فروشگاه صریر
🔺️ سرباز روز نهم روایتی از زندگی و زمانه بسیجی مدافع حرم شهید مصطفی صدرزاده 🔹️ پژوهش و مصاحبه :
#سرباز_روز_نهم حاصل زندگی #مجاهدانه و خستگیناپذیر شخصی است که میتواند در دورۀ حاضر، بیشک الگویی دستیافتنی باشد. او که از سال۱۳۹۲ با دهها ترفند پایش را به #سوریه باز میکند، ظرف دو سال از چهرههای محبوب و مؤثر #مدافعان_حرم میشود؛ تا جایی که سردار #شهید_سلیمانی را به تمجید وامیدارد.
در این کتاب سعی کردیم شهید و زندگیاش را آنطور که میتواند در میدان زندگی اجتماعی مردم الگو شود، نشان دهیم و نه صرفاً روایتی ماورایی و صرفاً معنوی و احساسی از شهید ترسیم کنیم. شاید گشتی در زندگینامهها و #خاطرات_شهدا آنطور که نشر شدهاند، ما را به این رهنمون کرد که: «ملموس و واقعی تصویر کنیم، نه دستنیافتنی…
🔺️#تقریظ #رهبر_معظم_انقلاب بر کتاب سرباز روز نهم: ــ پیش از این کتاب دیگری در شرح حال #شهید_صدرزاده خواندهام، ولی ابعاد شخصیت محبوب و چندجانبهی این شهید عزیز در این کتاب بیشتر بیان شده است. این چهرهی برجسته بی شک یک الگو است برای #جوانان امروز و فردا. ارادهی قوی، فهم درست، روحیهی ایثار، شجاعت، خستگیناپذیری، ادب، دلِ انباشته از محبت و صفا، و بسی دیگر از خصوصیات برجسته، بخشهائی از شخصیت این جوان فداکار و انقلابی نسلهای دوم و سوم انقلاب است. خواندن این کتاب برای من غبطهانگیز است. این گلهای سرسبد به چه مقاماتی رسیدند، و من و امثال من چگونه در این مسیر، پای در گل ماندیم. سلام و صلوات خدا بر شهید مصطفی صدرزاده و همسر صبور و پدر و مادر ایثارگر او.
@shop_sarir
فروشگاه صریر
🔺️سیگاریارو سوریه نمیبرن ✍ نوشتهی مهری غلامپور 📚 نشر ۲۷ بعثت 🌐خرید اینترنتی 👇 https://sarirpub.
#شهید_علی_اکبر_شیرعلی از #شهدای_مدافع_حرم استان #خوزستان است که ۵ اردیبهشت ۶۳ همزمان با سالروز تولد #حضرت_علی_اکبر(ع) در شهر #آغاجاری متولد شد و ۱۷ آذر سال ۹۴ همراه چندتن دیگر از #مدافعان_حرم در #حلب به شهادت رسید.
کتاب زندگی اینشهید دو فصل، #وصیت_نامه و عکسها و اسناد مربوط به #شهید_شیرعلی را شامل میشود.
🔹️برشی از کتاب #سیگاریارو_سوریه_نمیبرن :
چند روز بعد از شهادت حاج رضا، منصور پرما، سرِ علی اکبر را هم اصلاح می کند. یکی از بچه ها می گوید: «علی اکبر نکنه تو هم می خوای شهید بشی؟»
_چطور؟
_منصور سرِ حاج رضا رو که اصلاح کرد، دو سه روز بعدش شهید شد. خو شاید سرِ تو هم بتراشه شهید بشی.
_حاج رضا که جای خوبی رفت!
برای منصور، مرتب کردن موهای علی اکبر سخت است. علی اکبر می گوید: «بیخیال، موهام فر داره و از این بهتر جمع وجور نمی شه. دستت طلا!»
علی اکبر هر روزی که در جبهه فرصت پیدا کند، به مادر زنگ می زند. گاهی هم به فاطمه زنگ می زند. فاطمه هنوز باور ندارد که علی اکبر به سوریه رفته باشد. با خودش فکر می کند، نکند علی اکبر از ازدواج با او پشیمان شده است و این حرف ها را می زند تا او را دست به سر کند؛ وگرنه علی اکبر کجا و سوریه و جنگ کجا؟! این فکرهای فاطمه زمانی قوّت می گیرد که علی اکبر از سوریه زنگ می زند و شمارۀ تهران می افتد.
_خو اکبر این که شماره نمی ندازه!
_ها خو از تلفن مخصوص زنگ می زنُم.
فاطمه هنوز به یقین نرسیده است.
روزهای آخر، مادر مدام گوش به زنگ تلفن است. یک روز علی اکبر با رضا مرادی پناه برای تماس با خانواده می روند. چند نفر قبل از آن ها منتظر هستند تا تماس بگیرند. درگیری ها نزدیک است و صدای توپ و خمپاره به گوش می رسد. نوبتِ علی اکبر می شود. اما زنگ نمی زند.
_بریم!
رضا می پرسد: «مگه نمی خوای زنگ بزنی؟ دو ساعته توی صف وایسادی په برا چی؟»
_خو نمی بینی ئی صداها رو؟ زنگ برا چیمه؟ مامام ئی صداها رو بشنوه که نگران می شه.
علی اکبر بدون اینکه به مادر زنگ بزند، برمی گردد.
@shop_sarir