هوالسمیع
نورلین
از اذان نماز شب، حرم بودیم و یکساعتی مانده بود تا اذان صبح. روزهای آخر بود و باید کم کم خودمان را برای دل کندن آماده می کردیم.
زیر نرده های تراس حرم، تکیه دادم به دیوار و چشم دوختم به خانه اش. بغل دستم یک خانم مالزیایی که ایستاده بود به نماز، نمازش تمام شد، به سبک تمام این روزها دستم را به سویش دراز کردم:
-تقبل الله
او هم در جوابم لبخند زد و دستم را گرفت
و گفتگویمان با انگلیسی شکسته پکسته هردویمان شروع شد.
برایش گفتم که در این یک هفته چطور نوای تسبیحات دسته جمعی موزونشان دل از ما برده است و چقدر گروه هایشان منظم و آراسته است. برایم توضیح داد که این تسبیحات مربوط به دعایی است که از کودکی به بچه هایشان می آموزند، و کتابچه سبزی که در دستش داشت به من نشان داد و گفت که دعا در این کتاب است و کتاب را به من هدیه داد برای یادگاری و اسمش را هم پشتش نوشت:نورلین.
من صحیفه سجادیه دستم بود،برایش توضیح دادم که این دعاها از فرزند نوه پیامبر به ما رسیده و خیلی برایم عزیز است، پشتش اسمم را نوشتم و بدستش دادم. همدیگر را بغل کردیم و قرار شد هر وقت سمت این کتابچه ها رفتیم، یاد هم باشیم.
نورلین عزیزم که زبان مشترکمان هم، یک پایش لنگ بود و آن شب در بیت الله الحرام با زبان دلمان با هم حرف زدیم، نمی دانم امشب در چه حالی هستی، ولی خاطره آن شب و روی خندانت تا ابد گوشه دلم به قاب نشسته است، مثل تمام آنهایی که در آن سفر بهشتی همراهشان بودم
https://eitaa.com/shoruq
هوالسمیع
#خیالبافی
کاش می شد، ملا حسینقلی همدانی می آمد جایی وسط تهران، ضرب می گرفت و با صدای ناقوسی اش این اشعار را می خواند:
لا اِلهَ اِلاّ الله
حقاً حقاً صِدقاً صِدْقاً
اِنَّ الدُّنْیا قَد غَرَّتْنا
وَ اشتَغَلَتْنا وَ استَهْوَتْنا
یابْنَ الدُّنْیا مَهْلاً مَهْلاً
یابْنَ الدُّنْیا دَقَّاً دَقَّاً
یابْنَ الدُّنْیا جَمْعاً جَمْعاً
تَفْنى الدُّنْیا قَرْناً قَرْناً
ما مِنْ یَوم یُمضْى عَنّا
اِلاّ اَوْهى رُکُناً مِنّا
قَدْ ضَیَّعْنا داراً تَبْقى
وَ اسْتَوْطَنّا داراً تَفْنى
لَسْنا ندرى ما فَرَّطْنا
فیها اِلاّ لَوْ قَدْ مِتْنا
معبودى به حق و شایسته پرستش جز خدا نیست
این را به حق و راستى مى گویم
به راستى که دنیا ما را فریفت و ما را به خود سرگرم نمود و ما را سرگشته و مدهوش گردانید
اى فرزند دنیا! آرام باش! آرام!
اى فرزند دنیا در کار خود دقیق شو! دقیق!
اى فرزند دنیا کردار نیک گرد آورى کن! گرد آوردنى!
دنیا سپرى مى شود، قرن به قرن.
هیچ روزى از عمر ما نمى گذرد
جز این که پایه و رکنى از ما را سست مى گرداند.
ما سراى باقى را ضایع نمودیم و سراى فانى را وطن و جایگاه خویش ساختیم.
ما آنچه را که در آن کوتاهى نموده ایم، نمى دانیم مگر روزى که مرگ به سراغ ما بیاید
بعد مردم تهران مثل ساکنان آن قهوه خانه به خود میآمدند و...
پ. ن:کتاب کهکشان نیستی را بخوانید
https://eitaa.com/shoruq
خان النص
قرارمان ساعت 4 عصر، اطراف عمود 605 بود، 5 عمود آنطرفتر از خان النص. جایی که محدوده شهر نجف تمام می شد و وارد محدوده شهر کربلا می شدیم.
از عقربه های ساعت عقب مانده بودم و باید زودتر خودم را می رساندم، اما توانی نداشتم. پاهایم دو ستون بتونی شده بود که دنبال خودم می کشیدم، کولهای که تقریبا دیگر خالی شده بود، قدر یک چمدان بزرگ روی دوشم سنگینی می کرد. دستهای آویزانم مثل دوتا گونی ده کیلویی برنج شده بود. نای آن نداشتم بلندشان کنم و لبه کج شده روسریم را صاف کنم. خدا خدا می کردم هبچ آشنایی مرا در آن حالت راه رفتن پنگوئنی نبیند. چشمم فقط به شماره عمودها بود که زودتر به نقطه قرارمان برسم و روی صندلی های کنار جاده این بار سنگین را زمین بگذارم.
سالی بود که داعش نصف عراق را گرفته بود و تهدید کرده بود مسیر مشایه را به خاک و خون می کشد. دولت عراق هم ویزا را یک دلاری کرده بود تا به داعش نشان دهد عاشق اباعبدالله از انفجار و شهادت نمی ترسند و تمام امت حزب اللهِ ایران و عراق ریخته بودند توی جاده.
توی مسیر کلی شایعه در مورد انفجار و انتحارو حتی دستگیری داعش در تونل های زیر زمینی کربلا شنیده بودیم.
نگرانِ نگرانیِ همراهانم بودم که دیدم نقطه تفتیش گذاشته اند. چشمه اشکم به قل قل افتاد، تحمل ایستادن توی صف جمعیت را نداشتم. چشمم را بستم و زیر لب گفتم یا اباعبدلله خودت یاری کن، یک آن چشمم افتاد به پیرزن آفتاب سوخته خنده رویی که لبه های عبایش را پشت گردنش بسته بود و برای تفتیش تند تند دست می کشید روی پشت و روی چادر زائرها و با همان لبخند نمکینش داد می زد
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
مدرسه حسین
نویسنده است، صفحه اجتماعی دارد، روزهای اربعین صفحه اش را وقف روایت اربعین کرده است. ناراحت است چرا پارسال که از اربعین برگشته نیت یادگیری عربی اش را دنبال نکرده و حالا برای ارتباط گرفتن با خادم ها زبانش الکن است، توی دلم خدارا شکر می کنم که عربی زبان مادریم است و راحت می توانم با خادم ها ارتباط بگیرم.
*************
خودش پزشک است اما عاشق اهل بیت، ده سالی می شود که ایام اربعین منزلش را وقف زوار کرده است، اولها ارتباط گرفتن با ایرانیها برایش خیلی مهم نبود. بیشتر به عشق امام حسین خدمتشان را می کرد. اما حالا نظرش عوض شده، دلش می خواهد بنشیند و بیشتر با آنها صحبت کند. همراه با بقیه اهل خانه رفتهاند در یک کانال آموزش فارسی عضو شده اند. حسرت این را می خورد که چرا زودتر اقدام نکرده و حالااینقدر برای یاد گرفتن فارسی باید سختی بکشد.
خدا را شکر می کنم که از اول ایران بدنیا آمدهام و می توانم در این زیارت بزرگ با هر دو ملت صحبت کنم.
*******************
خسته و تکیده رسیده ایم شبستان حضرت زهرا، تا پروازمان هنوز 20 ساعت مانده است، یک گوشه خلوت، کنج دیوار، پیدا می کنیم برای استراحت. وسایل را می گذاریم، همراهم میرود که آب بیاورد، دو سه تا خانم پاکسانی میخواهند بیایند جای همراهم بنشینند. با چند کلمه ناقص انگلیسی عذرخواهی می کنم و می گویم همراهم الان میآید. می روند کمی آنطرفتر می نشینندلبخند به لب دارند، می پرسند:iraq؟
می گویم :ایران
به خودش اشاره می کند و می گوید :پاکستان
به عربی می گویم: شیعه پاکستان علی الراس
می گوید: no persian
می گویم: arabic؟
می گوید: no arabic, no persian, just ordu
با بدبختی و اشاره دست و کلمات ناقص انگلیسی سعی می کنم حرفم را بفهمانم، سرش را تکان می دهد که نمی فهمد، آخر سر هم لبخند می زند و سری به تشکر تکان می دهد.
حسرت می خورم که چرا اردو بلد نیستم، چرا قبل از سفر کمی روی انگلیسی نیم بندم کار نکردم. حس می کنم هنوز لازم است خیلی زبان یاد بگیرم...
و این مدرسه حسین است که یادگیریش سقف و پایانی ندارد... هر چه هم که بلد باشی و بدانی بازهم کم داری و باید بیشتر بدانی....
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
ملت امام حسین
ساعت 26 دقیقه بامداد است. خسته و تکیده در شبستان حضرت زهرای حرم امیر المومنین به یکی از ستون های حرم تکیه داده ام.روبروی صف زیارت ضریح.به قول یکی از همراهان، موقعیتمان خیلی استراتژیک است. ظهر حوالی ساعت 3 بعد از ظهر اینجا را برای نشستن انتخاب کردیم، تا هم، زمان باقی مانده تا پرواز بازگشت را در حرم امیرالمونین بگذرانیم و هم اگر صف خلوت شد، سریع خودمان را برسانیم و زیارتی نصیبمون شود. چه خیال خامی!
از ظهر تا حالا یعنی اگر یک اپسیلون از حجم صف کم شده باشه، نشده است.... این ملت، عراقی و ایرانی و افغانستانی و لبنانی و پاکستانی و هندی و و و و، به تعبیر حاج قاسم ملت امام حسین و ملت امیر المومنین هستند. لیاقتشان خیلی بیشتر از اینهاست. حالا اگر صف تعظیم پاپ، یا نه اصلا صف گرفتن امضا از یه نویسنده معروف بود همه رسانه های جهان داشتند روایتشان می کردند، اما نمی کنند. اصلا از اول هم، از همان روزی که امام حسین درصحرای تفدیده کربلا فریاد می زد هل من ناصر ینصرنی، دلشان نمی خواست صدایش به گوش کسی برسد.
اما رسید، همان شد که زینب گفت:
«فَکِد کَیْدک وَاسْعَ سَعْیک و ناصِبْ جُهْدَک فوالله لا تمحُو ذکرنا و لا تُمیتُ وَحْیَنا»
وحالا این صف از انتهای شبستان بزرگ حضرت زهرا تا ضریح حضرت ادامه دارد تا اصحاب آخرالزمانی حسین ابن علی، ارادت و محبتشان را به یکی از پدران امت نشان دهند.
#روایت_اربعین
#روایت_مردمی
#خط_روایت
هوالسمیع
خیمهای از جنس بهشت
حوالی ساعت 11 صبح، قرار گذاشته بودیم ساعت 1، وضو گرفته و نماز خوانده و استراحت کرده عمود 450 باشیم. اولش حس کردم وقتم زیاد است، کسی هم دور و برم نبود تا بخواهد سر تند راه رفتن و کند راه رفتن غر بزند، گوشی را بیرون آوردم و افتادم به عکاسی، یک آن به خودم آمدم دیدم نیم ساعت دیگر اذان است و من هنوز به عمود 400 هم نرسیدهام. پس گوشی را غلاف کردم و قدم هایم را تند کردم، اما انگار فاصله بین عمودها کش آمده بود. گفتم شاید چون عمودها را نگاه می کنم، فاصله اینقدر زیاد به نظر می رسد، شروع کردم به نشانه گذاری.
مثلا یک پرچم بزرگ را، از دور نشان می کردم و سعی می کردم شماره عمودها رانبینم تا به آنجا برسم، و بعد آنجا از دیدن تعداد ستون های گذرانده شده خوشحال شوم. خودم را بازی می دادم. وضع کمی بهتر شد. صدای اذان که بلند شد هنوز سی عمودتا قرارمان باقی مانده بود، اما دیگر از من چیزی نمانده بود، سرتاپایم خیس عرق شده بود، تمام تنم می لرزید و چشمهایم دیگر چیزی نمیدید، قدماز قدم نمی توانستم بردارم. کنار یک موکب چادری، رسما پنچر شدم، حتی نای آن نداشتم که دو سه متر جلوتر خودم را به حسینیه کناری برسانم. رفتم توی موکب چادری، هوای خیمه تاریک بود و خنک. کنار دیواره های موکب تشک چیده بودند و برای تکیه متکا گذاشته بودند. یکی دو نفر گوشه های موکب نماز می خواندند، کوله را که زمین گذاشتم، نفسم کمی بالا آمد. با بتری آب همراهم وضو گرفتم و به نماز ایستادم.سخت ترین نماز عمرم. السلام علیک رکعت آخر را که خواندم آخرین رمق جانم هم رفت، نفهمیدم چطور متکای کنار دیوار را روی زمین گذاشتم و همانجا با چادر روی سر، کنار کوله ام خوابم برد.
بی خیال قرارساعت 1 و نگرانی از سرزنش همراهان قشنگ نیم ساعت تمام خوابیدم. خوابی که سبکترین وشیرینترین خواب عمرم بود، خوابی که تمام خستگیم راشست و برد. چشم که باز کردم دیدم یک دختر ده دوازده ساله با روسری مشکی قشنگش یک سینی غذا گذاشته جلویم و منتظر نشسته که بیدار شوم. لبخند زد و گفت:خاله چقدر خسته بودید! آهسته نشستم، خیلی خجالت کشیدم، معلوم نبود از کی اینطوریروبرویم نشسته و به من زل زده. پرسیدم ساعت چند است؟ گفت ساعت 1 است. باید راه می افتادم، خواستم بلند شوم، با چشمان معصومش نگاهم کرد و گفت:خاله من این سینی رو برای شما آوردم، نمیشه بدون ناهار از موکب ما بری.
خیلی معذب شدم، هم دیرم شده بود هم رویم نمی شد جلویش غذا بخورم و او تماشایم کند، اما روی رفتن هم نداشتم، نشستم، خیالش که راحت شد ماندنی شده ام، بلند شد و رفت چند لقمه خوردم، غذا خورشت فاصولیه وبرنج بود، خوشمزه ترین خورش فاصولیه ای که تا آن روز خرده بودم. خواستم بلند شوم که با قوطی نوشابه آمد، سرش رابوسیدم و تشکر کردم و برای آنکه ناراحت نشود قوطی نوشابه را گرفتم و راه افتادم و با خیمه بهشتیشان که نجاتم داده بود خدا حافظی کردم اما حس خوب خیمه و مهمانوازیشان تا همیشه توی قلبم باقی ماند.
#روایت_اربعین
#روایت_مردمی
#خط_روایت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آل عمران
ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ أَيْنَ مَا ثُقِفُوا إِلَّا بِحَبْلٍ مِّنَ اللَّهِ وَحَبْلٍ مِّنَ النَّاسِ وَبَاءُوا بِغَضَبٍ مِّنَ اللَّهِ وَضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الْمَسْكَنَةُ ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمْ كَانُوا يَكْفُرُونَ بِآيَاتِ اللَّهِ وَيَقْتُلُونَ الْأَنبِيَاءَ بِغَيْرِ حَقٍّ ذَٰلِكَ بِمَا عَصَوا وَّكَانُوا يَعْتَدُونَ
ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﻭ ﻫﺮ ﻛﺠﺎ ﻳﺎﻓﺖ ﺷﻮﻧﺪ ، [ ﺩﺍﻍِ ] ﺧﻮﺍﺭﻱ ﻭ ﺫﻟﺖ ﺑﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻩ ، ﻣﮕﺮ [ ﺁﻧﻜﻪ ] ﺑﻪ ﺭﻳﺴﻤﺎﻧﻲ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﺧﺪﺍ [ ﻛﻪ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﻭ ﻧﺒﻮّﺕ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺍﺳﺖ ] ﻭ ﻳﺎ ﺭﻳﺴﻤﺎﻧﻲ ﺍﺯ ﺳﻮﻱ ﻣﺮﺩمِ [ ﻣﺆﻣﻦ ﻛﻪ ﭘﺬﻳﺮﺵ ﺫﻣﻪ ﻭ ﺷﺮﺍﻳﻂ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ، ﭼﻨﮓ ﺯﻧﻨﺪ ] ﻭ ﺑﻪ ﺧﺸﻤﻰ ﺍﺯ ﺳﻮﻱ ﺧﺪﺍ ﺳﺰﺍﻭﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ [ ﺩﺍﻍِ ] ﺑﻴﻨﻮﺍﻳﻲ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﻲ ﺑﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﺯﺩﻩ ﺷﺪ . ﺍﻳﻦ ﺑﺪﺍﻥ ﺳﺒﺐ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﺁﻳﺎﺕ ﺧﺪﺍ ﻛﻔﺮ ﻣﻰ ﻭﺭﺯﻳﺪﻧﺪ ﻭ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺎﺣﻖ ﻣﻰ ﻛﺸﺘﻨﺪ ، ﻭ ﺍﻳﻦ [ ﻛﻔﺮﻭﺭﺯﻱ ﻭ ﻛﺸﺘﻦ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺍﻥ ] ﺑﻪ ﺳﺒﺐ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ [ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ] ﻧﺎﻓﺮﻣﺎﻧﻲ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ [ ﺍﺯ ﺣﺪﻭﺩ ﺍﻟﻬﻲ ] ﺗﺠﺎﻭﺯ ﻣﻰ ﻛﺮﺩﻧﺪ .(١١٢)
#انتشار_حداکثری
#طوفان_الاقصی
#مقاومت_فلسطین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آینده
پسرک ده دوازده سال دارد، اما از پشت وجنات ده دوازده سالگیش، سیمای یک عاقله مرد کامل پیداست.
صدای پشت دوربین میپرسید :وقتی بزرگ شدی می خواهی چکاره شوی؟
پسرک نگاه نجیبش را از صدای پشت دوربین بر میدارد وبه دورترها می دوزد و آهسته زمزمه میکند: وقتی بزرگ شدم..؟
دوباره نگاهش را به صدای پشت دوربین میدهد، هالهای از لبخند روی صورتش مینشیند، ابروهایش را به هیبت مردانهای بالا میدهد و میگوید: ما در غزه بزرگ نمیشویم، ما در غزه هر لحظه ممکن است تیر بخوریم، هر لحظه ممکن است بمیریم، زندگی ما در فلسطین اینطوری است.
خدای من! آرامش از سر و رویش میبارد.انگار که دارد یک لطیفه تعریف می کند...
یاد مصاحبه برزو ارجمند می افتم در برنامه دورهمی و آن همه اضطراب صورتش، وقتی از نگرانیش برای آینده پسرش در ایران می گفت و بعدتر آن رقص چاقویش روی سن، کنار مهناز افشار و حمید فرخ نژاد.
و تمام برزو ارجمندهایی که برای تضمین آینده فرزندانشان رفتند و تمام برزو ارجمندهایی که هنوز نرفته اند ولی روز شب نگرانند و وردهای سمی خود را در فضا پخش می کنند....
#طوفان_الاقصی
https://eitaa.com/shoruq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به سن و سال و طول عمر و طریق مراقبه و این حرفها نیست.
میوه که برسد، چیدنی می شود...
کودکان غزه آنچه که خیلی از پیرها در آینه نمیبینند در خشت خام دیدند....
کودکان غزه، ره صدساله را یک شبه پیمودند....
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی