eitaa logo
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
681 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
6 فایل
صمیمۍ، باصداقت، ساده هستم✨ جماعت ! من شمالےزادھ هستم🌸! ‌ ‌‌گوشۍ دستمہ! الو؟📞.. - https://abzarek.ir/service-p/msg/970539 ‌ ‌حیف نیست از بوۍ بارون بگذرۍ؟🌧(: بمون هم‌وطن❤!
مشاهده در ایتا
دانلود
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌‌هشتم - گمشده‌ام!راه‌نشانم‌بده!" 📜 تو ماشین که نشستیم، سعید سریع ضبط رو روشن کرد و مداحی پِلی شد: - دوباره حسرت میخورم! پایین میگیرم سرمو! میبینم هر روز میارن، مدافعین حرمو! زیرچشمی به سعید نگاه کردم. همین ب بسم الله، صورتش خیس اشک شده بود. - فدایی عشقت؛ راهی میقاتن! سینه سپرهای عمه ساداتن! زمزمه‌ی آروم سعید، که تماما حسرت بود، همراه مداح، بلند شد... - همه پای این دفاع میمونیم! تا آخرین قطره خون! بی بی جان منم بخر؛ تو سیاهی لشکر زینبیون! - پیش کسی غیرخدا، خداکنه بنده نشیم! پیش امام و شهدا، الهی شرمنده نشیم! زد رو ترمز و اشکشو پاک کرد: علی اکبر؟ میشه تو بشینی؟! سرتکون دادم و جامونو عوض کردیم. همینکه راه افتادم زمزمه "حسین (ع)" آرومتر شد و مداح گفت: - خون شهیداس که... علم نیوفتاده! - یادمون نرفته که... خونِتون از همه چی مهم تره! - شما هم... آی شهدا! توی محشر ما رو یادتون نره! تو حال و هوای مداحی بودم که صداش قطع شد! نیم نگاهی به سعید کردم که صدام زد: علی اکبر؟! -جانم؟! مکثی کرد و نفس عمیقی کشید: یه چیزی ازت بخوام، رومو زمین نمیزنی؟! سریع گفتم: نه! بگو! لبخندی زد و گفت: دو روز دیگه محرمه... حسینیه هم مثل هر سال... مکث کوتاهی کرد و پرسید: درمورد حسینیه‌مون چیزی میدونی؟! سر تکون دادم که یعنی: نه! گفت: پس بذار از اول برات بگم! نفسی گرفت و شروع کرد: تا پارسال، خونه‌ی ما، چهارتا پلاک بالاتر از خونه میثم‌شون بود. اصلا همینم شد که اینطور با هم رفیق شدیم. از بچگی هر لحظه با هم بودن، کم نیست! چشام گرد شد: جدی؟! یعنی از بچگی همو میشناختین؟! خندید: آره... از پنج سالگی باهمیم! دلم براش کباب شد! من نمیدونستم سعید و میثم اینطور با هم رفیقن! اما حالا... فکر کردن به غصه‌ی سعید و داغی که از دوریِ میثم به دلش مونده، آتیشم میزد! آهی کشید و گفت: میبینی چطور قالم گذاشت؟! جوابی نداشتم بدم! فقط با ناراحتی سکوت کردم... -بگذریم... محله‌ی ما، ازون محل ها بود که تو زمان جنگ، هر روز یا دیگه تهش هر هفته، یه شهید میداد! یه دور که تو محل بزنی، کم جانباز و آزاده نمیبینی! همشون هم یه کوه خاطره‌ن که اگه پا حرفشون بشینی، کل هشت سالِ جنگ و جبهه رو برات با ریزِ جزئیات میگن! همین اعزام های پشت هم و جوونایی که میرفتن و دیگه برنمیگشتن، دلیلی شد تا بزرگتر محل که حاج‌غلام‌حسین صداش میکردن، تصمیم بگیره، یه حسینیه برا محلمون به نیت پیروزی اسلام تاسیس کنه! همینم شد! پولدارا پول گذاشتن و اهل فن ها، اومدن پای کار که به ماه نرسیده، حسینیه علی اکبرِ حسین (علیه السلام)، افتتاح شد! از شنیدن اسمش به وجد اومدم: چه اسم قشنگی! با لبخند شیرینی، سرتکون داد: اره... چون همه جوونامون رفته بودن، حسینیه رو به اسم جوون امام حسین (ع) گذاشتن... حسینیه هر روز شلوغ تر و با شکوه تر میشد! محرم هر سال شلوغ تر از سال قبل بود! اینقدر که باز پول جمع کردن و فضا رو بزرگ تر کردن! کل مراسمای محرم هم به دست اهالی همون محل برگزار میشد! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامه‌قسمت‌هشتم - گمشده‌ام!راه‌نشانم‌بده!" نفس عمیق و پر دردی کشید و گفت: از پنج سال پیش تا همین پارسال، مداح محرم های حسینیه، من بودم و میثم! جا خوردم: تو مداحی؟! لبخند زد: نمیاد بهم؟! دست پاچه گفتم: نه نه! نفسمو بیرون دادم: هوووف! اون از پاسدار بودنت! اینم از مداحی کردنت! دیگه چیکاره ای؟! بلند بلند خندید و گفت: مزه‌ش به یهویی فهمیدنشه اخوی! از تعجب ابروهام رفت بالا: پس این داستان ادامه دارد... آره؟! سرتکون داد و رفت سر بحث اول: هر سال دوتایی باهم مراسمو شور میدادیم! اون زیارت عاشورا و روضه میخوند! منم مداحی میکردم! سوالی نگاش کردم: روضه خوندن با مداحی فرق داره؟! -آره... با مداحی سینه میزنن، ولی با روضه نه! +آها... خب؟ -خب که... از ته دل چنان آهی کشید که حس کردم قلبم سوخت و گفت: امسال تنهام! دلم میخواست یه کمکی کنم و اولین چیزی که به ذهنم رسید رو پرسیدم: حسام مداحی بلد نیست؟! جوابی نداد. سکوتش که طولانی شد، صداش زدم: سعید؟! نگام کرد و گفت: گفتی رومو زمین نمیزنی! نه؟ سرتکون دادم که گفت: نذار امسال تنها بخونم! چند ثانیه طول کشید تا بفهمم منظورش ازین جمله، همراهیش تو روضه خونی بود! لب باز کردم بگم: من نمیتونم! نه بلدم! نه توانشو دارم! که گفت: اتفاقا صدای خوبی هم داری! هر وقت حرف میزدی میثم با حسرت میگفت صدات داره حروم میشه! جون میده برا مناجات خونی! چیزی نمونده بود که چشام از حدقه بزنه بیرون: شوخی میکنی دیگه؟! لبخندش رو خورد و جدی گفت: بنظرت من با اسم میثم شوخی میکنم؟! راست میگفت! با اینکه تا میثم بود، مدام تو سر و کله هم میزدن، از وقتی رفت دیگه حتی اسمش هم با لحنی میگه که اگه بغض نداشته باشه، شوخی هم نداره! خیلی سعی کردم رک و راست بگم نه! و همه چی رو تموم کنم! آخه منو چه به مناجات خونی؟! اما هر بار خواستم بگم، مظلومیت لحنش وقتی تو خونه بهم گفت: من فقط تو رو دارم علی اکبر؛ برام مرور میشد و توان حرف زدن رو ازم میگرفت! دو راهی سختی بود! مونده بودم بین رد کردن حرفش و موندن تو همین پخمگی و دینِ نصف و نیمه، و پذیرفتن دعوتش و قدم گذاشتن تو راهی که تهش میرسه به معنویت سعید و میثم... اما با نوع بیان گزینه ها تو ذهنم، منطقا دومی رو انتخاب کردم و دلمو به دریا زدم! هنوز مونده بود تا برسیم خونه. خواستم همونجا بگم قبول رفیق! هستم تا تهش! اما گفتم تا برسیم چند باری چرتکه بندازم و خودمو بسنجم! منِ علی اکبر مالِ روضه خونی بودم واقعا؟! دم درِ خونه که رسیدیم، هر دو پیاده شدیم و سعید رفت سمت درِ راننده! چیزی که نپرسید، خداحافظی کردم و سمت خونه رفتم. خواستم کلید بندازم و در رو باز کنم اما دستم شل شد. نمیتونستم سعید رو ناامید بذارم! برگشتم و تکیه دادم به لبه شیشه. طفلک نگاهش هم ناراحت بود! حق هم داشت... نفس سنگینی کشیدم و گفتم: سعید؟! من... من حس میکنم تو زندگیم گم شدم! نمیدونم کجام و کجا میخوام برم! به چشماش خیره شدم و گفتم: راهو نشونم میدی رفیق؟! لبخندی زد و گفت: این یعنی هستی باهام؟! دستمو جلو بردم و دستش رو گرفتم: تا تهش!! ذوق زده از تیری که تو تاریکی انداخت و از شانسش به هدف خورد، گفت: فروا الی الحسین، رفیق! فروا الی الحسین... متعجب از چیری که گفت و مفهومش رو درست نفهمیدم، پرسیدم: چیشد؟ کجا فرار کنم؟ لبخندی زد و گفت: اون کتابی که میثم بهت داد رو خوندی؟! -نه هنوز! میخواستم میثم برگرده، برام از رازِ این کتاب بگه، بعد بخونمش! +رازِ این کتاب، تو خودشه! تو درکش! مکثی کرد و لبخندش پررنگ تر شد: زمانی که حاج علی بود، یه بار داد، خوندمش! تو چشمام نگاه کرد و گفت: بخونش علی اکبر... راه درست رو همون صفحه اول نشونت میده! بین مبهمی حالِ من و سردرگمیم بین هزار تا سوال، خداحافظی کردیم و رفت... داخل اتاق، چشمم به عکس شهید همت افتاد که هنوز روی میز بود! تو چشماش که منو یاد چشمای میثم مینداخت، نگاه کردم و زیر لب گفتم: گمشده‌ام! راه نشانم بده... 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
رفقایِ جان☺️ اهالیِ شمالِ ایتا💞 حالا ڪه رُمانو خوندین دلم مےخواد نظرات و احساسات و پیشنهادات شما رو بدونم💬 - https://harfeto.timefriend.net/16406325690190
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
رفقایِ جان☺️ اهالیِ شمالِ ایتا💞 حالا ڪه رُمانو خوندین دلم مےخواد نظرات و احساسات و پیشنهادات شما رو
مخصوصا اون عزیزی ڪه گفته بود " دفعه بعدی اگه گفته بشه احساسات و نظراتتون رو درباره رمان بگین فکر کنم هرچی‌ که تو دلم‌ مونده‌ رو‌ ، رو‌ کنم😐 " منتظر نظرت هستم دوست عزیز 😉❤️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹بہ‌نامِ‌خداۍِبارونِ‌شمال🌧›
سلام اهالے شمـــال ایتا✋✨ صبـحتۅن بخیࢪ🌸😄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرکی عاشق میشه معشوقی داره عشق من این شده که رضایی‌ام ❤️السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی
درد ما را گوشه‌ی چشم تو درمان می‌کند قلب سلمان را نگاه تو مسلمان می‌کند 🌺---------------- بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
«عج» امام صادق سلام الله علیه : یَخرُجُ قائِمُنا أهَلَ البَیتِ یَومَ الجُمُعَةِ قائم ما ، خاندان پیامبر ، روز جمعه قیام می کند شاید این جمعه بیاید ... 🌺----------------------------------------- بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa