eitaa logo
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
693 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
6 فایل
صمیمۍ، باصداقت، ساده هستم✨ جماعت ! من شمالےزادھ هستم🌸! ‌ ‌‌گوشۍ دستمہ! الو؟📞.. - https://abzarek.ir/service-p/msg/970539 ‌ ‌حیف نیست از بوۍ بارون بگذرۍ؟🌧(: بمون هم‌وطن❤!
مشاهده در ایتا
دانلود
به نظرتون آسمون هم دلش از تنهایی ما سوخت و اشک میریزه
خلاصه که: آسمون منطقه ما در روز شهادت بارونیه🕊🌧
- حاجی از اسمت هم میترسن:))
🌷🍃هرروز با یک شهیدمدافع حرم.امروز شهید سعید کمالی کفراتی نام پدر : رویت اله محل تولد : مازندران - نکا-روستای کفرات تاریخ تولد : 19 شهریور 1369 تاریخ شهادت : 17 اردیبهشت 1395 محل شهادت : سوریه - خان طومان نحوه شهادت : در دفاع از حریم عقیله بنی هاشم ( ع ) طی عملیاتی مستشاری در منطقه خان طومان، توسط تروریست های تکفیری داعش به فیض رفیع شهادت نائل آمد، پیکر مطهر شهید 4 سال پس از شهادت به وطن بازگشت. محل مزار : ساری - حرم امام زاده عباس ( ع ) شادی روحشان صلوات بفرستیم ان شاءالله دعا گویمان باشند 🍃🌷 🌺----------------------------------------- بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
رفقا یه چیزی بگم و تموم.. نشه از حاج قاسم فقط پروفایل و اسم بمونه..، نشه یه وقت انتقام یادمون بره، نشه یه وقت مکتب رو رها کنیم، نشه آرمان ها و راه حاج قاسم فراموش بشه، نشه یه وقت از حاج قاسم فقط ۱و۲۰ دقیقه یادمون باشه و بس..! این راه، رهرو میخواد.. متوجه هستید که؟ . 🌺----------------------------------------- بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
«من به دنبال قاتلم می‌گردم و چقدر مشتاق دیدارشم، او مرا به قله سعادت خواهد رساند. بیا! خواهش می‌کنم بیا! تحملم تمام شد بیا! بیا با تیغ برهنه برنده، گلوی من آماده‌ بریدن و خون من آماده جهیدن از جسم بیا مرا از این زندان رها کن، ای کلید قفل اسارتم، بیا بیا بیا ... من مقلد آن آزاده ام که گفت قسم به خدا اگر مرا شهید کنی شفاعتت میکنم.» ۹۳/۷/۱ دست‌نوشته عجیب سردار سلیمانی که دیروز تقدیم رهبر معظم انقلاب شد، کلمات مرد عارفی‌ست که به کنه «من طلبنی وجدنی...» رسیده بود... 🌺----------------------------------------- بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
•• خدایا بہ تو پناھ مۍ‌برم‌‌ از این‌کھ در آراستن صورتم چنان مشغول شوم کھ از اصلاح سیرتم باز بمانم، خدایا سیرت را تو می‌بینۍ و صورت را دیگران، شرم دارم‌از اینکه محبوب دیگـران باشم و منفور تو . . ! پس خدایا تو خوش صورت و خـوش سیرتم کن کھ اول محبوب تو باشم بعد دیگران. -صَحیفه‌سجادیھ 🌺----------------------------------------- بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
چرا خرج سوریه ، عراق و لبنان و یمن میکنیم ؟👆👆 🌺----------------------------------------- بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عصرتون بخیر اهالی شمال ایتا😎
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
امروز روز حاج قاسمِ🥀
به همین بهانه، عصرانه‌ی امروزمونو اختصاص میدیم به این شهید بزرگوار، سرباز اسلام و ایران، مرد میدان🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 میدونید چرا امام خامنه‌ای(مدظله‌العالی) اینجور گریه میکنه؟! از زبان خود بشنويد 😭😭 🌧شمـالِ‌ایتـا'🌱
حذف عکسهایت بهانه است! آنها از چشمانت می ترسند | -💣!!
