هدایت شده از مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت اول
یک پراید نقرهای بود؛ قدیمی و با چند فرو رفتگی و جای رنگ. پلاکش مال اصفهان نبود. حتی اگر به نوارهای زردی که با فاصله زیاد دورش کشیده بودند نگاه نمیکردی، باز هم بوی دردسر میداد. انقدر بوی دردسر میداد که چندشم میشد نزدیکش شوم. یک حسی، یک الهامی که میشد اسمش را گذاشت حس ششم، داشت به من هشدار میداد بجای پارک کردن کنار خیابان، همانجا دور بزنم و فرار کنم.
خیابان پاسداران یک خیابان شلوغ است؛ ولی آن روز قرق شده بود. هیچ ماشینی جز خودروهای ناجا در خیابان نبود. دور پراید تا یک شعاع بیست متری نوار زرد کشیده بودند. مردمی که در آن بعد از ظهر گرم تابستانی توی خیابان بودند هم با همان نوار زرد و جلوگیری مامورها عقب نگه داشته شده بودند. مامورهای ناجا داشتند مردم را از دور نوار زرد دور میکردند. بیشتر مامورها از واحد چک و خنثی بودند، با لباسهای تیره.
موتور را پشت نوار زرد نگه داشتم و پیاده شدم. کمیل زودتر از من پیاده شده بود و به سمت ماموری که پشت نوار زرد ایستاده بود دوید. قدم تند کردم که به کمیل برسم. چشمم خورد به پرچم سردر حسینیه شهدای بسیج: چشم امید ندارم به کسی غیر حسین.
پرچم بالای ورودی بود و دو طرفش هم روی کتیبه سیاه، چیزی نوشته بود که نتوانستم بخوانم. هم خطش درهم بود هم پارچه بهم پیچیده بود. ساعت سه و نیم بعد از ظهر بود؛ چهار ساعت مانده بود تا شروع مراسم؛ تا وقتی که اینجا پر بشود از آدم. پوستم مورمور شد.
تمام محدودهی نوار زرد خالی بود. فقط دو مامور چک و خنثی با یک سگ آموزشدیده دور پراید میچرخیدند. سگ پشت در صندوق عقب ایستاده بود و با صدای بلند پارس میکرد.
-پلاک رو بررسی کردین؟
این را کمیل از فرمانده واحد چک و خنثی پرسید. لباسش مشکی بود با نماد فراجا و واحد چک و خنثی. اسم و درجه نداشت. نمیشناختمش؛ ولی کمیل با او حرف زد؛ پس حتما فرماندهشان بود. فرمانده گفت: بررسی کردیم. مسروقه ست.
-کی مسروقه اعلام شده؟
-یه هفته پیش.
کمیل نگاهش را از صورت مرد گرفت و به پراید خیره شد. معلوم بود دارد جلوی خودش را میگیرد که نرود سراغش. معلوم بود که به هیچکس – حتی ما – اجازه نمیدادند برود آن نزدیک. دو مامور چک و خنثی برگشتند سمت ماشینشان. یک نفرشان شروع کرد به پوشیدن لباس بمب. یک لباس بزرگ سبزرنگ زرهی؛ توی این گرمای سی و چند درجهایِ بعدازظهر. بقیه هم داشتند کمکش میکردند لباسش را بپوشد.
به ساعت مچیام نگاه کردم. زمان داشت میگذشت. تا کی میخواستیم خیابان را قرق نگه داریم؟
ادامه دارد...
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi