eitaa logo
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
695 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
6 فایل
صمیمۍ، باصداقت، ساده هستم✨ جماعت ! من شمالےزادھ هستم🌸! ‌ ‌‌گوشۍ دستمہ! الو؟📞.. - https://abzarek.ir/service-p/msg/970539 ‌ ‌حیف نیست از بوۍ بارون بگذرۍ؟🌧(: بمون هم‌وطن❤!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامہ‌قسمت‌دوم - جامانده‌ام! 📜" خاله و شوهر خاله با دو تا دختر و یه پسرشون، داخل شدن و همه گرم احوال پرسی شدیم. یه دور که چایی چرخید و لیوانا خالی شد، طاقتم طاق شد! وقتی ساعت رو میدیدم و از یه طرف خونه میثم رو تصور میکردم و از طرف دیگه خودمو وسط این مهمونی میدیدم، کلافه میشدم. نمیفهمیدم چرا اما بدجور دلم میخواست الان، اونجا باشم. میلاد که دوسال ازم بزرگتر بود، زد رو پام و پرسید: چیه؟! چرا اینقدر دمقی؟! لبخند کمرنگی زدم: هیچی! خوبم... فکر کنم فهمید حوصله ندارم که بیخیال شد. وقتی دیدم کسی حواسش به من نیست، گوشیم رو از جیبم درآوردم و بدون توجه به جواب سعید، نوشتم: سعید توروخدا یه کاری کن! من دلم میخواد بیام! چند دقیقه گذشت اما جواب نداد که باز نوشتم: سعید؟! جواب بده دیگه!! بازم جواب نداد! حدس زدم سرش گرمه مراسمه. یواشکی بهش زنگ زدم و یه بوق که خورد قطع کردم. به دقیقه نرسید که زنگ زد! منم از خدا خواسته، از جمع عذرخواهی کردم و دور شدم: الو سعید؟! صداش گرفته بود و به زور درمیومد: سلام... -خوبی؟! +آره خوبم! چیکار داشتی؟! -پیامام رو ندیدی؟! +نه. فرصت نشد. خواستم جواب بدم که صدای مداح بلند شد: سلام عزیزبرادرم... سلام فدایی حسین... سلام مدافع حرم... دلم لرزید و بی اختیار بغضم گرفت. -الو علی اکبر؟! بغضم رو به زحمت قورت دادم اما همینکه لب به حرف زدن باز کردم، شکست: سعید منم میخوام بیام! ... و زدم زیر گریه! از صداش معلوم بود تعجب کرده: خب بیا! چرا گریه میکنی؟! -مهمون اومده برامون! گفتم که! +خب بهشون بگو باید بری! -میدونی که نمیشه! مکثی کرد و پرسید: واقعا دوست داری بیای؟! با گریه گفتم: خیلی سعید! نمیدونم چرا ولی خیلی دلم میخواد بیام! لحنش عوض شد و با مهربونی گفت: پس شهید دعوتت کرده... متوجه منظورش نشدم. مگه میشه یه آدمی که دیگه تو دنیا نیست منو دعوت کنه! سکوت کردم که گفت: یه نفر رو میفرستم دنبالت؛ یکی دیگه رو بفرست آیفونو جواب بده خودش ردیف میکنه بیای! ذوق زده جواب دادم: دمت گرم! گوشی رو که قطع کردم، برگشتم وسط مهمونی اما ذهن و دلم پی همون چند کلمه ای که از مداح شنیدم و صدای گرفته‌ی سعید بود! چی میشه که یه نفر از همه زندگیش و دنیاش میزنه و میره تا فقط به جای مرحوم، بهش بگن: شهید؟! متن اون سایت جلوی چشمم زیرنویس شد... کاش میشد الان برم و ادامش رو بخونم تا بفهمم چرا بابای میثم رفت سوریه؟! یه ساعت به انتظار من گذشت. داشتم ناامید میشدم که بالاخره صدای زنگ آیفون بلند شد! دنبال بهانه بودم تا خودم رو از بلند شدن و رفتن سمت آیفون معاف کنم که دخترخالم از آشپرخونه بیرون اومد و رفت سمت آیفون! نفس راحتی کشیدم و ذوق زده منتظر