
#اللهم_صل_علی_محمدوال_محمدوعجل_فرجهم #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
🌺----------------------
بریـم شمـال؟. 😎🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
#داستانك
امام جماعت یکی از مساجد لندن تعریف میکرد
به یکی از مساجد داخل شهر لندن
منتقل شدم که کمی از محل زندگی ام
دور بود.هر روز با اتوبوس از مسجدم
به خانه برمی گشتم.
هفته ای می شد که این مسیر را با
اتوبوس طی می کردم که یک روز
حادثه ی نه چندان مهمی برایم رخ داد…
سوار اتوبوس شدم و پول کرایه را به
راننده دادم و او هم بقیه اش را بهم
پس داد. وقتی روی صندلی ام نشستم
متوجه شدم راننده 20 پنی بیشتر بهم پس داد.
با خودم گفتم باید این مبلغ را به راننده پس بدهم. اما از یک طرف این مقدار مبلغ را چندان مهم نمی دانستم و با خودم می گفتم این چندان مبلغی نیست که لازم باشد پسش بدهم!
همین طور داشتم با خودم یکی به دو
می کردم تا اینکه تصمیم گرفتم بقیه
آن پول را پس بدهم چون بالاخره
حق، حق است…
هنگام پیاده شدن مبلغ اضافی را به
راننده دادم و گفتم: ببخشید شما این
20 پنی را اشتباهی اضافی دادید.
راننده تبسمی کرد و گفت:
ببخشید شما همان امام جماعت جدیدی نیستید که تازه به این منطقه آمدید؟ من مدتی است که دارم درباره اسلام فکر میکنم.این مبلغ را هم عمدا به شما اضافی دادم تا ببینم رفتار یک مسلمان در چنین موقعیتی چگونه خواهد بود؟!
آن امام جماعت مسجد می گوید:
وقتی از اتوبوس پیاده شدم حس کردم
پاهایم توانایی نگه داشتن من را ندارند.
به نزدیکترین تیر چراغ آن خیابان تکیه دادم…
اشکهایم بی اراده سرازیر بودند
نگاهی به آسمان انداختم و گفتم:
خدایا! نزدیک بود دینم را به 20 پنی بفروشم!!!
چنان زندگی کن .
کسانی که تو را میشناسند، اما خدا
را نمیشناسند،به واسطه آشنایی
با تو با خدا آشنا شوند.
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
📌 برای امام زمانمان چه میکنیم؟...
▪️ آن شب، علی برای حفاظت از پیامبرش، ولیِّ زمانش و برای رضایت پروردگار خویش، جانش را گذاشت. حالا سؤال اینجاست!
ما که خود را شیعهٔ علی میدانیم، برای امام زمانمان چه میکنیم؟ از جان گذشتن به کنار! آیا باری از روی دوشش برمیداریم؟
#امام_زمان