✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتسےودوم - برگهایِپاییزی !💔 📜"
- نهم محرم سال شصت و یک هجری -
در خیمه هایِ عمر سعد سرور بود و ترس!
دشت در سیاهی لشکریان ظلم، به مانند شب، سیاه شده بود.
قهقهه های سی هزار سرباز، سکوت دشت را شکسته بود.
در سکوت دشت و در تاریکی شب، مردی پنجاه ساله و بلند قامت در کنار اسب سفید خالدارش، چمباتمه زده بود و نگاهش را از سو سوی خیمه های امام و یارانش برنمیداشت.
ناگهان صدایی او را نهیب داد : " حر! چرا به ما نمیپیوندی؟ زود باش! امشب را از دست نده! این شب هرگز تکرار نخواهد شد! "
حر بدون اینکه پاسخی بدهد، نگاهش را به چشمان خوشحال و وحشت زده مرد انداخت و سکوت کرد.
لحظه ای بعد به آسمان خیره شد. آسمان نورانی بود .. انگار ماه نهم، نورانی تر شده بود!
با خود گفت : " چه ساعتی است؟ به اذان صبح چقدر مانده است؟ "
یکبار دیگر حر با صدای شادی لشگریانش از جایش بلند شد. لگام اسبش را گرفت و آرام دور شد.
به یاد روزی افتاد که عبیدالله از او خواسته بود تا راه را بر امام ببندد.
- دوم محرم سال شصت و یک هجری -
دوم محرم! همان روزی که حر از دارالاماره کوفه بیرون آمد و ندایی شنید : " ای حر! مژده باد تو را بهشت .. ! "
این ندا حر را سرگردان کرده بود. حر غافلگیر شده بود. " بهشت برای من؟ چرا من؟ .. چه کسی است که بهشت را به من نوید میدهد؟ .. "
جنگ بزرگی در وجدان حر به راه افتاده بود.
حر دیگر آن مرد هفت روز پیش نبود که با هزار سربازش، راه را بر حسین (ع) بسته بود و مانع حرکت امام به سوی کوفه شده بود .. و دیگر آن مردی نبود که امام را به قتلگاه بزرگ کربلا دعوت کرده بود.
- دهم محرم سال شصت و یک هجری ، ساعت چهار و چهل و هفت دقیقه بامداد ، اذان صبح به وقت کربلا ! -
در دل سحر دهم محرم، لشگریان خصم، همه از شادمانی شب خفته بودند.
حر به نماز ایستاد. سو سوی خیمه های امام با صدای اذان، سکوت مرگبار دشت را به چالش گرفت.
چرا حر سر از سجده برنمیدارد؟
آن شب حر به خدایش چه گفت؟
- ساعت شش و چهل دقیقه صبح، طلوع آفتاب به وقت کربلا -
حر منتظر بود و آرام و قرار نداشت!
آرام آرام سکوت دشت شکسته شد.
لشگریان عمر بن سعد، صف آرایی کردند.
جنب و جوش یاران حسین بن علی (ع) بیشتر شده بود.
حر سوار بر اسبش به عمر بن سعد نزدیک شد و گفت : " میخواهی با پسر علی بجنگی؟ "
پسر سعد گفت : " چنان جنگی که تا کنون ندیدی! "
حر گفت : " به صلح فکر کرده ای؟ چرا با آنان صحبت نمیکنی؟ "
پسر سعد گفت : " امیرم فرمان داده است کار را یکسره کنم ..."
- حر از او دور شد -
ناگهان عمر سعد دستور تیراندازی به سوی یاران امام داد. تیرهای خصم در آسمان با سرعت به حرکت در آمد و یاران امام به مانند برگ هایِ پاییزی روی زمین افتادند .💔
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#ممنونڪهرعایتمۍڪنید❤️(:
🌷eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
|⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسمربالحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمتسےودوم - برگهایِپ
شب های محرم و ..✨
عاشقانهای که پای حرف های تاریخ نشسته ؛ درست لحظهای که تقویم ورق خورد و رفت به محرم سال ۶۱ هجری قمری !🕊💔
مےشنوی؟ این صدای هق هق های ملجاء است !🌿(:
+https://harfeto.timefriend.net/16592931470598
در شب بنت الحسین (؏) ، رقیه (س) ے کوچک ارباب ، چه خبر از احوالتان ؟❤️(:
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُكَ
‹🕌🕊›
#سلام_ارباب
دست بر سینه✋
سلامی بفرستیم، ز دور ...
اینچنین در حرمت
زائر نامحسوسیم ایهاالعشق
همین لحظه گدا را دریاب
خودم و تذکرهام،
دستِ تو را می بوسیمــــــــــ ...♥
#السلام_علیک_یااباعبدلله_الحسینـ【ع】
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌺----------------
بریـم شمـال؟. 🖤 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
「🕊🌸」
#سلامامامزمانم✋🏻
من سالهاستـ
میوه ی خوبےندادهام
وقتش نیامده
که شکوفاکنےمرا
آقابرای تو نه!
برای خودم بداست
هرهفته درگناه
تماشا کنے مرا😞😔
#السلامعلیکیااباصالحالمهدیعج
🌺-----------------------------------------
بریـم شمـال؟. 🖤 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
#وقت_سلام
امام رضا امروز ی کبوتری اومد دم پنجره خونمون. من یاد کبوترای حرم شما افتادم. دلم حسابی تنگ شده. میشه کمک بابام کنین تا بیایم زیارتتون؟ آخه راهمون خیلی دوره. تو حرمتون دلم آروم آروم میشه. انگار خود بهشته.
❤️ سلام آقا❤️