✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتسےودوم - برگهایِپاییزی !💔 📜"
بغض گلومو فشرد. کتاب رو بستم و با سر انگشت روی چشمام فشار دادم. اشک روی چشمام پخش شد و پلکامو تر کرد. نفس سنگینی کشیدم و شیشه رو پایین دادم.
دلم عجیب هوایِ گریه کرده بود. اما اینجا، میدون دادن به بغضِ ترک خوردهم، خودِ شکستن قولم بود!
کاش مجتبی فرمون بچرخونه، یه جایی رو پیدا کنه که دمِ یاحسین (ع) گرفته باشن و چند خط روضه بخونن ..
چراغ قرمز، ماشین رو متوقف کرد. رو به روی نگاهم، درختی بود که برگ هاش زیر فشار پاییز، زرد و سرخ شده بود!
چشمام رو بین برگ هاش حرکت میدادم که از سمتی، سنگی پرتاب شد و به شاخه ای خورد و در یک لحظه، تموم برگ هاش رو ریخت.
دستمو روی چشمام گذاشتم. دست خودم نبود؛ بی صدا به هق هق افتادم! اما نذاشتم قطره ای اشک، به روی دنیا رخ نشون بده!
کاش اونجا بودم ..
کاش کربلا بودم ..
کاش تمام جونم رو سپر میکردم، جلوی امامم سپر میشدم و تیزی تیر رو به تن میکشیدم اما نمیذاشتم درخت امامت در بهار، پاییزی بشه!
اما حیف .. هزار حیف که مثل الان پشت چراغ قرمزِ دنیا مونده بودم و هنوز موقع باز شدن دفتر عمرم نشده بود ..
حالا باید بشینم و خاطرات سنگ و درخت و برگ و پاییز رو مرور کنم!
+ تا حالا فکر کردی چقدر شبیهشی؟
دستی به صورتم کشیدم و برگشتم سمت مجتبی: شبیه کی؟
دنده رو عوض کرد و از چراغ سبز گذشت. گفت: شبیه حر!
به تلخی خندیدم و آهی کشیدم: کاش بودم ..
- هستی !
سرمو بالا دادم: نه .. تو لطف داری !
نیم نگاهی بهم کرد و گفت: نزدیک به دو ماهه صبح و شب باهامی! من به کسی لطف دارم؟
از جدیت لحنش، جاخوردم: نه ..
متوجه تعجبم شد. نگاهی بهم کرد. هر کس جز من بود، به غیر از جدیت چیزی تو چهرهش نمیدید! اما من، به قول خودش بعد از دو ماه کنارش بودن، میدونستم پشت این چهرهی خنثی و جدی، چه احساسی خوابیده .. نگاه مجتبی، لبخند میزد:
تعجب نکن .. فقط خواستم مطمئن بشی یه چیزی دیدم که میگم شبیهی !
- چی دیدی ؟
نفس عمیقی کشید و گفت :
حر غافل بود ! نه میدونست داره راه کی رو میبنده ، نه میدونست تو سر ابن زیاد چی میگذره و بعد این راه بستن چه اتفاقی قراره بیوفته ..! غافل بود که بد کرد ! اما روز نهم، وقتی چیزایی که دید، تکونش داد و از خوابی که ابن زیاد لالاییش رو خونده بود، بیدار شد؛ یکجا ننشست تا وقتی که سری که پایین انداخته بود و ارباب بهش فرمودن سرتو بلند کن؛ فدای آقا شد !
لبخندی روی لبم نشست :
احلی من العسله که ارباب بهت بگن سرتو بلند کن! ((:
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#ممنونڪهرعایتمۍڪنید❤️(:
🌷eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتسےودوم - برگهایِپاییزی !💔 📜"
لبخندی روی لبم نشست :
احلی من العسله که ارباب بهت بگن سرتو بلند کن! ((:
+ شیرین تر از اون اینه که سرتو تو آغوش بگیرن و بگن رستگار شدی!
لبخند از لبم رفت و آه صدام رو لرزوند: بعد تو میگی من شبیهشم؟
سرتکون داد: شبیهشی! شبیهشی چون تا قبل سعید، اونایی به گوشت لالایی خوندن که خواب غفلت تموم عمر بردتت! اما وقتی یه نفر اومد و شونههاتو گرفت و تکونت داد؛ مقاومت نکردی! بیدار شدی و از اون لحظه، هنوز چشم روی هم نذاشتی .. درسته که هنوز به عاقبت حر دچار نشدی ولی ..
خیره شد بهم. گفت: تو امامتو دیدی ! عذرخواهی از امام و شنیدنِ : عیبی نداره! بخون! قشنگ میخونی ؛ کم از ارفع راسک نداره ! (:
سرمو پایین انداختم. بغض داشت خفم میکرد! با صدایی گرفته و چشمایی پر اشک، گفتم: آره .. اما من بد کردم مجتبی! بعد اون دیدار، بد شدم!
مجتبی نگاهی به روایت عشق انداخت و با مکث کوتاهی پرسید: چرا رفتی داستان حر رو بخونی؟
قولم شکست! اشک امونم رو برید و در لحظه، ردش پیرهنم رو خیس کرد ..
ماشین ایستاد. سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم. آروم سرمو بالا بردم. چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم. نه فقط چشم های مجتبی، که بعد چهارماه و نیم، لب هاش هم طرح لبخند گرفته بود!
از تعجب به لکنت افتادم: تو .. ت .. تو .. میتونی بخندی؟
نگاهش رو پایین انداخت، نخِ آویزونِ روی صندلی رو به بازی گرفت و نفس سنگینی کشید: تونستن رو که میتونم .. اما ..
به چشمام خیره شد و گفت : تو این مدت هیچ اتفاقی برام اونقدر قشنگ نبود که بهش لبخند بزنم .. جز وقتی داستان دیدارِ پشت بوم رو تعریف کردی و الان، که اینطور دلت شکست! این اشکا خیلی قشنگن! خیلی ..
دیواره های بغضم دوباره لرزید.
سرمو پایین انداختم: خیلی داغونم مجتبی! مثل بناییام که با ذوق و شوق دیوار های ساختمونشو بالا برده و وقتی خواست رو نمایِ ساختمونش کار کنه، فهمیده اولین آجر رو کج چیده و کل ساختمومش انحراف داره!
+ خب برنامهت چیه؟ میخوای خرابش کنی؟ بعد اینهمه زحمتی که براش کشیدی و فقط بخاطر یه آجر؟
با بغض نگاش کردم : چارهی دیگه ای دارم؟
- تا حالا برج هیجان بازی کردی؟
سرتکون دادم. گفت :
میچینی میچینی میچینی و تازه بازی اونموقع شروع میشه که از بین آجر هایی که چیدی، دونه دونه آجر بیرون بکشی و دوباره روی بالاترین طبقه، آجر بذاری و طبقه جدید بسازی! تو این بازی، اونی میبری که آجر مدنظرش رو آروم آروم شل کنه و بعد با احتیاط و آرامش، آروم آروم بیرون بکشتش! و اونی میبازه که وقتی سازه رو یه آجر وزن انداخته، بیاد و با سرعت همون آجر رو بکشه بیرون! اونوقت برج میریزه و تضمینی نیست که مثل قبل، حوصلهی بازی باشه!
نگاهش رو عمیق تر کرد و گفت: اسم سازهی وجودت رو بذار برج هیجان! آجرِ کج رو پیدا کن و سنگینی برج رو از روش بردار. بعد آروم آروم از سازهی وجودت بیرونش بیار؛ جوری که انگار هیچوقت نبوده! اونو که کنار گذاشتی، برگرد و بیا طبقه های جدید بساز! اینطوری، نه برجی که اینهمه برای ساختش زحمت کشیدی از بین میره، نه حوصلهی بازیت!
وقتی به کلنگ زدن و تخریب ساختمونِ عشقی که تو دلم ساخته بودم و از نو آجر رو آجر گذاشتنش فکر میکردم؛ وجودم خسته میشد!
اما حالا و با حرف هایِ مجتبی، حس کسی رو داشتم که چایِ تازه دمی دستش داده باشن و جونش تازه شده باشه! همونقدر پر طراوت ..
مجتبی استارت زد و راه افتاد. چند متر جلوتر پرسید: حالا آجر کجه رو پیدا کردی یا فقط احساس انحراف داری؟
نگاهی بهش کردم. وقتی بهش فکر میکردم، بغض گلومو میگرفت. سکوت کردم و از لای روایت عشق، برگهای که تو اتاق مصاحبه جوهریش کرده بودم رو بیرون کشیدم و سمتش گرفتم.
برگه رو گرفت و یک دست به فرمون، با دست دیگهش بازش کرد. گفتم: امیدوارم بتونی خطمو بخونی ..
جوابی نداد. اصلا چیزی نگفت.
نه فقط اونموقع؛ که بعد از خوندن اون برگه، سکوتی کرد که بینش رد پایِ بغض رو به وضوح میدیدم! سکوتی که شکستنش، عطر آسمون میطلبید ..
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#ممنونڪهرعایتمۍڪنید❤️(:
🌷eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
|⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسمربالحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمتسےودوم - برگهایِپ
من همان خیاط بغض کردھ ام ؛
که درچهارچوب در ورودی حسینیه ایستادھ و مےبیند کتیبهای که نخ به نخ نام امام حسین (؏) ِ رویش را با اشک دوخته ، روی دیوار مےدرخشد !💕✨
این بغض را از عمق ِ جان دوست دارم ..✋🏻
پای ِ ملجاء ِ ارباب ، به تکیهشان باز شد !🕊 الحمدلله !❤️(:
+https://harfeto.timefriend.net/16592931470598
مےشنوم ؛ از عمق ِ جان !🌱
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُكَ
9.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‹🕌🕊›
#سلام_ارباب
اینجا قدم قدم ، همه پیچیده بوی تو
بوی نگاه زینب و، بوی گلوی تو
سیاه پوشی حرم مطهر امام حسین علیهالسلام
نوکران مشغول کارند
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌺----------------
بریـم شمـال؟. 🖤 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
「🕊🌸」
#سلامامامزمانم✋🏻
در محرم قلبِ سوزان می خرند
در محرم چشمِ گریان می خرند
در محرم دل هوایی میشود
با نگاهی کربلایی میشود
در محرم شیعیان زاری کنند
همره مهدی عج عزاداری کنند
#السلامعلیکیااباصالحالمهدیعج
🌺-----------------------------------------
بریـم شمـال؟. 🖤 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
#وقت_سلام
🕊✨🕊از بچگی به من گفته بودند که آقایی در سرزمینمان مهمان ما است که خیلی باید به او احترام و عزت بگذاریم. کمی بعد دانستم که ما مهمان تو هستیم آقا. ای مهربان ترین مهمان نوازی که هیچ کسی را دست خالی و دل شکسته از درگاهت نمی رانی، چگونه این همه خوبی را در دل غربت گنجانده ای؟ مگر می شود این همه لطف برای این همه زائر؟! دل من نیز آرزوی زیارت حرم با صفایت و سر گذاشتن و گریستن بر پنجره فولادت را کرده است. بطلب مرا آقای من.....
❤️ آقا سلام ❤️
#در_محضر_شهدا
#علی_حیدر با توجه به استعداد وافر و خدادادی تحصیلاتش را با معدل عالی بعنوان شاگرد ممتاز گذراند.
در دوران فعالیت خود در بسیج بعنوان معلم قرآن به کودکان و نوجوانان در مسجد جامع محل قرآن می آموخت.
درتاریخ ۱۳۶۵/۹/۱۰ در جهت اطاعت از فرمانده حضرت امام خمینی ، پس ازطی دوران آموزشی به مدت ۴۵ روز در تاریخ ۳۰/۱۰/۶۵ وارد جبهه های نبرد حق علیه باطل شد . به محض ورود وصیت نامه خود رانوشت گوئی که می دانست به دیدار یار خواهد رفت .
#شهید_علیحیدر_عشوری
هدیه به روح مطهر شهید صلوات
*اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم*
🌺-----------------------------------------
بریـم شمـال؟. 🖤 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa