eitaa logo
فروشگاه صریر
90 دنبال‌کننده
157 عکس
1 ویدیو
0 فایل
عرضه کننده انواع کتب دفاع مقدس آدرس : تهران - خیابان انقلاب - بین دوازده فروردین و فخر رازی پلاک ۱۲۶۶ تلفن : ۶۶۹۵۴۱۰۸ ارتباط با ما‌ @defaae_moghaddas 🌐خرید اینترنتی sarirpub.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
فروشگاه صریر
🔺آرمان عزیز روایت هایی مستند از زندگی طلبه بسیجی شهید آرمان علی وردی ✍ نوشته‌ی مجید محمد ولی 📚 ا
کتاب روایت‌هایی مستند از زندگی شهید است. او از جمله شهدای مظلوم بود که در سال ۱۴۰۱ با دست خالی در برابر عمال ظلم و استکبار ایستاده بود و توسط همین افراد به سخت‌ترین نحو به شهادت رسید. در آخرین لحظات زندگی که توسط سنگ و چوب و آهن مجروح گردیده و تمام بدنش خون آلود بود حاضر نگشت در مقابل دشمن سر خم کند و به مقدسات توهین نماید. همین مساله باعث شد تا دشمنان دین و کشور با اسلحه سرد و دست خالی او را به شهادت برسانند. نگاهی به زندگی و سیره رفتاری این شهید جوان نشان می‌دهد او همواره در خط مقدم و علمی بوده و خاطرات دوستان و خانواده نشان می دهد او برای اینکه به شهادت برسد تلاشی مخلصانه و مداوم داشته است. او از جمله جوانانی بود که در محیط و رشد پیدا کرده و خود در نوجوانی به یک و مربی توانمند تبدیل شد. او از دانشگاه انصراف می‌دهد و راه خود را برای خودسازی و دیگرسازی در می‌یابد. به همین خاطر وارد حوزه علمیه در می‌شود و خیلی زود در کنار تحصیل، فعالیت‌های تبلیغی را آغاز می‌کند. در روزهایی که کشور به دست دشمنان داخلی و خارجی در آتش می‌سوخت آرمان وظیفه خود دانست که از مردم و بیت المال در مقابل این آشوب طلبان محافظت نماید و در این مسیر بسیار زود شربت شهادت را از دست اباعبدالله الحسین (ع) نوشید. مجید محمدولی به سفارش بعثت در طول پنج ماه با خانواده، دوستان، همکلاسی‌ها و اساتید این شهید گفتگو نموده و حاصل این مصاحبه‌ها در ۳ ماه تدوین و تنظیم گردیده است. با مطالعه این کتاب ابعاد ناگفته بسیاری از زندگی شهید آرمان علی وردی برای شما مخاطبان آشکار می‌گردد. @shop_sarir
فروشگاه صریر
🔺️تیم سربازها ✍ نوشته‌ی محمدعلی سپهر 📚 نشر ۲۷ بعثت 🌐خرید اینترنتی 👇 https://sarirpub.ir/product
کتاب نوشته‌ی توسط برای منتشر شده است. 🔹️برشی از کتاب: او نامه را باز نمی کند. فقط آن را بو می کند و می گوید: (( چه عطر خوبی!)) و آن را به من پس می دهد. ((عشق یک هدیه آسمونیه، نصیب همه نمی شه! فقط اونا که پاک و مقربن و خداوند ازشون راضیه، دچار این حس آسمونی می شن.)) بعد دوباره سکوت می کند. فرمانده با آن دست های بزرگ و قوی که روی زانوهایش تکیه داده، مثل همیشه صبور و سنگین است. سکوتش مثل حرف می ماند. آدم به فکر می افتد و پیش او با خودش خلوت می کند. چاره ای نداریم تا منتظر شوم و ببینم آخرش چه می شود. سعید می گفت: (( فرمانده حکم پدر رو داره. تو هر کاری با اون مشورت کن. هر چی بگه، همونه!)) خدا خدا می کنم توی آن وضعیت، کسی وارد چادر حاجی تهامی نشود و بویی از ماجرا نبرد. از بیرون سرو صداهایی می آید و مثل همیشه چند لحظه بعد، پیک گروهان که سرباز بلند قد خاک آلودی است، داخل می آید و سلام می دهد و چند نامه را جلو فرمانده می گذارد و منتظر می ماند. @shop_sarir
فروشگاه صریر
🔺️مثل هاجر ✍ نوشته‌ی مونس عبدی زاده 📚 نشر ۲۷ بعثت 🌐خرید اینترنتی 👇 https://sarirpub.ir/product/م
کتاب نوشته‌ی ، شامل خاطرات همسر توسط منتشر شده است. متولد ۹ شهریور ۱۳۴۲ در بود که در روز ۶ بهمن ۱۳۶۴ در عملیات به شهادت رسید. برادرش حاج مهران (اسماعیل) عزیزانی نیز از سرداران و جانبازان دوران دفاع مقدس بود که سال ۱۳۹۸ در درگیری‌های به اسارت اعضای گروهک درآمده و سپس به شهادت رسید. پیکر این‌شهید هنوز به ایران بازنگشته و دوستان و همرزمانش برای وی مزار یادبودی در نظر گرفتند. «مثل هاجر» کتاب خاطرات این‌ شهیدان است. عناوین فصول و خاطرات کتاب پیش‌رو به این‌ترتیب‌اند: «بوسه بر دست اهل‌بیت»، «عمه شهیدم»، «شعله انقلاب»، «پرستوی طلایی»، «سه‌شنبه‌های انتظار»، «وعده شبانه»، «بعد از دو هفته»، «یادگاری او»، «جای خالی تو»، «آغاز زندگی با عمو»،‌ «ای‌کاش آن‌حرف را نزده بودم!»، «زینت بابا»، «بابا رضا»، «خانه پربرکت»، «آیه هجرت»،‌ «مدافع حرم»، «زیارت دوباره»، «پیک شهادت»، «زندگی در سایه بی‌بی‌جان»، «شهرک سیدشفیع»، «مهمان ابراهیم»، «فرمانده و سرباز»، «فاطمیه در غربت»، «معامله با بی‌بی»، «عروج فرمانده»، «انتظار ابورضا»، «مثل بی‌بی...»، «مزه دل مضطر»، «من المومنین رجال صدقوا...» و «مثل هاجر». 🔹️در قسمتی از این‌کتاب می‌خوانیم: خردادماه به نیمه رسیده بود. همراه آقا مهران به‌رسم همیشه، به دیدن یکی از خانواده‌های سوری رفتیم. او آب و نان و یک‌شانه تخم‌مرغ برای آن‌ها تهیه کرده بود. در مسیر،‌ از پسربچه خانواده‌ای گفت که با زبان روزه در تابستان پابه‌پای او کار می‌کرد. تا اینکه پسربچه، ناغافل روی تپه ناهمواری رفت و بر اثر انفجار مین به شهادت رسید. با شنیدن این‌خاطره، غم دنیا بر دلم نشست. بعد از چند دقیقه، به خانه آن‌ها رسیدیم. هنگامی که به دیدن خانواده‌ها می‌رفتیم، حسابی آقامهران را تحویل می‌گرفتند. سر و روی او را بوسه‌باران می‌کردند. با زبان فارسی دست‌وپاشکسته از ما تشکر می‌کردند. دستشان را روی چشمانشان می‌گذاشتند. تکرار می‌کردند: «علی راسی. علی راسی.» هنوز ننشسته بودیم که صاحب‌خانه با یک سینی چای به ما خوشامد گفت. رنگ و روی چایشان با چای ما، زمین تا آسمان فرق می‌کرد. ما ایرانی‌ها وقتی می‌خواهیم چای آماده کنیم، اجازه می‌دهیم آب کتری خوب به جوش بیاید و سپس چای را دم می‌کنیم؛ اما سوری‌ها این اجازه را به آب کتری نمی‌دادند. به محض اینکه آب قُل می‌خورد، چای را در کتری می‌ریختند و با استکان‌های کوچک پذیرایی می‌کردند. وقتی یک قُلپ از چای را خوردم، شیرینی بیش از حد آن، دلم را زد؛ اما چای را به‌خاطر طعم خوشش تا جرعه آخر نوشیدم. خانواده سوری به زبان عربی با آقا مهران صحبت می‌کردند. من فقط به گفت‌وگوی آن‌ها گوش می‌دادم. در میان اعضای خانواده، زنی گوشه خانه کز کرده بود. آقا مهران به من گفت: «اون مادر همون پسربچه‌س که قضیه شهادتش رو برات تعریف کردم.» به چهره صبور و آرام زن نگاه کردم. نمی‌توانستم یک‌لحظه چشم از چهره مظلوم و دوست‌داشتنی او بردارم. با خودم فکر کردم چقدر ما با آن‌ها تفاوت داریم. اگر ما عزیزی از دست بدهیم، تا چند هفته یا چند ماه بی‌قراری می‌کنیم؛ اما خانواده‌های سوری با دیدن پیکر شهیدشان، خدا رحمت کندی می‌گویند و تمام. @shop_sarir