موندم تا دخترخالم برگرده و بگه باید برم. چند ثانیه ای سکوت کرد. انگار داشت به حرف کسی که پشت در بود گوش میکرد. بالاخره سکوتش رو شکست و با لحن طلبکاری گفت: واجبه؟! نفهمیدم چی شنید که باشه ای گفت و گوشی رو با حرص سرجاش گذاشت: علی اکبر! با تو کار دارن! بابا به جای من پرسید: کی بود؟! -نمیدونم! گفت دوست علی اکبره و اومده دنبالش! میگه دوستش تصادف کرده اومده با هم برن عیادت! از تردید نگاه بابا ترسیدم. بی اختیار زیر لب زمزمه کردم: شهید! کمکم کن بیام! جملم تموم نشده بود که بابا گفت: برو پسرم! ولی زود بیا! چشمی گفتم و سریع رفتم سمت در که یادم اومد لباسم مشکی نیست. سریع برگشتم سمت اتاقم و پیرهنم رو با پیرهن مشکیم عوض کردم و بدون توجه به نگاه متعجب اهل خونه، دوییدم بیرون. در رو که باز کردم از تعجب سرجام خشک شدم! کسی که اومده بود دنبالم، میثم بود! با لکنت به صورت رنگ پریده و چشمای سرخش سلام کردم که لبخند زد، فقط یه جمله گفت و بعد ازون کلمه ای حرف نزد! گفت: خوشبحالت علی اکبر! خوشبحالت! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: https://eitaa.com/shomale_eitaa 🌷 ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت سوم - جاماندن، نرسیدن نیست!" 📜 با دیدن کوچه بی تردد و ساختمون خالی، ته دلم خالی شد! در ماشین رو باز کردم و قدم های سستم رو تا داخل ساختمون کشیدم. همه وسایل جمع شده بود و جز چند نفری که محیط رو مرتب میکردن، کسی داخل نبود! از شدت بغضِ گلوم، چونم میلرزید. دست به دیوار کنارم گرفتم و سرمو آروم بهش کوبیدم: جاموندی علی اکبر! جاموندی بی لیاقت! نمیدونستم این جملات، از کجا به زبونم میاد اما هر چی بود آرومم میکرد! دلی که تازه پر زدن یاد گرفته بود و راهش رو به این ساختمون ختم کرده بود، حالا ناکام از دیدن شور و شوق مراسم، بی قراری میکرد! تو حال خودم گریه میکردم که کسی گفت: بچه ها بیاین پیکر رو ببریم. پیکر؟! یعنی شهید هنوز تو این ساختمون بود؟! نفهمیدم چطور کفشامو درآوردم و خودمو تو ساختمون پرت کردم اما به ثانیه نرسیده خودم رو بالای تابوتی دیدم که پرچم ایران دورتادورش پیچیده بود و عطر گل محمدی اطرافش رو پر کرده بود! زانوهام شل شد! من درکی از لفظ شهید نداشتم! نمیدونستم چرا بعضی ها تا این حد بهشون علاقه دارن و مدام آرزو میکنن شبیهشون بشن؛ اما الان دیوانه وار عاشق این پیکر و این تابوت شده بودم! رو زمین نشستم و جلوی چشای متعجبی که خیره به حرکاتم بود خودم رو روی تابوت انداختم! بی توجه به غروری که همیشه مانع از ریختن اشکام جز در خلوت میشد، صدای گریه‌م رو آزادانه بالا بردم... کارم، به قول سعید، کاملا دلی بود. چون نه دلیلی برای انجامش داشتم نه منطقی برای توجیهش!! من فقط دلشسکته بودم. چراش رو نمیدونم! فقط میدونم دلم گریه میخواست. گریه کردن پیش تابوتی که بغل کردنش بهم حس امنیت و آرامش میداد. مثل آغوش محکمی بود که با هر هق هق، نوازشم میکرد... من حتی حرفی برای گفتن نداشتم! اسمی هم نمیدونستم که بین گریه هام صداش بزنم! من فقط زار میزدم! بی دلیل و منطق! یکی از چیزایی که باعث میشد همیشه تو خلوت گریه کنم، نشنیدن «گریه نکن» یا سعی برای آروم کردنم بود. من دلم میخواست اینقدر گریه کنم که یا خسته شم یا خودم آروم شم. و تنها جمعی که این اجازه رو بهم داد، اینجا و در کنار این شهید بود... وقتی سربلند کردم، اون تیکه از پرچم که زیر صورتم بود، خیسِ خیس بود! دستی به صورتم کشیدم که کسی کنارم نشست. سرچرخوندم که دیدم سعیده. از دیدن چشمای سرخ و صورت خیسش، میشد فهمید پا به پای من دوباره گریه کرده... دو تا دستامو تو دستاش گرفت که پرسیدم: من چم شده سعید؟! خودم نمیفهمم دلیل این همه بی تابی چیه! لااقل تو بهم بگو!! خندید و گفت: خریدنت پسر! خوش به سعادتت... یه کلمه هم از حرفش نفهمیدم و وقتی توضیح بیشتری نداد، کلافه تر از قبل، پرسیدم: یعنی چی؟! مگه من وسیله‌م؟! چی میگی سعید؟! یه جور حرف بزن منم بفهمم! زد رو شونم و گفت: چشم دل باز کن که جان بینی! آنچه نادیدنی‌ست آن بینی! روایته عشقه رفیق! از جا بلند شد، خواست بره که دستش رو کشیدم: تو الان چی گفتی؟! سریع رو پا ایستادم: یه... یه بار دیگه بگو! لبخندی زد و دست رو قلبم گذاشت: چشم دل باز کن که جان بینی! آنچه نادیدنی‌ست آن بینی! ضربان قلبم بالا رفته بود! دیشب تو خواب؛ حالا تو بیداری! راز این شعر چیه؟! -بعدش... بعدش چی گفتی؟! مکثی کرد و گفت: گفتم... این حال تو روایت عشقه! سرمو انداختم پایین و غرق افکارم به موکت زمین چشم دوختم! زیرلب چند باری تکراری کردم: روایت عشق! روایت عشق! روایت عشق! چشمامو بستم که عکس جلد اون کتاب، پشت پلکام نقش بست! ذوق زده سر بلند کردم: وای سعید! بالاخره یادم اومد! -چی یادت اومد؟ 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: https://eitaa.com/shomale_eitaa 🌷 ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
رفقایِ جان☺️ اهالیِ شمالِ ایتا💞 حالا ڪه رُمانو خوندین دلم مےخواد نظرات و احساسات و پیشنهادات شما رو بدونم💬 - https://harfeto.timefriend.net/16360568896590
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹بہ‌نامِ‌خداۍِبارونِ‌شمال🌧›
سلام اهالے شمـــال ایتا✋✨ صبـحتۅن بخیࢪ🌸😄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 تا که کارمون گره میخوره ذکرمون یا امام رضا میشه غیر تو هیچکی آشنامون نیست گره با دستای تو باز میشه 💌 مرزهای جغرافیایی،مرزهای قلب‌ها رو تعیین نمی‌کنند. نیت کنید، نائب الزیاره‌تون هستیم... 🎤با صدای صابر خراسانی ---------------- بریـم شمـال؟😇👇🏻 ↷| eitaa.com/shomale_eitaa
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
#نماهنگ 💐 #وقت_سلام تا که کارمون گره میخوره ذکرمون یا امام رضا میشه غیر تو هیچکی آشنامون نیست گ
