eitaa logo
فروشگاه صریر
86 دنبال‌کننده
157 عکس
1 ویدیو
0 فایل
عرضه کننده انواع کتب دفاع مقدس آدرس : تهران - خیابان انقلاب - بین دوازده فروردین و فخر رازی پلاک ۱۲۶۶ تلفن : ۶۶۹۵۴۱۰۸ ارتباط با ما‌ @defaae_moghaddas 🌐خرید اینترنتی sarirpub.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
فروشگاه صریر
🔺️ پرواز از مدار ۳۷ درجه برشی از زندگی شهید مدافع حرم اکبر زوار جنتی ✍ نوشته‌ی مریم قدرتی 📚 انتشار
شهید یکی از فرماندهی هوایی نیروی و استان است که در منطقۀ به‌دست شقی‌ترین دشمنان اسلام به شهادت رسید. این مجموعه، برگ کوچکی از خاطرات بزرگ‌مردی‌ است که در کمال فروتنی و گمنامی به دعوت حق لبیک گفت و شربت نوشید. کتاب ، حاصل مصاحبه با ۲۵ نفر، از جمله: خانواده، دوستان و هم‌رزمان شهید اکبر زوارجنتی است که پس از پیاده‌سازی پَروَنجاهای صوتی به رشتۀ تحریر درآمد. آنچه پیش ‌روست، برگی از هزاران لحظۀ وجود پربرکت شهید اکبر زوارجنتی است که در این مقال گنجیده است؛ برگ کوچکی از زندگی و شخصیت و منش این شهید بزرگوار که با رفتار و کردارش، راه و روش و درست زیستن را آموخت. شهیدی که به‌حق لایق این مقام رفیع بود و به‌حق، خدا بهای دوست داشتنش را پرداخت. @shop_sarir
فروشگاه صریر
🔺️سیگاریارو سوریه نمیبرن ✍ نوشته‌ی مهری غلامپور 📚 نشر ۲۷ بعثت 🌐خرید اینترنتی 👇 https://sarirpub.
از استان است که ۵ اردیبهشت ۶۳ همزمان با سالروز تولد (ع) در شهر متولد شد و ۱۷ آذر سال ۹۴ همراه چندتن دیگر از در به شهادت رسید. کتاب زندگی این‌شهید دو فصل، و عکس‌ها و اسناد مربوط به را شامل می‌شود. 🔹️برشی از کتاب : چند روز بعد از شهادت حاج رضا، منصور پرما، سرِ علی اکبر را هم اصلاح می کند. یکی از بچه ها می گوید: «علی اکبر نکنه تو هم می خوای شهید بشی؟» _چطور؟ _منصور سرِ حاج رضا رو که اصلاح کرد، دو سه روز بعدش شهید شد. خو شاید سرِ تو هم بتراشه شهید بشی. _حاج رضا که جای خوبی رفت! برای منصور، مرتب کردن موهای علی اکبر سخت است. علی اکبر می گوید: «بیخیال، موهام فر داره و از این بهتر جمع وجور نمی شه. دستت طلا!» علی اکبر هر روزی که در جبهه فرصت پیدا کند، به مادر زنگ می زند. گاهی هم به فاطمه زنگ می زند. فاطمه هنوز باور ندارد که علی اکبر به سوریه رفته باشد. با خودش فکر می کند، نکند علی اکبر از ازدواج با او پشیمان شده است و این حرف ها را می زند تا او را دست به سر کند؛ وگرنه علی اکبر کجا و سوریه و جنگ کجا؟! این فکرهای فاطمه زمانی قوّت می گیرد که علی اکبر از سوریه زنگ می زند و شمارۀ تهران می افتد. _خو اکبر این که شماره نمی ندازه! _ها خو از تلفن مخصوص زنگ می زنُم. فاطمه هنوز به یقین نرسیده است. روزهای آخر، مادر مدام گوش به زنگ تلفن است. یک روز علی اکبر با رضا مرادی پناه برای تماس با خانواده می روند. چند نفر قبل از آن ها منتظر هستند تا تماس بگیرند. درگیری ها نزدیک است و صدای توپ و خمپاره به گوش می رسد. نوبتِ علی اکبر می شود. اما زنگ نمی زند. _بریم! رضا می پرسد: «مگه نمی خوای زنگ بزنی؟ دو ساعته توی صف وایسادی په برا چی؟» _خو نمی بینی ئی صداها رو؟ زنگ برا چیمه؟ مامام ئی صداها رو بشنوه که نگران می شه. علی اکبر بدون اینکه به مادر زنگ بزند، برمی گردد. @shop_sarir