- حسین را به دِرهمی فروختند اما ؛
حسین دَرهم میخرد عاشقانش را :)
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین❤️
#شب_جمعه ست هوایت نکنم میمیرم
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُكَ
🕊🕌🕊
#سلام_ارباب
بایاحسین💚
عشقوڪلامآفریدهاند😌👌
هرصبـ🌤ـحرابراے #سلام آفریدهاند
وقٺےڪہ
شاهڪشوردلـ💓ـهاشدےحسین
مارابہافتخار
غلامآفریدهاند😍✋
#سلامعلےساڪنڪربلا
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌺----------------
بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
🕊🌸🕊
#سلامامامزمانم✋🏻
•بِنَفْسي أنْتَ مِنْ تِلادِ نِعَمٍ لا تُضاهی•
ای نعمت خاصّ خدا سلام ؛
به قَلبَت سلام ؛ به چَشمَت سلام ؛
به رنج و به بغض و به صبرت سلام...
#آقاجان
#السلامعلیکیااباصالحالمهدیعج
🌺----------------
بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
#وقت_سلام
✨🕊اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ
صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ.
❤️ سلام آقا ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوای بارانی امروز در اکثر روستاهای شهر زیبای ساری ... بیشترین خوشحالی سهم کشاورزان 😍😍 جای همه اهالی شمال ایتا سبزِ سبز 🌧🌧🌧🌧
🌺-----------------------------------------
بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
🌸حتی فکرش زیباست😍😍
از درآمد و ثروت دیگران خوشحال شوید
تا ثروت را جذب ڪنید
از روابط عالے دیگران خوشحال شوید
تا روابط عالے را جذب ڪنید
از ڪار و ڪاسبے دیگران خوشحال شوید
تا شغل دلخواهتان را جذب ڪنید
از شادے و نشاط دیگران خوشحال شوید
تا شادے را جذب ڪنید
🌺-----------------------------------------
بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
💞🍃
|⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
🌼 و ما بدون تو در هر کجای
🌼این عالَم که باشیم غریبیم...
🔅 اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلَیَّکَ الْفَرَج
🌸
|⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
هوای بارانی امروز در اکثر روستاهای شهر زیبای ساری ... بیشترین خوشحالی سهم کشاورزان 😍😍 جای همه اهالی
وای خوش به حالتون😄
تو این وقت سال و خنکی و بارون؟ ☺️
واقعا خدا رو شکر👌😇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آبشار اوبِن ساری سنگده دودانگه😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+میگفت به یاد بیار روزایی که دعا میکردی
برای چیزهایی که الان داریشون..!
دوستان و اهالی شمال ایتا، به جای دیشب که شرایط مهیا نشد برای تقدیم ملجاء خدمت شما،
امشب حول و حوش ساعت ۲۲ با ملجاء میام بینتون☺️
|⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
در این گرماگرم ِ ایام ، جرعهای شربت ِ عشق میل داری ..؟❤️ در بقچه ام چند لیوان بیشتر دارم ! (: ــــ
در این گرماگرم ِ ایام ،
جرعهای شربت ِ عشق میل داری ..؟❤️
در بقچه ام چند لیوان بیشتر دارم ! (:
ــــــــــــــــــــ ــ
نوش ِ جانتان ؛✨
یک قسمت از ملجاء جان !🌿
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتسیویڪم - حقم نبود! 📜"
رو کردم به مجتبی: پس چرا الان بهش گیر دادن؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
چون هیچکس باور نمیکنه سعید مثلِ بچه آدم فقط کاری که بهش گفتن و بکنه و نزنه جادی خاکی، دِ برو که رفتیم!
منتهی ما چون چاره ای نداشتیم خودمون رو زدیم به کوچه علی چپ! این حاجیمون که بیشتر از کار، جونِ نیروهاش براش مهمه، نه!
دلم برای سعید سوخت. با ناراحتی پرسیدم: الان چی میشه؟
یه ابروشو بالا داد: اگه الان با چمدون بیاد تو، یعنی رئیسمونو هم هدایت کرد سمتِ کوچه علی چپ؛ اگر دست خالی بیاد، یعنی ماموریت، پرررر! میاد برا خدافظی با بقیه...
حسین که همچنان میخندید گفت: تو هنوز یاد نگرفتی درست حرف بزنی؟
زیر چشمی به جفتشون نگاه کردم و مشکوک، پرسیدم: شما چجوری همدیگه رو میشناسین؟
حسین نفس گرفت بگه اما مجتبی پیش دستی کرد و گفت: هیچی! طیِ یک عذابِ الهی، ما و این بشر دو دوره آموزشی با هم بودیم!
