فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ قرارمون
لحظه تحویل سال
قرائت دعای فرج
(الهی عظم البلاء)
👈انتشار حداکثری👉
🌺-----------------------------------------
بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
یا مقلب القلوب و الابصار❤️
یا مدبر الیل و النهار✨
یا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الی احسن الحال🕊
یعنی ..
تو همه این شادی هام ،
یادم نمیره خدای من اون بالا
نگاهش به منه🌸🌱
این هم یه عصرانه دلچسب✨💕
هدیه به دل های منتظرِ لحظهی تحویلِ سال🌸🌿
4_5951690483062278557.mp3
7.36M
یا مُقَلِبَ القُلوب !🌸💕
#عیدتون_امام_زمانی💚✨
|⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨ بہ وقت『ملجاء'🌿』
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨
بہ وقت『ملجاء'🌿』
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"ادامہقسمتبیستویڪم - رفیقۍڪهرفت... 📜"
دستی به تابوت کشید.
از جا بلند شد و به ستون وسط سالن تکیه داد.
اومدم به سعید نگاه کنم ببینم حالش چطوره، که تازه متوجه شدم صورتم از اشک خیس شده.
دلِ منم با دلِ رفقای داغ دیدهی محسن، شکسته...
سرمو انداختم پایین.
حس و حال عجیبی رو تو قلبم حس میکردم. حسی که شبیه حالم تو اون خواب بود.
همون خوابی که از من، علی اکبر روضه خون ساخت...
شهید و تابوتش همیشه برای من یک تولد بود.
تولد یک حال نو توی قلبم!
حالی که من رو بیشتر شبیه سعید و بقیه مذهبی ها میکرد.
حالی که هر بار محبت شهادت رو تو دلم بیشتر میکرد ...
نمیدونم ... یعنی امروز هم یک شروع جدیده؟
-علی اکبر؟
با شنیدن صدای ایمان سربلند کردم. کنارم ایستاده بود.
با دیدن صورتم، خندید: تو هم از گریه های سعید، گریهت گرفت؟
جاش نبود، وگرنه بهش میگفتم که گریه های سعید بغضی شد و راه گلومو بست.
این گریه نکردن و خنده های تو بود که اشکم رو در آورد...
سکوتم رو که دید، گفت: یه کمکی میدی؟
جاخوردم: کمک؟ چه کمکی؟
-باید سعید رو بلندش کنیم.
+اما ... خونوادهی شهید که هنوز نیومدن.
-میدونم...
+پس چرا میخوای بلندش کنی... بذار دلشو خالی کنه...
-اینهمه گریه کردن براش خوب نیست
+چرا؟ خوبه که ... سبک میشه!
نوچی کرد و گفت: حرف گوش کن علی اکبر! حتما یه چیزی میدونم که میگم.
دلم نمیومد کاری که ایمان میخواست رو انجام بدم. وقتی خودم رو جای سعید میذاشتم بهش حق میدادم.
تو این شرایط آدم دلش میخواد آخرین لحظات رو با رفیقش بگذرونه...
رو کردم به ایمان. گفتم: نمیتونم. دلم نمیاد. خودت برو بلندش کن!
-مگه سعید برات مهم نیست؟
+چون برام مهمه نمیخوام اذیتش کنم.
-اگه برات مهمه کاری که من میگم رو بکن!
اصلا دلیل اینهمه اصرارش رو نمیفهمیدم. چطور ممکنه بودن در کنار رفیقی که تا چند دقیقهی دیگه دیدن پیکرش هم حسرت میشه، باعث اذیت شدن سعید بشه؟
+ من نمیکنم ایمان! خیلی اصرار داری برو خودت بکن!
دستی به صورتش کشید و گفت: به حرف من به تنهایی گوش نمیده! تو هم باید بیای!
قاطع (نه) گفتم که لا اله الا اللهی گفت و با مکث کوتاهی به دور و برش نگاه کرد.
نزدیک گوشم شد و گفت: چیزی که بهت میگم رو تحت هیچ شرایطی نباید به کسی بگی! فهمیدی؟
سرتکون دادم. گفت: سعید قلبش ناراحته!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#ممنونڪهرعایتمۍڪنید❤️(:
🌷eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"ادامہقسمتبیستویڪم - رفیقۍڪهرفت... 📜"
سرتکون دادم. گفت: سعید قلبش ناراحته!