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌‌نهم - گمشده‌را‌،راه‌نشان‌کربلاست" 📜 صبحونه رو خورده، نخورده؛ از جا بلند شدم. ذوق دیدن دوباره سعید و شنیدن توضیحاتش، بزرگترین انگیزه‌م برای این موقع صبح، بیرون زدن از خونه بود. خداحافظی کردم که مامان از نخوردن صبحونه‌م گله کرد. نمیخواستم تو روزی که اینطور خوشحال و پر انرژی ام، مامان تا عصر دل نگرون خورد و خوراکم باشه. برگشتم و یه نون لواش کامل رو روی میز پهن کردم. هر چی پنیر تو بشقاب ها مونده بود رو روش چپه کردم و یه مشت گردو پاشیدم روش. تندی لولش کردم و لا پلاستیک، تو کیفم چپوندمش! وقتی لبخند رضایت مامان رو دیدم، شارژ شدم و دوییدم سمت در. دستم رو دستگیره بود که سوالی ذهنم رو مشغول کرد. امروز اولین روزی بود که رسما پا تو راه جدیدی میذاشتم و دلم میخواست هر چند تو لفافه اما نظر مامان رو بدونم. برگشتم و کیفم رو روی اپن انداختم: مامان؟! ظرف ها رو تو ظرفشویی گذاشت و برگشت سمتم: جانِ مامان؟ -شما سیدی دیگه! نه؟! + سید بودن ماهایی که از سمت مادر سیدیم رو خیلی به رسمیت نمیشناسن! خیلی لطف کنن میگن: میرزا! شانه بالا دادم و گفتم: میخوان بشناسن، میخوان نشناسن! مهم اینه که امامای ما از سمت مادرشون که حضرت زهرا باشه، سیدن. پس شما هم سیدی! مامان که انتظار شنیدن چنین استدلالی رو از زبون من داشت، با تعجب بهم خیره شد. خندیدم و گفتم: بگو ببینم سیدخانم! دوست داری شاه پسرت مذهبی بشه یا نه؟! هنوز از شوک قبلی در نیومده باز بهش شوک وارد کردم. از تعجب دهنش خشک شد و یه قلپ از لیوان شیرِ روی میز، خورد. حق داشت تعجب کنه! علی اکبر رو چه به این کارا! ولی خب... زندگی به فراز و نشیبشه! مامان مِنّ و منّی کرد و با خنده گفت: کدوم مادری دوست نداره بچه‌ش عاقبت به خیر بشه! ذوق زده از جوابش از رو اپن پریدم و بغلش کردم! زیر گوشش آروم گفتم: دعام کن مامان! میخوام بشم نوکر امام حسین (ع)... صورتش رو بوسیدم، کیفم رو برداشتم و دوییدم سمت در. آخرین تصویری که دیدم، چشمای خیس و لبخند رو لبش بود. سرِ خیابون برای اولین تاکسی دست تکون دادم و وقتی ایستاد، سوار شدم. فرصت رو غنیمت دونستم و کتاب روایت عشق رو از کیفم بیرون کشیدم! دیشب اینقدر خسته بودم که نفهمیدم چطور خوابم برد! چه برسه به اینکه بتونم حتی لای کتاب رو باز کنم... دستی به جلدش کشیدم و اسمش رو خوندم: روایت صحرای عشق... خواستم بازش کنم که یاد حرفای میثم و سعید و خواب خودم افتادم و به حرمت کتاب، صلواتی فرستادم و با بسم الله بازش کردم... بعد صفحه بسم الله، یه برگه کوچیک بود که کسی روش چیزی نوشته بود. برش داشتم و تاشو باز کردم. بالای برگه با رنگ سرخ، نوشته بود: بسم رب الحسین دو خط پایین تر، با خط خوش و جوهر سبز رنگ، نوشته بود: - دنیای خاکی ما، هزار توی پیچ در پیچی‌ست که انسان را از بدو تولد در خود گم میکند. دیدنِ تو در تویَش بصیرت و دیدن راه رهایی‌اش چشم دل میخواهد. آن روز که در خلوت خویش اعتراف کردی، گم گشته‌ای؛ بدان تازه راه یافته‌ای! پیش گوشت به تقلب میخوانم ای دوست... گم شده را، راه نشان کربلاست! فروا الی الحسین علیه السلام! نمیدونم چقدر گذشت و چندبار جملات اعجاب آور این کاغذ کوچیک رو خوندم، اما وقتی به خودم اومدم که راننده تاکسی صدام زد و از رسیدن به دانشگاه خبر داد! •♡•♡•♡• کلاس اول که تموم شد، سعید بدو بدو رفت دفتر بسیج! منم منتظرِ برگشتنش، تو سالن قدم میزدم. قبلا اینطور نبودم. بود و نبودش کنارم برام فرق چندانی نداشت! معمولا سرم تو لاک خودم بود. اما الان فرق میکرد. من تازه داشتم طعم شیرین رفاقت رو کنار سعید و با یادِ میثم، میچشیدم. بی هدف این طرف و اونطرف میرفتم که چشمم به دفتر محمدرضا خورد. چند ثانیه ایستادم و خیره به کلمه «بسیج»، به دعوای عقل و دلم گوش میکردم. دلم میگفت: یاعلی بگو و برو بپذیر جایی رو که میثم برات انتخاب کرده بود و عقلم بی رحمانه میگفت تو مالِ بسیج نیستی! بکش کنار... 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