پر گرفتن به هوای تو چه حالی دارد چون کبوتر ، به همان حال و هوا مانده دلم سلام امام رضا جانم 😢✋🏻 🌺----------------------------------------- بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻 در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست اگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهت🤍🍃 🌻 السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه ♥ 🌺----------------------------------------- بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌷🕊 🌷🕊هرروز با یک شهیدمدافع حرم.امروز شهید محمد مرادی نام پدر : غلامعلی محل تولد : اصفهان تاریخ تولد : 27 شهریور 1362 تاریخ شهادت : 10 مرداد 1395 محل شهادت : سوریه - حلب - راموسه نحوه شهادت : در دفاع از حرم حضرت زینب (س) در درگیری با تروریست های تکفیری داعش بر اثر اصابت تیر تک تیر انداز به سر به فیض رفیع شهادت نائل آمد محل مزار : اصفهان - گلستان شهدای شهرضا شادی روحشان صلوات بفرستیم ان شاءالله دعا گویمان باشند 🍃🌷 🌺----------------------------------------- بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
« یادآوری » مردی درحالی‌که به قصرها و خانه‌های زیبا می‌نگریست به دوستش گفت: «وقتی این همه اموال را تقسیم می‌کردند ما کجا بودیم.» دوست او دستش را گرفت و به بیمارستان برد و گفت: « وقتی این بیماری‌ها را تقسیم می‌کردند ما کجا بودیم ! » انسان زمانی که پیر میشه تازه میفهمه نعمت واقعی همون سلامتی، خانواده، عشق، شادی، باهم بودن، انرژی جوانی و ... "همین چیزای ساده بوده که همیشه داشته ولی هرگز بهشون اهمیت نداده و دنبال نداشته ها بوده " 🌺----------------------------------------- بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
🌺----------------------------------------- اموات چشم براه هستن اگه دیشب این نماز رو نخوندی همین الان بخون 👆👆 بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa
هر روز كار خودمان را با توسل به یكی از چهارده معصوم شروع می‌كردیم. آن روز دل‌ها به سمت رفت. همه خود را پشت آقا حس می‌كردند. بعد از ذكر توسل حركت بچه‌ها شروع شد. شرهانی در آن روز گوشه‌ای از خاك خراسان شده بود. روی همه لب‌ها ذكر مقدس هشتم بود. پس از ساعتی تلاش، اولین خودش را نشان داد. با جستجوی بسیار تمام از خاك خارج شد. اما هر چه گشتیم از خبری نبود. بچه‌ها می‌گفتند: ، رمز حركت امروز نام مقدّس شما بود. خودتان كمك كنید. یك دفعه كاغذی از داخل جیب این گمنام پیدا شد. بعد از گذشت سال‌ها قابل خواندن بود. روی آن فقط یك بیت شعر نوشته شده بود: هركس شود بیمار رضا(ع) والله شود دلدار خدا یك بار دیگر رمز حركت ما نام مقدّس انتخاب شد. از صبح تا عصر جستجو كردیم هفت پیدا شد. گفتیم حتماً باید دیگری پیدا شود. رمز حركت امروز ما نام مقدّس هشتم بوده. اما هر چه گشتیم دیگری پیدا نشد. خسته بودیم و دلشكسته. لحظات غروب بود. گفتند: امام جماعت یكی از مساجد شیعیان عراق در نزدیكی مرز با شما كار دارد! به نقطه مرزی رفتیم. ایشان را پیدا كرده و برای تحویل آورده بود. لباس بسیجی بر تن بود. با آمدن او هشت روز توسّل به امام هشتم كامل شد. اما عجیب‌تر جمله‌ای بود كه بر لباس نوشته شده بود. همه با دیدن لباس او اشك می‌ریختند. بر پشت پیراهنش نوشته شده بود : 🌺---------------- بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻 eitaa.com/shomale_eitaa