ساری
پایتخت پیشین ایران، و مرکز استان مازندران است. این شهر پرجمعیتترین و بزرگترین شهر استان مازندران و از بزرگترین شهرهای شمال کشور بهشمار میرود.
ساری همچنین یکی از قدیمیترین شهرهای ایران محسوب میشود.
نام(های) پیشین :سارو، سارویه ، ساراویتی ، زادراکارتا (منبع ویکی پدیا)
*میدان ساعت
میدان ساعت در گویش مازنی به معروف پاساعت بوده و دارای برجی بلند با ساعتی عقربهای است که بهعنوان نماد شهر شناخته میشود.
تا چند سال پیش رأس هر ساعت صدای ناقوسمانندی در خیابانها شنیده میشد اما به درخواست مردم صدا قطع شد.
این بنا حدود ۴۰ سال پیش با معماری ایرانی و اروپایی ساخته شده و اکنون از دیدنیهای شهرستان ساری به شمار میرود.
در سمت شرقی شهر ساری، رودی جاری است که اهالی آنجا، میگویند نامش تجن است. اطراف این رود، دو پارک مهم ریشه گرفتهاند که یکی به دلیل نام این رودخانه، پارک تجن نامگذاری شده است و دیگری پارک ملل ساری است، بزرگترین پارکی که به نام شهر ساری، به ثبت رسیده است
سلام و عرض ادب خدمت همه اهالے شمال ایتا!✋🏻🌸
متاسفانه دیشب به علت کثرت مشغله ها، مجالے برای تقدیم کردن «ملجاء» یافت نشد و بنده برای این اتفاق ازتون عذرخواهم🌱
به جبران دیشب، این دو قسمت تقدیم نگاه پر مهرتون👇🏻🌹
|⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨ بہ وقت『ملجاء'🌿』
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨
بہ وقت『ملجاء'🌿』
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"ادامہقسمتبیستم - هنوز نہ! 📜"
هر دو ساکت بودیم. آروم نمیشدم!
هر بار اشکامو پاک میکردم، فقط با فکر کردن به اینکه صورت رقیه چقدر کوچیکه و زور مردای سپاه یزید چقدر زیاد، بغضم بدتر از قبل میشکست.
-علی اکبر؟
بینیمو بالا کشیدم و صدامو صاف کردم: جانم؟
-تا حسینیه خیلی نمونده. پیاده شو برو که یه وقت دیر نرسی. این ترافیکی که من میبینم باز بشو نیست!
+تو چی؟
-من راه در رو رو بلدم. میزنم از کوچه های پشتی میام.
سرتکون دادم و پیاده شدم. سعید جای من نشست و آروم آروم دنده عقب گرفت.
چشم ازش گرفتم و دستامو تو جیبام فرو کردم.
کاری با جنگ و خون و خونریزیش ندارم!
فقط کاش یه نفر پیدا بشه، بهم بگه چی میشه که یه نفر دست رو بچهای بلند میکنه که قدش تا زانوی آدمم نمیشه! اصلا چجوری زد؟
نکنه نشست رو زمین؟
سوالا تو ذهنم میچرخیدن اما حتی جرات فکر کردن بهشون رو هم نداشتم!
قلبم زیر اینهمه غصه دووم نمیاورد!
همنیکه وارد کوچه شدم، یه نفر محکم بهم خورد و من برای اینکه نیوفتم چندقدمی عقب رفتم.
همنیطور که میخندید، برگشت سمتم و گفت: آقا شرمنده! از عمد نبود حلال کن!
هنوز فرصت نکرده بودم جوابی بدم که هفت هشت تا از بچه های حسینیه با سر و وضع خیس و آب کشیده نزدیک شدن.
همونکه بهم خورده بود، با صدای بلند "یا صاحب وحشتی" گفت و دویید پشت من: جونِ داداش یه کمکی به ما بده! من بیوفتم دست اینا زنده نمی مونم!
از نوع حرف زدنش خوشم اومد. با اینکه اولین بار بود میدیدمش، اما میتونستم حدس بزنم که از رفقای سعید و مهدیه!
فقط اونان که نسبت به غریبه هم محبت دارن و بعد اولین سلام، داداش همه میشن!
خندیدم و چرخیدم سمتش: جون داداش؟ کدوم داداش؟
خیلی جدی گفت: پسر کوچیکهی ننه صغری! داداش ممد بی کله!
نگاهی به چشای گرد شدهم کرد و گفت: تو باغ نیستیا! خودمو میگم!
زدم زیر خنده: آها اوکی! بـ...
هنوز حرفم تموم نشده بود که طاها صداشو بلند کرد و گفت: قایم شدن فایده نداره! تا کی میخوای در بری؟ مرد باش پای کاری که کردی وایسا!
همین که ترجیح میدم جون داداش صداش کنم، گفت: خب من اگه پا کارم وایسم که جفت پاهامو قلم میکنین!
سینا که از لباسش آب میچکید جلوتر اومد. گفت: ایمان یا با زبون خوش میای جلو پتو رو میگیری میندازی سرت یا میایم به زور میندازیم سرت!
کاوه سر جملهی طاها رو گرفت و گفت: فقط حواست باشه اگر خودت تسلیم نشی یه جور جشن پتویی میگیرم برات که تا سه روز نتونی از جا پاشیا!
بی اختیار خندیدم و گفتم: این مغول بازیا چیه درمیارین؟ چه خبرتونه بابا؟
همشون همزمان شروع کردن به حرف زدن و غرغر کردن.
جون داداش زیر گوشم گفت: کار نداشته باش! حق دارن! گفتن شیر شیلنگ رو باز کنم دیگو پر کنن، زدم شیلنگو کندم همشونو سیل برد!
... و زد زیر خنده!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#ممنونڪهرعایتمۍڪنید❤️(:
🌷eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"ادامہقسمتبیستم - هنوز نہ! 📜"
خیلی کیف کردم. با شیطنت خندیدم و گفتم: میگم وقت خالی داری یه جلسه در هفته هم به ما درس بدی؟ یا شیطون هر روز میشینه پا درست؟
ریز خندید: نه خوشم اومد! اهل حالی...
هفت هشت نفری که جلومون بودن یهو خیز برداشتن سمتمون که دستمو جلوشون گرفتم و ایمانو کشیدم پشت خودم: هی هی هی! مهمونه ها! اینه رسم مهمون نوازی؟
کاوه جلوتر از همه گفت: مهمون؟ این از هممون میزبان تره! رفیق جینگ سعیده ناسلامتی!
ابروهام از تعجب بالا رفت. برگشتم سمتش: آره؟ رفیق جینگ سعیدی؟
-با اجازتون!
+ پس چرا این سه روز ندیدمت؟
-نبودم ...
تا خواستم بپرسم "چرا"، سیدمهدی با خنده نزدیکمون شد، وسط ما و هیئتی های آب کشیده ایستاد و با اشاره به ایمان، گفت:
چیکارش دارین بچه رو؟ خب هر کس یه جوره دیگه! این بچهی ما هم بی دست و پاس! گناهی نداره که!
ایمان اخم کرد و با اعتراض گفت: حاجی شما از ما دفاع نکنی سنگین تری!
انگار مهدی تازه با شنیدن صدای ایمان متوجه حضور من شده بود که دستش رو سمتم دراز کرد و بعد احوال پرسی، پرسید: پس سعید کو؟
-رفت ماشینو پارک کنه...
+آها... بیا برو داخل آماده شو. خیلی تا شروع مراسم نمونده!
یه قدم برداشتم برم داخل، که یاد شرایط جون داداش افتادم.
دستش رو گرفتم و رو به مهدی گفتم: من بدون این هیچ جا نمیرم!
ایمان گفت: داداش هوامو داری دمت گرم. ولی چماق برنداشتی که میگی «این»!! اسم دارم مثلا...
خندیدم: من بی جون داداش هیچ جا نمیرم!
با تعجب خندید: جون داداش؟
-آره داداش!
مهدی گفت: نترس من مراقبشم!
ایمان جلوتر اومد: آره جون خودت! این بره فاتحهم خوندست!
سریع نزدیک گوشم شد و پرسید: راستی اسمت چی بود؟
-مخلص شما علی اکبر!
اومد اسمم رو تکرار کنه که یهو خشکش زد.
نگاهی به سر تا پام انداخت: پس علی اکبر تویی!
اومدم بپرسم مگه منو میشناسه که برگشت سمت بقیه و خیلی جدی گفت: رفقا من شرمندم! حلال کنین! ایشالا بعدا با هم کنار میایم...
دستم رو محکم تر گرفت: دنبال من بیا!
با هزار تا سوال پشتش راه افتادم.
از پله های داخل حسینیه بالا رفت و با کلیدی که احدی جز سعید نداشت، در اتاقی که احدی جز سعید توش پا نمیذاشت رو باز کرد و با دست اشاره کرد برم داخل.
انگار که خیلی عجله داشته باشه، تند تند گفت: سعید باهات صحبت کرد؟
-در مورد چی؟
+کار ما!
میخواستم زرنگ بازی در بیارم و نم پس ندم. گفتم: کار شما؟ دانشجو بودنو میگی؟
اما اون زرنگ تر از من بود که زود دستم رو خوند و کارت شناساییش رو از جیبش بیرون کشید و جلو صورتم گرفت:
یا خودت زرنگی، یا یادت دادن، یا جوگیر شدی!
اولی باشه یعنی سعید زده به هدف، آخری باشه یعنی زده به کاهدون! وسطی باشه... یعنی وقتشه!
اصلا و ابدا نمیتونستم هضم کنم که این جدیت مال همون کسیه که تا همین دو دقیقه پیش، تموم جملاتش طنز بود!
بهت زده با ت ت پ ت پرسیدم: و ... وقت ... چی؟
زیر چشمی نگام کرد: مصاحبه کردن باهات؟
-نه... یعنی... نمیدونم...
چند ثانیه مکث کرد و بعد گفت: پس میانبر زدن! تونستی سیستمی که بهت دادن رو هک کنی؟
دهنم باز مونده بود! این باز چه اعجوبه ای بود: آ... آره... هکش کردم!
سرتکون داد: خوبه! پس بیشتر از نصف راهو رفتی! همین روزا باید کارتو شروع کنی...
تو چشمام نگاه کرد و گفت:
امیدوارم خراب نکنی!
که اگه کج بری، سر یه عده رو به باد دادی!
ترس وجودم رو گرفت و زبونم رو بند آورد.
ایمان که سکوتم رو دید، متوجه شوکی که بهم وارد شده بود، شد و دست رو شونهم گذاشت: ببخشید یکم زود همه چی رو گفتم... وارد کار که بشی به رفتار امروزم حق میدی.
نفس عمیقی کشید و لحنش رو عوض کرد.
مهربون و با محبت گفت: مهدی گفت آماده شی، کجای مراسمی؟
به زور لب از لب باز کردم و گفتم: روضه خونم!
نگاهی به سر تا پام انداخت.
حتم داشتم ازینکه با این سر و وضع، روضه خونم تعجب کرده!
حق داشت. هیچیِ ظاهر من شبیه مذهبی ها نبود!
اکثرا وقتی میفهمیدن من روضه خونم، با تعجب بهم نگاه میکردن.
نگاه همشون اذیت کننده بود و ناراحتم میکرد!
وقتی به چشماشون نگاه میکردم جملاتی مثل: تو رو چه به این کارا یا... جای تو اینجا نیست، رو میدیدم!
اما نگاه ایمان فرق داشت. چشماش، حرفی جز حرف چشمای بقیه داشت.
لبخند رضایت رو لبش و نگاهش تحسین آمیز بود...
جوری رفتار میکرد که حس میکردم سعید رو به روم ایستاده! شباهتشون بیش از حد زیاد بود!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#ممنونڪهرعایتمۍڪنید❤️(:
🌷eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
هدایت شده از |⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
رفقایِ جان☺️
اهالی شمال ایتا😎✋🏻
حالا ڪه رُمانو خوندین دلم مےخواد نظرات و احساسات و پیشنهادات شما رو بدونم💬
- https://harfeto.timefriend.net/16457330402101
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُكَ
#امام_زمان من سلام
ما بیتو
تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و
غوغایی نداریم
ای سایهسار ظهر گرم بیترحم
جز سایهی دستان تو
جایی نداریم
#سلام_آل_یاسین
اللهم عجل لولیک الفرج
🌹🍃🌹🍃
🌧حرم در شب گذشته
#وقت_سلام
تصویری بسیار زیبا از انعکاس چراغانی حرم در هنگام بارش رحمت الهی
😍اینجا بهشتِ زمین است...
❤️السلام علیڪ یا علی بن موسے الرضا المرتضی
#شهید_مدافع_حرم،
نام شهید : علی اکبر عربی
محل تولد: شهرستان خمین-
تاریخ تولد : ۳ تیر ۱۳۵۵
تاریخ شهادت: ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
محل شهادت: سوریه- حومه حلب
وضعیت تأهل: متأهل با ۲ فرزند
نحوه شهادت: دردفاع از حرم حضرت
زینب کبری(سلامالله علیها)
🌷 شادی روحشان صلوات 🌷
🌺-----------------------------------------
بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa