eitaa logo
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
681 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
6 فایل
صمیمۍ، باصداقت، ساده هستم✨ جماعت ! من شمالےزادھ هستم🌸! ‌ ‌‌گوشۍ دستمہ! الو؟📞.. - https://abzarek.ir/service-p/msg/970539 ‌ ‌حیف نیست از بوۍ بارون بگذرۍ؟🌧(: بمون هم‌وطن❤!
مشاهده در ایتا
دانلود
‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ❣🍃🌺خیلی زیباست🌺🍃 دختری با پدرش می‌خواستند از یک پُل چوبی رد شوند.پدر رو به دخترش گفت: دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم. دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست تو را نمیگیرم تو دست مرا بگیر.پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم. دخترک گفت: فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم، اما تو اگر دست مرا بگیری هرگز آن را رها نخواهی کرد... این دقیقا مانند داستان رابطه‌ی ما با خداوند است، هرگاه ما دست او را بگیریم ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم، اما اگر از او بخواهیم دست ‌مان ما را بگیرد، هرگز دست ‌مان را رها نخواهد کرد! و این یعنی عشق... 🌹دعا میکنم خــدا دستمونو بگیره🌹 ---------------- بریـم شمـال؟😃👇🏻 ↷|@shomale_eitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 نماز والدین 🌷 🌸 دو رکعت است. در رکعت اول بعد از حمد ۱۰ مرتبه آِیه ی زیر تلاوت شود: 📖 رَبِّ اغفِرلِی وَ لِوَالِدَیَّ وَ لِلمُؤمِنیِنَ یَومَ یَقُومُ الحِسَاب 🌷 در رکعت دوم بعد از حمد آیه ی زیر ۱۰ مرتبه تلاوت شود: 📖 رَبِّ اغفِرلِی وَ لِوَالِدَیَّ وَ لِمَن دَخَلَ بَیتِی مُؤمِناً وَ لِلمُؤمِنِینَ وَالمُؤمِناَتِ 🌷 بعد از سلام نماز ۱۰ مرتبه گفته شود: 📖 رَبِّ ارحَمهٌما کَما رَبَّیانی صَغیراِّ 👌 هر کس این نماز را بخواند چنان چه پدر, مادر و عزیزان او زنده باشند مورد رحمت خداوند رحمان و رحیم قرار میگیرند. 🌾 و چنان چه والدین فوت کرده باشند مورد آمرزش خداوند کریم قرار می گیرند 🌹 این نماز چنان موجب شادی پدر و مادر می شود که آرزو میکنند زنده شوند و زانوی فرزند خوبشان را ببوسند. 👈 این نماز انسان را در افسرگی های بسیار شدیدی که بر اثر مصیبت های سنگین بوجود می آید آرامش می بخشد. 🌼 بهتر است که این نماز در شب جمعه ترک نشود. ---------------- ↷|@shomale_eitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامہ‌قسمت‌اول - شاید مقدمہ" 📜 جاخوردم! با چشای گرد دو کلمه آخرش رو تکرار کردم که دست رو دهنم گذاشت و گفت: آروم! نباید کسی بفهمه! سر تکون دادم که دستش رو برداشت. -یعنی چی شهید شد؟! حسام با ناراحتی گفت: باباش مدافع حرم بود... -چی بود؟! چشاش گرد شد: یعنی نمیدونی؟! احساس بدی بهم دست داد. لحن حسام طوری بود که انگار چیز واضحی رو نمی‌دونستم! سعید حسام رو عقب کشید و گفت: عیبی نداره! برات توضیح میدم فقط بگو بعدازظهر میای یا نه؟ -کجا؟! +مراسم بابای میثم بی اختیار گفتم: آره حتما! سعید با لبخند رضایت سرتکون داد و با شنیدن اسمش خداحافظی کرد و دور شد. حسام هم نایستاد. گفت عجله داره و زود رفت. من موندم وسط دانشگاه با شوک چیزی که شنیدم و دعوتی که بپذیرفتم. جواب بابا رو چی میدادم؟! بابای من از همه زندگیش زد که من به درسم برسم! منم برای جبران تموم فکر و ذکرم رو گذاشتم پای درسم و همیشه از محیط های متفرقه دوری کردم. حالا برم چی بگم؟! بگم روزی که فرداش از صبح تا غروب کلاس دارم، میخوام برم تشییع یه شهید؟! چیشد که اینطور با اشتیاق دعوتش رو قبول کردم؟! اون جواب رو من ندادم! یه حسی تو قلبم وادارم کرده بود! حسی که شباهت زیادی به حس خوندن اون بیت داشت: - چشم دل باز کن که جان بینی! آنچه نادیدنی‌ست، آن بینی! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: https://eitaa.com/shomale_eitaa 🌷 ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌دوم - جامانده‌ام" 📜 خیره به آینه، دکمه های پیرهن مشکیم رو میبستم و به جملاتی که برای گفتن به بابا کنار هم میچیدم فکر میکردم. چند ثانیه بدون هیچ حرکتی ایستادم و شهید شدن بابای میثم رو با چند تا فیلمی که از زمان جنگ و جبهه دیده بودم، تطبیق دادم و تصور کردم. اما... چندین سال از زمان جنگ میگذره!! بابای میثم کجا شهید شده؟! نگاه از آینه گرفتم که جمله حسام تو گوشم پیچید: باباش مدافع حرم بود... با کنجکاوی رو تختم نشستم و گوشیم رو روشن کردم. بی توجه به اعلان های بالای صفحه، گوگل رو بالا آوردم و سرچ کردم: مدافعان حرم چه کسانی هستند؟! چند ثانیه صبر کردم تا سایت بالا بیاد. اتاق من معمولا نت ضعیفی داشت! صفحه که بالا اومد، سایت اول رو باز کردم و باز منتظر نشستم. -علی اکبر! مادر؟! با صدای مامان از جا بلند شدم: جانم مامان؟! از در اتاق بیرون رفتم. دم پله ها ایستاده بود. خواست حرفی بزنه اما با دیدن لباس بیرونی که به تنم بود، پرسید: جایی میری؟! بی اختیار ضربان قلبم بالا رفت، آب دهنم رو به زحمت قورت دادم و به کوتاهترین شکل ممکن جواب دادم: آره! -کجا؟! +خونه یکی از دوستام. ازینکه دروغ گفته بودم در لحظه خودم رو سرزنش کردم! اما خب چاره‌ی دیگه ای هم نداشتم... سعید و حسام اسم جالبی رو این دروغا میذاشتن! چی بود...؟؟ آها! «کلاه شرعی»...! مامان مکثی کرد و گفت: کی برمیگردی؟! شانه بالا دادم: نمیدونم... فکر کنم تا شب بمونم -اما... خاله‌ت اینا دارن میان... فهمیدم رفتنم از همین لحظه کنسل شده. نمیدونم چرا اما خیلی ناراحت شدم. اینقدر که فقط یه باشه گفتم و برگشتم تو اتاق و درو بستم. همون دم در خودمو سر دادم و نشستم. گوشیم رو روشن کردم و برای سعید نوشتم: سلام! خوبی؟ سعید امشب مهمون داریم! نمیتونم بیام... یه قلب شکسته و ایموجی سربه زیر هم به پیام اضافه کردم و فرستادمش. انگار که چیز خاصی رو از دست داده باشم، غصه‌م گرفته بود! سعید وقتی نمیتونست تو برنامه های بسیج شرکت کنه، وقتی صداش میزدیم میگفت: بهم نگین سعید! بگین جامونده!! برای اولین بار داشتم حالش رو درک میکردم. با بغض، صفحه پیامش رو دوباره بالا آوردم و نوشتم: جامانده‌ام! گوشی رو خاموش کردم و دستی به صورتم کشیدم. حال خودمو نمیفهمیدم! چه به سرم اومده بود که اینطور بخاطر مراسمی که تا بحال نرفتم و کسی که نمیشناسمش، غمبرک زدم؟! به سنگینی از جا بلند شدم... از جلو آینه که رد شدم چشمم به لباس سیاهم خورد و باز یاد بابای میثم و حرف حسام افتادم... همونجا دوباره سایتی که بسته بودم رو باز کردم و شروع کردم به خوندن: مدافعان حرم عنوان مصطلح جمهوری اسلامی ایران برای عده‌ای از نیروهای انتظامی است که توسط جمهوری اسلامی ایران سازماندهی و به کشور سوریه اعزام میشوند و به گروه های همفکر در این کشور کمک های مستشاری، تجهیزاتی و عملیاتی میکنند. خواستم ادامش رو بخونم که با صدای در، مثل کسایی که کار خطایی کردن گوشی رو خاموش کردم: بفرمایید! با داخل شدن بابا، برای احترام، سریع سرجام ایستادم: سلام بابا؛ خسته نباشید. بابا با لبخند جوابم رو داد و از درس و دانشگاهم پرسید. بدون اینکه حرفی از شهادت بابای میثم بزنم، اخبار دانشگاه رو مو به مو دادم و بابا مثل همیشه با شور و اشتیاق گوش میکرد. صحبت هام که تموم شد، تحسینم کرد و بی مقدمه گفت: بابا نمیخوای ازدواج کنی؟! چشام گرد شد و بی اختیار خندیدم: ازدواج؟! چه وقته ازدواجه پدر من؟! لبخند معناداری زد و از جا بلند شد: خوبه! خوشحالم! متوجه منظورش نشدم اما خوشحالیش، خوشحالم میکرد. تو چهارچوب در ایستاد و گفت: خاله‌ت داره میاد. حاضر شو بیا پایین! «چشم»ی گفتم که رفت. دلم پیش اون سایت و ادامه‌ی مطلب بود. اما بالاجبار مشغول عوض کردن لباسام و بعد هم ترک اتاقم شدم. پایین که رفتم صدای زنگ آیفون بلند شد و مامان سریع از آشپزخونه به طرفش رفت. ناراحت از وقتی که بدست نیاوردم تا ادامه مطلب سایت رو بخونم، گوشی رو تو جیبم فرو کردم. 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: https://eitaa.com/shomale_eitaa 🌷 ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
رفقایِ جان☺️ اهالیِ شمالِ ایتا💞 حالا ڪه رُمانو خوندین دلم مےخواد نظرات و احساسات و پیشنهادات شما رو بدونم💬 - https://harfeto.timefriend.net/16360568896590
🕊🌷 گرمای خانہ‌هایمان در این روزهای سرد، از سوختن نفت و گاز نیست🔥❌... این گرما را مدیون مردانۍ هستیم، ڪه براۍ ما سوختند💔(: ---------------- بریـم شمـال؟😃👇🏻 ↷|@shomale_eitaa