eitaa logo
راز شکرگزاری!توسعه فردی
28.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.5هزار ویدیو
232 فایل
🙋🏻‍♀️مریم حیدری هستم مربی موفقیت و روانشناسی استرس کانالی که با آموزش ها و چله ها زندگی بیش از ۱۲هزار نفر را نجات داده ،مسیر خوشبختی شما اینجاست 💖 سایر کانالهای ارشمندمون https://eitaa.com/Hajatolmomenin2/4718 ارتباط با مدیر 👇👇👇👇 @Mmar1360
مشاهده در ایتا
دانلود
🤲🏼 دعای مادر ⸎ پزشک و جراح مشهور (د.) روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد ، باعجله به فرودگاه رفت . ⸎ بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه ، که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده ، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم . ⸎ جعبه چوبی راز باکس با جمجمه هایی از سنگ معدنی اصل دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت : ☘من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی انسانها هاست و شما میخواهید من ۱۶ ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم ؟ ♦️یکی از کارکنان گفت : جناب دکتر ، اگـر خیلی عجله دارید میتونید یک ماشین کرایه کنید ، تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است ، دکتر ایشان با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که ادامه دادن برایش مقدور نبود . ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگه راه را گم کرده خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد . کنار اون کلبه توقف کرد و در را زد ، صدای پیرزنی راشنید : بفرما داخل هرکه هستی ، در باز است … ☘دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند . ✨پیرزن خنده ای کرد و گفت : کدام تلفن فرزندم ؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی ، ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تاخستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری. ☘دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد ، درحالی که ✨پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود . که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود ، که هر ازگاهی بین نمازهایش او را تکان میداد . ✨پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که ☘دکتر به او گفت : بخـدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی شما شدم ، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود. ✨پیرزن گفت : و اما شما ، رهگذری هستید که خـداوند به ما سفارش شما را کرده است . ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا ☘دکتر ایشان گفت : چه دعایی ؟ ✨پیرزن گفت : این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر ، به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا از علاج آن عاجز هستند . به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش هست ، ولی او خیلی از مادور هست و دسترسی به او مشکل است و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم . میترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتار شود پس از الله خواسته ام که کارم را آسان کند . ☘دکترایشان در حالی که گریه میکرد گفت : به والله که دعای تو ، هواپیماها را از کار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت . تا اینکه من دکتر را بسوی تو بکشاند و من بخدا هرگز باور نداشتم که الله عزوجل با یک دعایی این چنین اسباب را برای بندگان مؤمنش مهیا میکند و بسوی آنها روانه میکند. وقتی که دستها از همه اسباب کوتاه میشود ، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می ماند . ☘✨☘✨☘ 🕋پیامبر اکرم (ص)می فرمایند: دعای مادر از موانع اجابت دعا می گذرد.▸ ˼‌‌˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌˼‌‌‌ @shukrghozary
حکایت عارفی که ۳۰ سال مرتب ذکر می گفت: استغفر الله مریدی به او گفت: چرا این همه استغفار می کنی، ما که از تو گناهی ندیدیم. جواب داد: سی سال استغفار من به خاطر یک الحمد لله نابجاست! روزی خبر آوردند بازار بصره آتش گرفته، پرسیدم: حجره من چه؟ گفتند: مال شما نسوخته… گفتم: الحمدلله… معنیش این بود که مال من نسوزد مال مردم به درک! آن الحمدلله از سر خودخواهی بود نه خداخواهی چه قدر از این الحمدلله ها گفتیم و فکر کردیم شاکریم؟ @shukrghozary
در زمان موسي خشكسالي پيش آمد. آهوان در دشت، خدمت موسي رسيدند كه ما از تشنگي تلف مي شويم و از خداوند متعال در خواست باران كن. . موسي به درگاه الهي شتافت و داستان آهوان را نقل نمود .خداوند فرمود: موعد آن نرسيده است. موسي هم براي آهوان جواب رد آورد. . تا اينكه يكي از آهوان داوطلب شد كه براي صحبت ومناجات بالاي كوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانيد كه باران مي آيد وگرنه اميدي نيست. . آهو به بالاي كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما در راه برگشت وقتي به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد ، شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت: دوستانم را خوشحال مي كنم و توكل مي نمایم. تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست. . تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريدن كرد!... موسي معترض پروردگار شد. خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين پاداش توكل او بود.. یادمون باشه در همه حال ناامید نشیم و توکل به خدا داشته باشیم @shukrghozary
❣️حکایت بهلول به بهلول گفتن: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ. ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ. گفتند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ. گفتند : ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ. ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ. گفتند : ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ. ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ یهودی ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ. گفتند : ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟ ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر یهودی ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ. ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجریهودی ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟!🍃🍃🍃🍃 @shukrghozary
در ژاپن مردمیلیونری  برای درد چشمش درماني پیدا نمیکرد بعداز ناامید شدن ازاطباء پیش راهبی رفت راهب به او پیشنهاد کرد به غیر از رنگ سبز به رنگ دیگری نگاه نکند وی پس ازبازگشت دستور خرید چندين بشکه رنگ سبز را داد و همه خانه را رنگ سبز زدند همه لباسهایشان را و وسایل خانه و حتی ماشینشان رابه رنگ سبز تغییر دادند و چشمان او خوب شد. تا اینکه روزی مرد میلیونر راهب را برای تشکر به منزلش دعوت کرد زمانیکه راهب به محضر ميليونر میرسد جویای حال وی میشود مرد میلیونر میگوید: خوب شدم ولی این گرانترین مداوایی بود که تا به حال داشته ام... راهب با تعجب گفت اتفاقا این ارزانترین نسخه ای بوده که تجویز کرده ام برای مداوا،تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز تهیه ميكرديد ! برای درمان دردهايت، نمیتوانی دنیا را تغییردهی... بلکه با تغییر نگرشت میتوانی دنیا را به کام خود دربیاوری..  تغییر دنیا کار احمقانه ایست ولي، تغییرنگرش ارزانترین و موثرترین راه  است. 👌🌻🌻🌻😍🌻🌻🌻🍀 @shukrghozary
چهار حکایت بسیار زیبا ♨️از کاسبی پرسیدند: چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟ گفت:آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند؟ ♨️پسری با اخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری می رود پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد پس من به تو دختر نمیدهم. چند روز بعد پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود. پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر می گوید: انشاءالله خدا او را هدایت میکند دختر گفت: پدرجان،مگر خدایی که هدایت میکند با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟ ♨️از حاتم پرسیدند بخشنده تر از خود دیده ای گفت:آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود یکی را شب برایم ذبح کرد از طعم جگرش تعریف کردم صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد گفتند تو چه کردی؟ گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم گفتند پس تو بخشنده تری گفت نه چون او هر چه داشت به من داد اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم ♨️عارفی را گفتند : خداوند را چگونه میبینی؟! گفت: آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد اما دستم رامیگیرد.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌ @shukrghozary
★◉●•••••••••••• ✍️دو برادر از شهر خوی در سال 1343برای کار به تهران رفتند. با جسم نحیف، توانِ انجام کارگری نداشتند و بعد از دو روز کارگری در میدان تره‌بار تهران که برای یک هفته پول غذایشان درآوردند مجبور شدند به دنبال کار آسان‌تری بگردند. آنان در منزل خواهر خود به عنوان میهمان آمده بودند که برای یک هفته آنجا ساکن شدند. 👨‍🦳مشهدی قنبر که یکی از آن‌ دو برادر است و اکنون پیرمردی 75 ساله در شمال تهران و از سرمایه‌داران بنام است خودش نقل می‌کند، که حتی به خواهرشان نگفته بودند برای کار به تهران آمده‌اند که آنان را هم دل نگران بابت اقامت طولانی‌شان در منزل‌شان نکنند، چون شوهر خواهرش، بلیط اتوبوس شهری در دکّه‌ای کوچک می‌فروخت و درآمد چندانی نداشت و خانه کوچک اجاره‌ای‌اش در خیابان جی برای خودش و همسرش تنگ بود، چه رسد برای دو نفر میهمان آن هم برای اقامتی طولانی مدت!!! 🎻مشهدی قنبر نقل می‌کند، روزی به ناگاه به مغازه سمساری گذرمان می‌افتد. در مغازه یک تار کهنه را دیدیم و بعد از کلی چانه‌زنی آن را به قیمت دوازده ریال خریدیم. خوشبختانه سمسار، اندکی زدنِ تار می‌دانست و به برادرم رجب در چند دقیقه گرفتن کوک در دست و سیم‌ها را یاد داد. ‼️آن دو برادر در خیابان لاله‌زار که محلی پرتردد به خاطر وجود سینماهای زیاد بود می‌ایستادند و یکی تار می‌زد و دیگری کاسه‌ای می‌گرفت تا سکه‌های اهدایی رهگذران را جمع کند. گاهی هم در خیابان راه می‌افتادند و به خیابان‌های اطراف می‌رفتند. 🌏مشهدی قنبر می‌گوید: دو سه روز گذشت و ما شکر خدا درآمدمان خوب بود، طوری که می‌توانستیم با چنین کسبی تا یک ماه خانه‌ای کوچک اجاره کنیم. بعد از یک هفته که فقط شب‌ها به خانه می‌رفتیم، از خواهر و دامادمان خداحافظی کردیم و تصمیم گرفتیم شب‌ها در ترمینال استراحت کنیم. 👈مدت یک ماه که گذشت من ناراحت بودم که نمی‌توانستم تار بزنم و فقط کاسه دستم بود و برادرم دستان و انگشتانش خسته می‌شد. مشهدی قنبر می‌گوید: روزی عصر بود که چهارده تومان کاسب شده بودیم. در لاله‌زار دیدم جوانی که از ما کم سن‌تر بود، در درگیری و شلوغی باجه سینما، بساط دست‌فروشی‌اش که فروختن تخمه بود، بهم زده بودند و کل سرمایه‌اش بر زمین ریخته و لگد شده بود و بسیار گریه می‌کرد، با برادرم تصمیم گرفتم کاسبی آن روز را به او بدهم، ولی برادرم با اظهارِ فقر مخالفت کرد و من نصف آن که سهم خودم بود به آن کودک دادم تا اشک چشمی پاک کرده باشم. 🚌همان شب در ترمینال خواب بودم که در خواب دیدم یک تکه چوب را دو سیم مسی نازک بسته‌ام و من هم مطرب شده‌ام و مردم مرا استقبال می‌کنند. مشهدی قنبر می‌گوید: اعتقادمان خیلی بود با این که خیلی خسته می‌شدیم ولی نمازمان ترک نمی‌شد. او می‌گوید گفتم: خدایا! آن چوب و سیم برسان. در نزدیکی لاله‌زار، در کنار سطل زباله کُمدی را دیدم که بیرون انداخته بودند. رفتم و تخته لایِ کُمد را درآوردم و به مغازه الکتریکی رفتم و قدری سیم تلفن گرفتم، و با چهار میخ سیم‌ها را روی تخته بستم و چوبی کوچک به عنوان مضراب ساختم. 🔥برادرم که از من بزرگ‌تر بود عصبانی شد و به من گفت: این مسخره بازی‌ات را جمع کن، اگر هم قصد جمع کردن آن نداشتی کنار من نباید ساز بزنی.... گفتم: برادر عصبانی نشو، یک روز کنار هم بزنیم در فاصله‌ای کوتاه، اگر ضرر کردی از فردا کاری را می‌کنیم که تو می‌خواهی... 🥀برادرم پذیرفت، و واقعا خداوند بر من غوغایی کرد و رؤیای من صادقانه شد. وقتی من در کنار برادرم تار می‌زدم مبلغی که مردم به من می دادند سه برابر مبلغ کاسبی برادرم بود. چون آنان فقر مرا می‌دیدند و بر من بیشتر کمک و ترحّم می‌کردند و در کنار برادرم که تار واقعی داشت بیشتر به من می‌دادند چون گمان می‌کردند من دلم می‌شکند..... 🌓سر شب چون پول‌ها را روی هم می‌گذاشتیم برادرم خوشحال بود. روزی زنی که تار قلابی مرا دیده بود برای من تاری نو خرید. گفتم: نمی‌خواهم! تعجب کرد. گفتم: «ثروت من در فقر من است و این خواستِ خدا بر من است و من اگر آن تار به دست گیرم کسب‌ام از رونق می‌افتد...» 📝مشهدی قنبر در خاتمه می‌گوید: این خاطره از زندگی خود به شما گفتم به این دلیل که نخست بدانیم که وقتی به درگاه خدا برای طلبِ روزی و طلبِ خیر پناه می‌بریم خود را دست خالی و ورشکسته چون حضرت موسی نبی ببینیم که گفت خدایا! من فقیرم و هر چه بر من فرستی محتاج‌ام! ✅دوم این‌که بدانیم هرگاه خود را نزد ثروتمندی فقیر یافتیم، هرگز بر این خواسته خدا شک نکنیم و به او یقین داشته باشیم که خدا ما را بیشتر از او دوست دارد و روزی‌مان را از جایی که هرگز گمان نمی‌کنیم می‌دهد @shukrghozary
🔘 داستان کوتاه پسر کوچکی وارد مغازه‌ای شد، جعبه‌ی نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه‌های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره... مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می‌داد. پسرک پرسید: «خانم، می‌توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن‌های حیاط خانه‌تان را به من بسپارید؟» زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می‌دهد.» پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که به او می‌دهید انجام خواهم داد.» زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملن راضی است. پسرک بیشتر اصرارکرد و پیشنهاد داد: «خانم،من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می‌کنم. دراین صورت امروز شما زیباترین چمن را درکل شهر خواهید داشت» مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرک درحالی که لبخندی برلب داشت،گوشی را گذاشت. مغازه‌دار که به صحبت‌های او گوش داده بود، گفت:«پسر از رفتارت خوشم آمد ، به خاطر این‌که روحیه‌ی خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم» پسر جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می‌سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می‌کند. چه خوب است گاهی عملکردمان را بسنجیم ... @shukrghozary
خوشبختی در قانون شکرگزاری : امروز يك وظيفه ي جالب داريم، داستان زير را حداقل دوبار بخوانيد و افكار شخصيتان را در دفترچه تان يا حتي در گروه بنويسيد: "روزي روزگاري پادشاهي بود كه به افراد اندرونی گفت:'من حلقه هاي گرانقيمت ميسازم، يكي از زيباترين الماسهاي دنيا را خريدم و ميخواهم پيامي را در حلقه پنهان كنم. پيام بايد در مواقع نااميدي به من و جانشينانم خدمت كند. اين بايد يك جمله ي كوتاه باشد كه در زير الماس حلقه، پنهان شود.' تمام كسانيكه گوش ميكردند، بسيار زيرك بودند، همه ي آنها ميتوانستند عباراتي بنويسند اما نه جمله اي كوتاه كه ٢-٣ حرف بيشتر نبوده و بتواند در مواقع نااميدي به كسي كمك كند. همگي فكر كردند اما نتوانستند بيابند. پادشاه توسط يك پيش خدمت پير، بزرگ شده بود. مادر پادشاه در سنين پايين مرد و پيش خدمت از او نگهداري كرد و بنابراين مثل يكي از اعضاي خانواده با او برخورد ميشد. پادشاه احترام زيادي براي پيش خدمت قائل بود و بنابراين با او هم مشورت كرد. مرد پير گفت: " من نه باهوشم، نه فاضل يا تحصيل كرده اما پيامي را مي دانم. در طول زندگي ام، در قصر انواع افراد را ملاقات كرده ام، و يكبار جادوگري را ديدم كه توسط پدرت دعوت شده بود. به منظور تشكر از من، پيامي به من داد." خدمتكار چيزي روي تكه اي كاغذ نوشت و آن را به پادشاه داد. او گفت:"اما آن را نخوان، آن را در حلقه مخفي نگه دار و تنها زمانيكه هيچ انتخاب ديگري نداشتي آن را باز كن" به زودي بعد. از آن، به پادشاهي حمله شد و پادشاه شروع كرد به باختن جنگ. او درحاليكه توسط دشمنانش تعقيب ميشد، سوار بر اسب فرار كرد. او تنها بود و دشمنانش بسيار بودند. بدون هيچ انتخاب ديگري، صخره اي در مقابلش و بدون هيچ راه برگشتي. او حلقه را به ياد آورد، آن را باز كرد و تكه ي كاغذ را بيرون آورد و پيام را خواند:" اين نيز بگذرد" به محض اينكه پيام را خواند، احساس كرد آرامشي عظيم او را در بر گرفته است. دشمنانش در جنگل گم شدند و اسبهايشان جايي به گوش نميرسيدند. پادشاه از پيشخدمت خود و جادوگر سپاسگزار بود. اين كلمات باورنكردني بودند. او تكه كاغذ را در زير الماس درون حلقه گذاشت. روزيكه به قلمرو بازگشت، همگي احساس پيروزي ميكردند، از او با جشني بزرگ استقبال شد و او احساس عالي داشت! خدمتكار پير كنار او ايستاد و گفت:" اين لحظه هم براي نگاهي ديگر به پيام مخفي مناسب است." پادشاه پاسخ داد" اكنون كه در پيروزي هستم و مردم در حال جشن گرفتن هستند، نااميد نيستم يا در موقعيتي نيستم، چرا به پيام نگاه كنم؟" خدمتكار گفت:" به من گوش كن، اين پيام به هر دو موقعيت نااميدي و خوشي مرتبط است." پادشاه پيام را دوباره بازكرد. "اين نيز بگذرد." پادشاه دوباره آرامش دروني عظيمي كه قبلاً حس كرده بود را احساس كرد. اگرچه او درحال جشن گرفتن بود، غرور و ايگوي او ناپديد شد. پادشاه پيام را درك كرد، او روشن بين شد. خدمتكار پير گفت: " آيا هرچيزي كه بر تو گذشت را به ياد مي آوري؟ هيچ چيز و هيچ احساسي دائم نيست. لحظات خوب و بد هم مثل روز و شب هستند، آنها به عنوان چيزي طبيعي دريافت كن چون بخشي طبيعي از زندگي هستند" "ناپايداري، دائمي است" روي اين داستان تفكر كرده و چند كلمه اي درباره ي آن در دفترتان بنويسيد. همچنين از اين مفهوم ناپايداري به عنوان تمركز مركزي امروز استفاده كنيد @shukrghozary
🦋اتوبوس دائم تکان می‌خورد و پسر جوان که دستش را به جایی نگرفته بود، مدام این طرف و آن طرف می‌شد! چند باری هم نزدیک بود بیفتد!... پیرمردی که روی صندلی نشسته و این صحنه را می‌دید، صدایش را توی گلو انداخت و گفت: پسرم! خُب دستت رو به میله‌ی بالای سَرِت بگیر تا انقدر اذیت نشی و زمین نخوری! ‌ میگم... واقعا توی زندگی هم، داشتن یه تکیه‌گاه مطمئن، همیشه لازمه! برای اینکه محکم بایستی و با هر اتفاقی هی اینطرف و اونطرف نشی! با خدا بودن یعنی داشتنِ یه تکیه‌گاه مطمئن. یعنی استواری ... یعنی امنیت ... ینی آرامش ... 🦋ولِلَّهِ غَيْبُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَإِلَيْهِ يُرْجَعُ الْأَمْرُ كُلُّهُ فَاعْبُدْهُ وَتَوَكَّلْ عَلَيْهِ وَمَا رَبُّكَ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ 🌿🌺ﻧﻬﺎﻥ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻫﺎ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺳﻴﻄﺮﻩ ﺩﺍﻧﺶ ﺧﺪﺍﺳﺖ ، ﻫﻤﻪ ﻛﺎﺭﻫﺎ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪﻩ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ; ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻨﺪﮔﻲ ﻛﻦ ﻭ ﺑﺮ ﺍﻭ ﺗﻮﻛﻞ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ، ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺍﻧﺠﺎم ﻣﻰ ﺩﻫﻴﺪ ، ﺑﻲ ﺧﺒﺮ ﻧﻴﺴﺖ .(١٢٣) سوره هود 🌿 @shukrghozary
« پاك كردن ذهن » شما با لباس‌های بيرون به رختخواب نمی رويد، اما برخی از مردم با ذهنی پُر از غم به خواب می روند و بعد شكايت می كنند كه خوب نخوابيده و روز بعد خسته هستند. خياطی میگفت:‌ « اگر شب‌ها جيب‌های لباس‌ها را خالی كنيد ، لباس‌ها زيباتر به نظر می رسد و بيشتر عمر خواهند كرد.» بنابراين ، من قبل از خواب ، اشيايی مانند خودكار ، پول خُرد و دستمال را از جيبم در ميیآورم و آن‌ها را مرتب روي ميز مي‌گذارم. چيزهاي زايدی مثل خرده كاغذ و... را به درون سطل زباله می ريزم. با اين كار ، احساس می كنم كه همه چيز تمام شده و بار آن‌ها را از ذهنم خارج گرديده است. يك شب ، وقتی كه مشغول اين كار بودم به نظرم رسيد كه ممكن است خالی كردن ذهن نيز مانند خالی كردن جيب باشد. همه‌ی ما در طی روز، مجموعه‌ای از آزردگی ، پشيمانی ، نفرت و اضطراب را جمع آوری میكنيم. اگر اجازه دهيم كه اين افكار انباشته شوند، ذهن را سنگين می كنند و عامل مختل كننده در آگاهی می شوند. سپس تصور كردم كه اين زباله‌های ذهن در زباله‌دانی خيال می ريزند. اين كار ، باعث احساس آرامش و رها شدن از باورهای ذهنی می شود و خواب را آسان‌تر می كند. ذهن كه بدين ترتيب از عوامل انرژی خوار پاك شده است، می تواند با استراحت كردن قوايش را تجديد كند. «كتاب باز هم مثبت درماني، وينسنت پيل» فاصله ما تا خوشبختی به اندازه‌ی فاصله ما تا خودمان است. «همه‌ی تغييرات از شما آغاز می شود» @shukrghozary
لیست مطالب کانال: ✅رزومه کاری ✅ من زندگیمو مدیون اموزش هستم دوره ی رایگان پر از معجزه حاجات المومنین دوره ی رایگان 28 روزه شکرگزاری گروه رایگان راز آرامش لیست دوره های آموزشی دوره ی آشتی باکودک درون چرا باید شکرگزاری کنیم؟ چگونه با کائنات پولدار شویم؟ شکرگزاری چه تاثیری بر زندگی ما دارد؟ چقدر زمان می برد تا به خواسته مان برسیم؟ برخی عبارات تاکیدی روزانه چرا شکرگزاری اینقدر بر روی زندگی ما تاثیرگذار است؟ در کنار شکرگزاری بدبختی غیر ممکن است. برای کاهش استرس خود چکار کنیم؟ 10روش برای خشنود ساختن خودتان و رسیدن به موفقیت 12نشانه ی بیداری روح با افکار زیبا زندگیتان را تغییر دهید 10راه برای جذب انرژی مثبت 7 راهکار برای غلبه بر نشخوار فکری 10عادت مشترک شادترین آدمها 3 عامل مهم در قانون جذب 6 گام برای تغییر شخصی 5 عاملی که باعث جلوگیری از موفقیت شما میشه 10باور ثروت ساز 8 راه برای افزایش خوشبینی10قدم برای رسیدن به رشدفردیچگونه جذب کننده ی ثروت شویم؟ پرطرفدارترین هشتگ های کانال:👇 ✅