رو کرد به حسین و گفت: میدونستی قراره بیای پیش ما؟
-نه بابا! اصلا یه درصد هم به ذهنم خطور نمیکرد روزی برسه که علی اکبرِ ما به شماها ربطی پیدا کنه! منتهی به قول خودش، علی اکبر قبلی مرد، روحش شاد! این علی اکبر ورژن جدیده!
با افتخار نگاهی به من کرد و ادامه داد: وقتی داشت تعریف میکرد، گفت یکی به اسم سعید دلیل این تغییرش بوده.
وقتی بیشتر گفت، فهمیدم جز سعیدِ خودمون، هیچ سعیدی، اصلا هیچ موجودی نیست که بیاد یقه مردمو بگیره به زور بکشونه به راه راست، بعد ولشون کنه به امونِ خدا!
داغِ دلم تازه شد! آهی کشیدم و گفتم: میبینی توروخدا؟ میبینی چطور میخواد ولم کنه بره؟
خندید و برای اینک بحث رو عوض کنه، به ریحان اشاره کرد و رو به مجتبی گفت: این چیه کلک؟
مجتبی، نگاهِ خنثی ای به ریحان کرد و گفت: این؟ هندونه! دیدم خیلی شیرینه، گرفتم حالشو ببرم!
حسین همینطور که میخندید، ریحان رو از بغلم گرفت: هنوز هم بی نمکی! و خسیس! چرا عروسیت دعوتم نکردی؟
-نگران آبروم بودم! هنوز یادم نرفته تو منطقه، چطور قیمه و قورمه رو قاطی کردی، ریختی تو ظرف آش، با پلو خوردی!
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، زدم زیر خنده!
حسین خندید و گفت:
نو خوبی! تنبل خان همه کاراتو یکی دیگه میکرد! ولی دلم خنک شد ها! از اینکه تو این شرایط بچه دستِ توئه، معلومه خانومت خوب ازت کار میکشه! نه؟
بعد نزدیک به ده روز، اولین بار بود احساسی تو صورتِ مجتبی میدیدم!
نگاهی که به جایِ اشک، غم میبارید و ابروهایی که به جایِ سد، بهم گره خوردن تا مانع شکستنِ بغض بشن...
این حالات رو خوب میشناختم! اما دلیلش رو، نه!
سرشو پایین انداخت. با لحنِ آروم و مظلومی گفت: نیست!
حسین که نگاهش به ریحان بود و حالِ نزارِ مجتبی رو ندیده بود، با خنده گفت: چی نیست؟ خانومت نیست یا ازت کار بکش، نیست؟
رنگ از صورتش پریده بود. گفت: خانومم ... نیست!
حسین بلند تر از قبل خندید: حقته! بمون بچه نگه دار...
نگاهِ مجتبی بلند شد و روی حسین خیره موند.
چشماش خیس شده بود. با صدایی گرفته گفت: نه... حقم نبود!
حسین خواست جوابی بده که لگدی به پاش زدم. با تعجب برگشت سمتِ من. به مجتبی اشاره کردم تا حواسش رو جمع کنه...
حالِ این قاریِ ساکتِ غمگین، اصلا خوب نبود!
حسین آروم پرسید: مجتبی جان! خوبی؟
مجتبی نزدیکِ حسین شد، ریحان رو از دستش گرفت و محکم تو آغوشش گرفت و همزمان، پشتِ هم زمزمه میکرد: حقم نبود... حقم نبود...
با ترس و لرز، از اینکه مبادا سوالم بیشتر از این حالش رو بد کنه، پرسیدم: مـ مجتبی جان! خا ... خانومت چرا نیست؟
نگاهش چرخید سمتِ من. صورتش سرخ شده بود و رگِ گردنش، بیش از اندازه ورم کرده بود. چشماش خیس بود و میدرخشید اما خبری از اشک نبود!
دستی به صورتش کشید و ریحان رو سفت تر تو بغل گرفت. گفت:
حقم نبود... یه هفته بود بابا شده بودم! حقم نبود مادر بچهم رو ازم بگیرن! عروسم رو ازم بگیرن!
بهم ریخته بود. کلافگی از رفتارش میبارید و حرکاتش عادی نبود.
ریحان رو بیش از حد سفت، بغل گرفته بود و این، نگرانم میکرد. خواستم چیزی بگم که گفت: بیست و دو سالش بود! لباسِ عروسش، بیشتر از کفنش بویِ نو میداد!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#ممنونڪهرعایتمۍڪنید❤️(:
🌷eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستویڪم - گفتمنرو؛خندیدورفت! 📜"
اینقدر حال خودش بد بود که جایی برای شوکه شدن از حرفاش نمونده بود.
نفسش تنگ شده بود. خس خس گلوش رو به وضوح میشنیدم.
با نگرانی نگاهی به حسین کردم اما هیچکدوم توانِ مقاومت در برابرش رو نداشتیم و چاره هم، نه!
بین هر کلمهای که میگفت، یکبار نفس عمیق میکشید. نفسی که عجیب میلرزید:
حقم نبود و برای همین سعید به هر دری میزنه تا بره حقم رو بگیره! علی اکبر میدونی رضایت دادی که سعید بره جلوی کیا بجنگه؟
همون بی صفت هایی که امروز ردِ گلولهشون به حرم افتاده، عروسِ منو کشتن!
پتوی ریحان رو تو مشتش گرفته بود و به زحمت نفس میکشید. خواستم چیزی بگم، کاری کنم اما حرفش رو که زد، لحظهای واینستاد.
با قدم های بلند، دور شد و به چشم به هم زدنی از درِ فرودگاه بیرون رفت!
حسین دنبالش دویید و من، با یه کوه نفرت و دردی که از نگاه و کلامِ مجتبی میبارید، تنها موندم!
فشار سنگینِ داغِ حرف های مجتبی، نه فقط رویِ من که روی عقربه های ساعت هم سنگینی میکرد.
ثانیه ها بی اندازه معطل میکردن. میایستادن و جلوتر از خودشون، ثانیه های قبل رو جا میدادن؛ ثانیه هایی که مجتبی با کلامش آتیش به دل میپاشید!
بی اختیار پشتِ هم نفسِ های عمیق کشیدم.
احساس میکردم شُش هام زیر سنگِ ده تنی گیر کردن و اکسیژن بیشتری برای حرکت کردن تمنا میکنن!
اما ... من فقط شنونده بودم، وای به حال اونکه دچارش شده بود! وای از داغِ دل و فشارِ روحیِ مجتبی!
تصویر رو به روم بهم ریخت.
تا اون لحظه، مجتبی خیره به نقطهی نامعلومی، بیرون از سالن فرودگاه ایستاده بود اما حالا، جمعیتی که از بینشون فقط سعید و ایمان و سیدمهدی رو میشناختم، سمتِ مجتبی ای اومدن که سرجاش تلو تلو میخورد، دست روی سینهش گذاشته بود و به پیرهنش چنگ میزد!
ضربانِ قلبِ کند شدهم، از نگرانی تند شد اما کاری ازم برنمیومد! دکتر راست میگفت، دستی که عصبش آسیب دیده، تحت فشار های عصبی، از کار میوفته!
تنهای تنها، خیره به صحنه دلهره آورِ رو به روم بودم. ایمان، بچه رو از دستِ مجتبی گرفت؛ مهدی کمک کرد بشینه و سعید، از تو جیبش، چیزی رو بیرون کشید.
چشم ریز کردم تا درست ببینم. چیزی که میدیدم رو باور نمی کردم! اون اسپری رو آخرین بار دستِ زن عموم دیدم که آسم داشت! اسپریِ هوا!
چند دقیقه طول کشید تا التهابِ جمع خوابید و هر کس گوشهای نشست.
از بینِ همه، حسین گرایِ من رو به سعید داد و سعید، بعد لگدی که به حسین زد، به قدم هاش سرعت داد و داخلِ سالن، نزدیکِ من شد.
از دور، دستش رو به نشانهی عذرخواهی رو سینهش گذاشت و گردن کج کرد: من شرمندتم! این حسین درست بشو نیست که نیست! بعد دو ساعت تازه میگه فلانی هم هست...
اخمی از سر کنجکاوی کرد و پرسید: صبر کن ببینم! تو و حسین چه ربطی به هم دارین؟
حس و حال حرف زدن نداشتم. آروم زمزمه کردم: سلام! پسرعمومه.
زد به پیشونیش و بعد اونهمه حرف زدن، شروع کرد به احوال پرسی و من به کوتاهترین شکل ممکن جوابش رو دادم.
متوجه کسلیم شد. رویِ نزدیک ترین صندلی به من نشست و پرسید: خوبی؟
نیم نگاهی بهش کردم و خیره شدم به مجتبی. از لحنم غم میبارید: آسم داره؟
رد نگاهم رو گرفت. گفت: نه... این یه نوع اختلال تنفسیه که بر اثر افسردگی حاد به وجود میاد!
آهی کشید و ادامه داد: بعد شهادتِ خانومش به این روز افتاد!
اشک چشمام رو گرفت. تصویرِ مجتبیِ زارِ غمدیده، تار شده بود.
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#ممنونڪهرعایتمۍڪنید❤️(:
🌷eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