باورم نمیشد چی شنیدم.
نگاهم بین سعید و ایمان میچرخید و هر بار تار و تار تر میشد.
مرور جملهی ایمان، چشمام رو از اشک پر کرده بود...
با بغض زمزمه کردم: ایمان ...
دستش رو به نشانه سکوت بلند کرد: هیـــس! وقت برای سوال پرسیدن زیاده! باید تا دیر نشده آرومش کنیم!
به زور نفس های عمیق، بغضم رو رها کردم و همراه ایمان، سمت سعیدی رفتم که تابوت رفیقش رو محکم بغل کرده بود و هر اشکش، امانت دار هزار حرف بود...
امانتی که از تار و پود پرچم رد میشد تا کفن محسن رو هزار بار ببوسه و همراهش، برای همیشه خاک بشه...
•♡•♡•♡•
بیرون از اتاق ایستاده بودیم.
وقتی خانوادهه شهید اومدن، اتاق رو خالی کردیم تا راحت باشن...
تا برای آخرین بار با عزیزشون خداحافظی کنن!
تو اتاق نبودم ببینم چیشده اما وقتی در باز شد و پدری که وقتِ اومدن دست دختراش رو گرفته بود و آرومشون میکرد؛ دست به دیوار گرفته بود و دولا دولا راه میرفت؛ خوب فهمیدم چی تو خاطرات دیوار های اتاق مونده...
داغی که اولی نبود، آخری هم نخواهد بود...
برای یک لحظه نگاهم به داخل اتاق افتاد.
تابوت هنوز هم روی زمین بود و کنارش، خانومی با چادر مشکی نشسته بود و دیدن این لحظه، برای هوایی کردن خیالات من کافی بود.
یعنی ممکنه روزی برسه که من، تو تابوتی خوابیده باشم که پرچمِ دورش، نشان شجاعت و نگاه افتخار آمیز همه بهش، نشان عزته؟
روزی که مامان کنارم بشینه و اینبار لالایی بخونه تا به خوابی برم که بیدار شدن نداره؟
یعنی ممکنه روزی اینقدر شجاع باشم که پای میز معامله بشینم، جونم رو بدم و ... امام حسین (ع) خودم و جونم و دنیا و آخرتم رو بخره؟
بی توجه به حالِ سعید، صداش کردم.
به جای جواب، نگام کرد. پرسیدم: چجوری شهید بشم؟
لبخند روی لبای خشکش نشست. با لحن بغض دار و بی جونی پرسید: میخوای شهید شی؟
مکثی کردم و با تردید گفتم: اگر بنا به مردنه، شهادت بهتر از مرگه!
با رضایت سر تکون داد. گفتم:
سعید... میخوام شهید شم ولی... نمیدونم چطور!
چیکار کنم که از جوونیم، زندگیم، حتی از جونم، به میل و اختیار خودم بگذرم؟
چند ثانیه با لبخند تو چشماش نگاه کرد.
کوتاه گفت: دلتو صاف کن!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#ممنونڪهرعایتمۍڪنید❤️(:
🌷eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
هدایت شده از |⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
رفقایِ جان☺️
اهالی شمال ایتا😎✋🏻
حالا ڪه رُمانو خوندین دلم مےخواد نظرات و احساسات و پیشنهادات شما رو بدونم💬
- https://harfeto.timefriend.net/16457330402101
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُكَ
سَرِبـازارِمُحِـبَتڪِہهَمِـہحِـیرانَنـد
غَـمنَـدارَمڪِہحُـسِـیناَسـتخَـریـداردِلَـم…!
♥️¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
🌸¦↫#اربابـمـحسـینجـان
🌺----------------
بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
🌼 #السلام_علیک_یا_اباصالح_مهدی
✨خوشا صبحی که #خیرَش را تو باشی
✨ردیـــفِ نــابِ شعرش را تو باشی
✨ خوشــا روزی که تا وقـتِ غروبش
✨#دعــایِ خــوب و #ذکرش را تو باشی
✨چــه شود که #نازنیـنا
✨رُخ خـــود بـه مـــن نمـائی⁉️
✨بـه تبسّمی، #نگـــــاهی
✨گـــِــرهی ز دل♥️ گـشائی
🌺-----------------------------------------
بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa