✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهفتم - گفتمنرو؛خندیدورفت! 📜"
صدایِ سوتِ بلندگویِ بالای سرم، دستی شد و من رو از اتاق مخوفِ خیالاتم بیرون کشید.
چشمام خشک شده بود. پلکی زدم و نگاهم رو از فرش هایِ قرمزِ گلدارِ کفِ حسینیه بلند کردم.
سعید، گوشهجی حسینیه ای که حالا خالی از سینه زن و گریه کن بود، هندزفری تو گوشش گذاشته بود و فارغ از جنب و جوشِ بقیه، برای جمع و جور کردنِ فضا، نشسته بود و چشماش هم بسته بود.
نفسِ سنگینی کشیدم و انگار که صدایِ دلم رو میشنوه، بی صدا لب به صحبت باز کردم:
ازم دلخور نشو... تقصیرِ من نیست! تقصیرِ دلمه!
البته تقصیر تو ام هست! شاید اگر یکم، فقط یکم عادی تر بودی، راحت تر با رفتنت کنار میومدم.
تو هم یه سربازی! میری، خدمت میکنی و برمیگردی! اما... اینقدر خوش خدمتی که دلِ فرمانده رو میبری! دلِ فرمانده رو هم ببری که...
صدایِ بلندِ یکی از بچه ها، وسطِ حرفم پرید: ایمان! مجتبی! کار پشت بوم تموم نشد؟
بی اختیار سرم چرخید و نگاهم در لحظه، چند بار کل حسینیه رو دور زد.
عهد بسته بودم پقی زیر گریه زدن رو ترک کنم اما یادِ دیدار یاد، از عهدِ من سخت تر بود که زد بغض و دل و عهدم رو یه جا با هم شکست! (:
دو تا دستمو رو صورتم گذاشتم و سفره دلمو پهن کردم و به صرفِ کمی حرفِ دل، آقایی که گم کرده بودم رو دعوت کردم:
چرا اینکا رو باهام می کنین؟ چرا فقط نشونه؟ چرا لبِ چشمه میبرینم اما تشنه برم میگردونین؟
مگه از بعدِ اون شب، چه گناهی کردم که نالایق شدم؟
میگن درد، کفاره گناهای آدمه! مگه من تو این دو ماه کم درد کشیدم؟ این چه گناهیه که با این همه زجر و عذاب هم پاک نمیشه تا باز ببینمتون؟
خواستم عینکم رو از روی چشمم بردارم که نگاهم باز به سعید افتاد.
صفحه خاطراتم ورق خورد و دفترِ دعام باز شد.
صفحه صد و شصت و هفت، دعایِ ندبه!
یکبار: لیت شعری این استقرت بک النوی و .. یکبار اللهم، و اجعل مستقره لنا مستقرا و مقاما ...
نمی دونستم کجا رو نگاه کنم، رو به کدوم سمت کنم که بدونم روم به امام زمانه...
سرچرخوندم سمتِ کتیبهی یا زینب(س) و از دلِ راه اومدم گفتم:
آقاجان! من کم درد نکشیدم! کم دلتنگی و دوری و بیچارگی نکشیدم! میفهمم چقدر سخته... چقدر عذابه!
اون «عَزیزٌ عَلَیَّ» هایی که همین سعید اون صبح جمعه برام خوند و گریه کرد رو با سلول سلول وجودم میفهمم!
اما... اگر فهمیدنش اینقدر سخته، نمیخوام دیگه کسی این سختی رو بکشه! من درداشو کشیدم، بذار بقیه شیرینیاشو بچشن!
اینقدر برای همه دست نیافتنی شدین که بدون سختی کشیدن هم قدرِ بودنتون رو بدونن...
یه لحظه شک به دلم افتاد! این همه غفلتی که به دلامون رخنه کرده، قدر دونستن رو از یاد همه مون برده! یکیش خودِ من! گفتم: حداقل... حداقل میدونم سعید قدر میدونه... شما بهش سختی ندادین، اما خودش اینقدر به خودش عذاب چشونده که قدر بدونه...
لبخندِ تلخی روی لب هام نشست: من میمونم حسرت میخورم، یه محبتون، بیاد اونجا که شما هستین، حتی اگر نبینتتون!
معاملهی تلخیه ولی... بازم بخاطر شما، چشم! (:
اشکامو پاک کردم. خواستم دستِ آتل بستهجم رو به چرخ ویلچر بگیرم و حرکتش بدم که صدایی مانعم شد: هی! چیکار میکنی؟
نگاهم رو سمتش سوق دادم. همون قاریِ ساکتِ غمگین بود.
اینجا، اولین بار بود که زیرِ نوری جز نور قرمز حسینیه صورتش رو میدیدم. چهرهی زیبا و گیرایی داشت اما هنوز هم هیچ حسی تو نگاهش نبود.
بچهش تو پتو پیچیده شده بود و جز دماغِ کوچولوش، چیزی ازش بیرون نبود. نزدیکم شد و بچه رو نزدیک من گرفت: میتونی بگیریش؟
فکر کردم بخاطر آتل دستم نگرانه بچهشو بندازم.
انگار متوجه حدسم شده بود که گفت: اونجوری به دستت نگاه نکن! منظورم اینه که وزنش دستت رو اذیت نمیکنه؟
خجالت زده خندیدم و بچه رو بغل کردم. وزنی نداشت طفلک! صورتش مثلِ ماه بود و موهاش بور که نه، طلایی بود.
محوِ دختر کوچولوی تو بغلم بودم که ویلچر تکون خورد. با تعجب پشتم رو نگاه کردم. گفت: نباید از دستت کار بکشی! اینهمه آدم اینجاست، یکیشونو صدا کن بیان!
-نه خب... نمیخوام زحمتتون بدم! بعدشم... اسماتونو بلد نیستم که!
+اسمای مذهبی رو بلدی؟ هر کدوم به ذهنت رسید صدا بزن، خلاصه یکی جواب میده! علی الخصوص ممد! هر جا یه جمع از آقایون باشه، یکیشون ممده! شک نکن...
از این شوخ طبعیش، بغضم یادم رفت و خندم گرفت. اما خودش، دریغ از حتی یک لبخندِ ملیح!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#ممنونڪهرعایتمۍڪنید❤️(:
🌷eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهفتم - گفتمنرو؛خندیدورفت! 📜"
چشمم به دخترِ کوچیکش بود که ویلچر ایستاد.
سربلند کردم. دقیقا جلوی سعید ایستاده بود.
از دیدنِ صورتِ رنگ پریده ی سعید، حرفام و بغضام و دلتنگیام و ... تصمیمم، یادم اومد.
جمله های تو ذهنم ساخته میشدن، از دلم مهر تایید میگرفتن و به زبونم جاری میشدن!
شده بودم معنایِ اصطلاح «نوک زبونمه!». هزار حرفِ نگفته نوک زبونم بود که برای گفتن، منتظر یک لحظه باز شدن لب هام از هم بودن.
قاریِ ساکتی که اسمش رو هم نمیدونستم، نزدیکم شد و با اشاره به دخترش، گفت: سنگینه؟ دستت اذیت نیست؟
نگاهی به صورتِ معصومش کردم و سرمو به چپ و راست تکون دادم. گفت: خب پس من میرم کمک بچه ها! ریحان دستت باشه.. فکر نکنم بیدار شه اما اگر شد، پستونکش گوشه پتوشه، بذار دهنش!
خیره به لب هایِ غنچه شدهش، زمزمه کردم: ریحان! چه اسم قشنگی...
قبل رفتنش، خیلی شیک، لگدی به ساق پایِ سعید زد و وقتی سعید چشماشو باز کرد و هندزفریشو از گوشش پایین کشید، بی هیچ حرفی رفت!
من ماتِ حرکتی که کرده بود، خیره به رفتنش بودم که سعید خندید و گفت: به کاراش عادت میکنی! این تازه خوبش بود..
شانه بالا دادم. گفت: جانم؟ کاریم داشتی؟
نفس عمیقی کشیدم و به حرفام فرمانِ آماده باش دادم! جملات رو به صف کردم و نگاهم رو از چهره سعید برداشتم.
نمی تونستم ببینمش و حرفایی رو بزنم که مطمئنم بعدا بخاطرشون پشیمون میشم!
خیره به صورتِ برفیه ریحان، لب از لب باز کردم:
سه هفتهی پیش، یعنی اولین جمعه بعد از به هوش اومدنم بود. سردرد امونم رو بریده بود و عینِ مارگزیده ها به خودم میپیچیدم...
طرفای ساعتای شیش سر رسیدی! نشستی بالا سرم، کتاب دعات رو باز کردی... شروع کردی به خوندن.
اوایلش اینقدر درد داشتم اصلا نمیفهمیدم چی میگی. وقتی رسیدی به این الحسن(ع) حواسم جمعِ دعا و از دردم پرت شد!
قبلش رو گوش نکرده بودم، فکر کردم منظورت حجت ابن الحسنه(عج)! با دقت به دعا گوش کردم... هر جمله خوندی برای خودم معنی کردم. گاهی هم رو یه جمله میموندم، برای خودم بازش میکردم و ازش داستان میساختم که آره قضیه این جمله اینه، برای این گفتنش و این حرفا...
دو تا جمعه دیگه هم رسید و تو هم دم به دعا دادی که دیدم «ندبه» برام شده عین یه پازل!
پازلی که باید کنار هم بچینم و به اصل داستانش برسم. همه تیکه هاش هم تو خودِ دعا نبود! خیلی هاشو از دستِ روضه ها گرفتم. میدونی به چی رسیدم؟
سربلند نکردم ببینمش، فقط صداش رو شنیدم که لحنِ خاصی داشت: به چی؟
-اونجا که میگه: لیت شعری این استقرت بک النوی، بل ای ارض تقلک او ثری؟ ابرضوی؟ او غیرها؟ ...
یه روزا، یه شبا، تو یه مناسب های خاصی میشه جوابِ این سوال داد!
میشه «لیت شعری»ِ حسرت بار رو نگفت و ذوقِ «انا اعلمُ» رو کرد!
مثلا بگی: یه امشبی انا اعلم این استقرت بک انوی! یه امشبی میدونم کجایین! (:
بغض گلومو گرفت. به جای خیس کردن چشمام، اخم کردم: میدونی سعید؟ راهِ من به تموم اون جاها بستهست!
نه میتونم شبِ جمعه برم کربلا، نه شهادت و میلاد امام رضا (ع) برم مشهد، نه شهادت و میلاد امام کاظم(ع) و امام جواد(ع) برم کاظمین، نه سیزده رجب نجف... هیچ جا!
یعنی ... هیچ وقت لیت شعریِ من، انا اعلم نمیشه!
از شدت بغض، صدام دو رگه شده بود:
خیلی سخته! دردش از دردهایی که تو این یه ماه کشیدم هم بیشتره!
اینم سخته که یه جا باشی که میدونی امامت هست اما ... اری الخلق و لا تری!
ولی می ارزه به شیرینیه استجابتِ دعایِ « اللهم و اجعل مستقره لنا مستقرا و مقاما» که یعنی خدایا! بذار من اونجایی باشم که آقام هست...
اصلا همین که چشمات مدام دنبال آقات بگرده یه کیف خاصی داره!
اینکه همه نَفَستو بذاری پایِ دوییدن دنبالِ آقات، تو جایی که حتم داری آقات هست، خود عشقه!
حتی اگه به نتیجه نرسی...
دستِ کوچولوی ریحان از لای پتو بیرون اومده بود. دستشو بین انگشتام گرفتم و بغضمو قورت دادم: من دارم این سختی ها رو میکشم! دارم هر لحظهمو با بغض سر میکنم... دیگه نمیخوام تو هم مثل من بشی!
تو که میتونی بری، نمیخوام سد راهت باشم، میخوام هلت بدم، زودتر بری! (:
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#ممنونڪهرعایتمۍڪنید❤️(:
🌷eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
رفقایِ جان☺️
اهالی شمال ایتا😎✋🏻
حالا ڪه رُمانو خوندین دلم مےخواد نظرات و احساسات و پیشنهادات شما رو بدونم💬
- https://harfeto.timefriend.net/16523830397496
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصور کن غروب روز عید غدیر لب ساحل نشستی و از دلتتگیهات با آقاجانمون ( که جانم به فداش) حرف میزنی.
✨✨ آقا جان پس کِی میایی؟✨✨
#امام_زمان
|⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
تصور کن غروب روز عید غدیر لب ساحل نشستی و از دلتتگیهات با آقاجانمون ( که جانم به فداش) حرف میزنی. ✨✨
دوستان خوبم!!!!
این کلیپ، ادامه ی عصرونه امروز مون بود که نمیدونم چرا نت همراهی نکرد.
ضمن عذرخواهی از تأخیری که البته جناب نت پیش آوُرد میخواستم بگم:
✨ لطفاً برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا جانمان ( که جانم به قربانش) دعا کنید ✨
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُكَ
‹🕌🕊›
#سلام_ارباب
#حسیــنآقام
قلب مرا زدند از اول بہ نامتان
من آمدم همیشه بمانم غلامتان
با یڪ درود صبح خود آغاز میڪنیم
ماییم واشتیاق عَلیڪالسلامتان
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌺----------------
بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
「🕊🌸」
#سلامامامزمانم✋🏻
نسیم صبـح به پاداش
جاݩِ ما بستاݩ!
ببر به حضـرت جاناݩ
سلامِ منتــظراݩ
#اللهمعجللوليڪالفرج✨
#السلامعلیکیااباصالحالمهدیعج
🌺-----------------------------------------
بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#وقت_سلام
.... و سلام خدا بر شما و خاندان پاکتان
.... و سلام بر شما و پدر بزرگوار تان
.... و سلام بر شما و فرزند عزیز تان
.... و سلام بر شما و خواهر عفیف تان
مادربزرگم همیشه دعاش این بود که:
"خدایا بلاهایی که به فکرمون نمیرسه
سرمون نیار"
الان تازه می فهمم که چقدر خوب گفته!!
🌸_________😍🌧
https://eitaa.com/shomale_eitaa
😃 اینا رِ که دیگه همه اِما بَخارْدِمی بُخصوص شِ نَن جانِ سِرِه
👌💕یادش بخیر ...
🌸-----------------😎🌧
https://eitaa.com/shomale_eitaa
#در_محضر_شهدا
#شهید_سپہبد_صیاد_شیرازی
دوستش می گفت:
صیاد تو قنوتش
هیـــچ چیزی برای خودش
نمی خواست.
بارها می شنیدم که می گفت:
" اللهم احفظ قاعدنا الخامنه ای "
بلند هم می گفت،
از تہ دل ...
🌺-----------------------------------------
بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 نورافشانی در مهمانی ۱۰ کیلومتری #عید_غدیر